9.15.2015

بنویس

بيا بنويسيم زندگي زيباست. شايد باورمان شد. حالا زيبا هم نباشد ديگر مهم نيست. ما كه باورمان شده است. دلمان را خوش ميكنيم به همين باورها. دلخوش زندگيمان را مي كنيم كه حالا زيبا هم شده است. چكار داري واقعيت چيست. اصلا واقعيت همين خيال ماست. ديگر اختيار اين يكي كه دست خودمان است. 
فردا كه سر كار مي روم ممكن است روز اخر باشد. اخرين سيگار. اخرين انتظار براي اخرين اسانسور. اخرين جهش براي رسيدن به اخرين قطار. اخرين پك به اخرين نخ ماريجوانا براي آن اخرين خيال. خيالم راحت است كه اختيار اين اخرين خيال لااقل دست خودمان است. خب حالا كه زندگي زيباست و خيالت از اخرين خيال هم راحت، برايم از فرداي خياليمان بگو. بيا زور بزنيم يك چيزي بنويسيم. براي اينكه شايد لحظه اي جدايمان كند از اين خفقان و گنداب كه ميانش دست و پا ميزنيم. شايد رفتيم به رويايي دور و خاطره اي خوب از يك بعد از ظهر خوب شهريور در تراس خانمان. نسيم كم رمق شهريور بوي پاييز ميدهد. نشستم روي پله هاي سنگ سفيد. به امروز فكر ميكنم. مانند امروز كه به آن روز فكر ميكردم.

پیاده روی در بی وزنی

بعضي وقتها بي هدف شروع به پياده روي ميكنم. شايد براي رسيدن به جايي كه نميدانم كجاست. يا براي فرار از جايي كه هستم. حس نيرو وارد كردن به سنگ فرش، آسفالت، پياده روي بتني يا پوكه چيني شده برايم خوشايند است. به پايين نگاه ميكنم. آنجا آنطرف كره زمين. چند روز پيش آن طرفش قدم ميزدم و اين سو را نگاه مي كردم. پياده روي بي هدف پوچي خوشايندي دارد. نامهاي خيابانها و كوچه ها و بلوارها بي معني است. فقط هوش و حواسم به وزن قدمهايم است بر اين كره. از آن طرف هم قدم زدن همانقدر پوچ است. اوايل از اين طرف به فكر آن طرف بودم. به دوستانم فكر ميكردم به اينكه كجا بروم با فلان كسك فلان غذا را بخوريم. به فلان آهنگ گوش دهيم. به فلان سفر برويم و فلان حرفها را در گوش هم نجوا كنيم. دست به درختاني كه كج و كوله از جوي عريض كنار خيابان بيرون زده اند دست بكشيم و روي لبه ناهموار جدول راه برويم. 
اين طرف از كف خيابان آن سو هميشه زيبا تر بود. كافه فلان ساعت ٥ عصر! يك لاته با شير كم چرب لطفا، نه شكر نميخواهم. آنجا روي آن صندلي دوس داشتني منتظرش مينشينم. 
پياده روي هاي بي هدف از اين سو به آن سو و لذت آن خلسه هاي لحظه اي تفريحم بود. خوب ميدانستم از سرابي به سرابي ميروم و همه اش وقت تلف كردن است. شايد هم بشود روزي در يكي از اين پياده روي ها گم شد در كوچه پس كوچه هاي اين سراب. جايي ميان مترو داغان نيويورك و هياهو بازار تجريش. معمولا در سفرهايم به تهران جايي در اروپا توقف ميكنم. در ميان اين توقفها ايسلند از همه وهم انگيز تر است. توقفم خيلي كوتاه است و فرصت جا افتادن و وفق پيدا كردن با محيط اصلا پيش نمي آيد. مثل راهرويي كه بدون توجه با سرعت از آن رد مي شوي بدون آنكه متوجه آن تابلو قديمي يا فلان مجسمه كوچك شوي. اسم خياباني را به ياد نمي سپاري و چهره آدمها مانند همان تابلو و مجسمه هاي در راهرو به يادت نمي ماند. مناظر طبيعي مريخي ايسلند به حس برزخي اين سفرهاي مي افزايد. در يكي از اين خلسه هاي گذرا بود كه از فرودگاه مستقيم به مهمانخانه رفتم. وسايلم را گذاشتم و زدم بيرون. خواب آلود و خسته بودم. بدنم هنوز جايي ميان اقيانوس اطلس بود كه ديشب ازش گذشته بودم. ساعت به وقت محلي حدود چهار صبح بود. خورشيد جايي معلق در افق بود. تابستان، در طول روز،  در راستاي افق مسيري را طي ميكند. نه غروب ميكند و نه طلوع. يكنواختي ديوانه كننده اي بر همه اجزاي اين سرزمين برزخي حكمفرمايي ميكند و پر رنگ ترين رنگ، خاكستري است. حتي رنگ زمينهاي سنگهاي آتش فشاني سرد شده (لاوا لند) هم خاكستري است.فقط  اين سو و آن سو سبزه هايي  از ميان سنگها بيرون ميزنند كه مانند لحظات خوش زندگي عمرشان كوتاه است. در اين ناكجا آباد بي هدف در جاده اي سوت و كور قدم ميزنم. در دور دستها تك و توك خانه هايي را مي توان ديد. تراكم در پايين سطح ممكن و احساس محصوريت فضايي تقريبا صفر است. سورئال ترين تجربه در چنين مكان وهم انگيزي ديدن يك دكه هات داگ فروشي در ميان اين همه هيچ است. دكه فلزي حدودا ٢ متر در دو متر. پشت پيشخوان دختري ايسلندي، زيبا و قد بلند، ايستاده است. تقريبا بي لحجه ازم مي پرسد كه با هات داگ م سس كچاپ ميخواهم يا خردل. زمان و مكان اينجا به طرز مضحكي بي معني اند. شايد چون ارزشي ندارند. وقتي در اين خلا، خورشيد به افق چسبيده است و هميشه روز است ابزارهاي سنجش زمان و مكان چه استفاده اي دارند؟ اينجا مانند تونلي است ميان سرابهاي من در اين سو و آن سوي اين كره. يك جايي آن وسط. تصادفي نبوده كه ژول ورن قهرمانانش را از ايسلند به مركز زمين ميفرستد. پياده روي در اين جاده كه معلوم نيست كجا را به كجا وصل ميكند همراه با گاز زدن به ساندويچ هات داگ بي نهايت لذت بخش است.
نه از جايي به جايي مي روي و نه كسي بدرقه ات ميكند يا به استقبالت مي آيد. حس پوچي قوه تعقل و حسابگري ات را درون مي پكاند. احساس بي وزني

