7.21.2010

بیگانه

دلم می خواست می توانستم صمیمانه، حتی با محبت،  به او توضیح بدهم من هیچگاه نتوانسته بودم برای هیچ چیز جدا احساس پشیمانی کنم.حواس من همیشه به چیزی بود که بعد پیش می آمد. امروز یا فردا. بیگانه – آلبر کامو

7.19.2010

architecture: Tehran business hotel project




intial concept for tehran business hotel
idea design competition - july 2010
FMA architects - tehran, iran
r.daneshmir & s.mesdaghi

7.17.2010

خداحافظیها

نمی دانم چه چیزی را تبریک می گویند؟ چرا برایم خوشحالند؟ برای من که می روم که همان یک امید آخر را نیز از دست بدهم. این سفر یک جوری است. متفاوت است. خودکشی است. احساسی آرامم می کند. احساس اینکه این سفر بی بازگشت است. چه کوته بینانه فکر میکنند اگر از یک شهر به شهری بروم حالم دگرگون می شود. نمی دانم کجا کی چرا راضی شدم به انتخاب نیستی. شاید چون فکر می کردم هیچوقت اتفاق نمی افتد. ویزا لبنان جور نمی شود. بلیط هم که نیست. یا شاید نباید پاسپورت پیدا می شد. آخر به چه کسی ویزای آمریکای 4 روزه می دهند؟ یا او چه کسی بود که بلیطش را کنسل کرد تا من امشب اینجا باشم.
گویی کاینات می خواهند من بروم. به این سفر آخر.

چگونه بگویمت از عالم برزخ میان هشیاری و دیوانگی. ای کاش می دیدی چگونه به تردید خیره می شوم و چشمانم را بر یقین می بندم.
یاد آن روز می افتم. در راه دانشگاه .اتوبان همت. کنارم نشسته بود. فابی را می گویم. امشب هم تو کنارم نشسته ای در میان آدمهایی خوشحال که با هیجان به تابلوهای اعلانات می نگرند و مشتاقانه منتظر پریدن.

به باجه پذیرش رسیدم. بلیطم کنسلیست. به ویزا نگاه می کند می رود. خوشحال می شوم. ایکاش جایی کاینات اشتباه کرده باشند. ایکاش نمی آمد و بلیطم را دستم نمی داد.

نگاهم به سوی هیچکس و هیچ جا نیست. کسی جز او نمی تواند توجهم را بخود جلب کند. حیف که ساکت است. حیف که غایب است.

لپ تاپم روشن می شود تا من اینجا برایش بنویسم. برای او که نمی خواند. ای کاش کاینات کاری کنند بخواند.

دلم برای خودم می سوزد. برای این بدبختی. برای این کوفتگی وو له شدگی. برای این ذلت و خواری. برای من که با خیال خود عشق بازی می کنم.

با لبخند به من تبریک می گویند. چهره درهمم را نمی فهمند. به راهشان می روند. تنهایم می گذارند تا به سفری روم برای تمام شدن.

خط پایان کجاست؟

باد شدیدی می وزید، به زمین نشستیم، ای کاش اینبار سقوط می کردیم...

7.05.2010

شيخ نامه

پس شيخ را ويزا به چين و ما چين رجكت گشت و رويا هاي MAD پنبه بگشت و شيخنا اندر موود عزلت برفت و زبان بگزيد و كلام بريد و روي خويش از خوبان و دافان بگرفت و اندر لاك خويش شد! پس مرضي جانكاه بر او نازل گشت و دماي جسم و دل بالا برفت و لرزش بر اندام بيافتاد و جهان در چشمش تار شد! هفته اي در مريضستان بود تا اندكي شفا يافت! فارغ از دنيويات در باب پوچگرايي
شد و اندر جامه افسردگي شد! پس كه ديد اسير ذهن خويش است و بر كس و خويش عيان نيست در تهران چه گهي مي خورد! ناگه روزي از خواب برخواست و عزم جهاد معماري كرد! پس بر دانشمير نامي وارد شد، معمار! هتلي بطرحيدند پارامتريك گون و پس روحش آرام و دهنش مطيع شد. در عزم تحويل هتل بود كه قصد جهادي ديگر كرد در بازگشت به فرنگ پس دگر بارراهي شد به سفري ديگر و ماجراهاي ديگر...