6.04.2015

شبهاي بهاري هارلم

ايمان بياور به جادوي باران بهاري و سكوت پشت بامي در هارلم. آنجا كه همه رسوم و عرفهاي دست و پاگير خنده اي ميشوند بر لبانمان. آزادي را حتي براي لحظاتي حس ميكنيم. تا فردا صبح كه در قل و زنجير "بيدار" ميشويم. مچاله مي شويم ميان اجساد تلنبار شده در مترو. با اعدامي هايي اويزان از سيمهاي هدفون. همه چيز از آن سفري شروع شد كه هيچوقت نرفتيم. از لحظاتي كه باهم نگذرانديم. فيلمي كه نديديم و ترانه اي كه نخوانديم. تا فردا بيا اين لحظات خلسه را كش بدهيم. تا اخر اين سيگار. تا تمام شدن اين آهنگ. تا ته اين جاده. تا قطع ارتباط. تا صداي بوق ممتد. تا جايي كه باتري جواب ميدهد. تا پلكهايت روي هم نرفته اند. تا فردا كه محاكمه مان ميكنند بيا قضاوتشان نكنيم. امشب به درازاي يك زندگيست. و فردا صبحانه حسرت را گاز خواهيم زد. تو ميگفتي واقعيت فردا با همه وزنش بر مغزمان خواهد خورد و من درمانده كه ديشب واقعيت بود يا رويا؟