6.28.2013

در سالن انتظار پرواز مهرآباد

دوس داشتم اينجا بودي با هم با اين پرواز ميرفتيم. دو تايي . همه فكرها و منطقها و محاسبات و احتمالات رو ميداديم به بار. من بي درد زانو و دغدغه روزمرگي نيويوركي و اين پوچي لعنتي، تو بي درد دست و پا و اضطرابهاي مالي و نگراني خونواده و دوستات! ما سبك و خالي سوار هواپيما مي شديم. مث احمقهاي خوشحال مي خنديديم. دوس داشتم اين ما رو. ميدونم حداقل الان نميشه. شايدم هيچوقت نشه. ميدونم خيلي چيزا نميشه.
 

6.24.2013

بدون عنوان

منگ و مبهوتم. در كوچه پس كوچه هاي الهيه سرگردان مي گردم. فقط يكبار با بهناز بيرون رفتم و در همان فقط يك بار، تاتر رفتيم و در همان فقط تاتر بود كه خودم را در شخصيت جمشيد ديدم. جيمي صدايش مي كردند. در طول تاتر جيمي از يك موجود شاد و بذله گو به جسدي متعفن و بي روح بدل ميشد. و من براي جيمي اشك ريختم. نه شايد براي خودم اشك ريختم. از آن روز چهار سال گذشته است و من همچنان در اين لوپ ميدوم. مسابقه مدتهاست به پايان رسيده. نمايش تمام شده. ولي من ميخكوب روي صندليهاي چرمي و چركين هنوز منتظرم جيمي از پشت پرده آخر بيرون بيايد و بمن بگويد كه پايان جور ديگريست. و من آن كودك ساده مي شوم كه او هر آنچه بمن بگويد قبول خواهم كرد. ايكاش از پشت گذري ناگهان پيدايش مي شد مرا در آغوش ميگرفت و آن دو كلمه جادويي را در كالبد بيروحم نجوا مي كرد و من جان مي گرفتم و سبك ميشدم و بالا مي رفتم و باور مي كردم كه اين همه سال بدنبال سرابي نبوده ام. در گرماي خرداد جز چند كارگر كه در سايه درختي لم داده اند كسي در كوچه پس كوچه هاي الهيه نيست. جز من. جز جيمي كه با لجبازي ديوانه واري هنوز زنگ هر خانه اي را مي زند شايد براي لحظه اي او را ببيند.