قطار بعدی

قطار بعدي تو را به هر مقصدي كه بخواهي خواهد برد.
زن بي خانمان در ايستگاه مي شاشد. بوي گند شاشش با بوي كثافات تلنبار روي سكو، ديوارها و روح منتظران قطار مي آميزد. همه حسهايشان را از دست داده اند و تعفني كه درش دست و پا ميزنند را نميبينند. در حبابي انتزاعي از موفقيتها، دستاوردها و بلندپروازي ها دست و پا ميزنند. تا خرره در كثافت فرو رفته اند و با لبخند تاثر بر انگيزي به پيتزايشان گاز ميزنند. در سرزمين آزاديها. آزادي شاشيدن در ايستگاه مترو نصيب ما شده است.

آنها در اين برزخ زميني مدتهاست ماندگار شده اند. داوطلبانه در انتظار مردن و پوسيدن جسم و روحشان هستند. نميدانم چرا مثل من صداي ضجه ي جيرجيركها را نميشنوند؟
اين فلاكتي كه فرا گرفته شان را نميبينند؟ چطور كور و كر شدند؟ چه بر سرشان آمده كه به اين اختناق هر روزه تن داده اند؟ چه فلاكتي بيشتر از سكون در اين منجلاب؟ در اين ايستگاه آخر تمدن انسان؟ قطارهاي زباله فقط اينجا مي ايستند. 

و من تنها در اين آخرين ايستگاه اميدوار به آمدن قطار بعدي نشسته ام. مژده اش را بهم داده اند. آن روز در رقص نور آفتاب از ميان شاخه هاي درختان سبز مژده اش را داد. در ميان نت هاي يك آهنگ بلوز در آن جاده در آن دشت قرمز در نور غروب آن روز بلند تابستاني مژده اش را داد. در ميان وقفه اي در آن سفر در دل شب كوير جايي ميان دب اكبر و اصغر.  يا شايد در طعم آن  قهوه صبحگاهي در كافه اي بعد از باران بهاري. نه! اصلا همه آن دانه هاي برف كه از جلوي چراق برق خيابان از آسمان فرو مي آمدند در آن شب سرد در سكوت ردپايم در برف مژده قطار بعدي را مي دادند.
در گوشم نجوا ميكند. قطار بعدي ترا به هر مقصدي كه بخواهي خواهد برد.