3.14.2009

ترم پیش ترم سختی بود

به راستی به کجا رسیده ام؟

چشمان سربازان پلاستیکی به من خیره شده است. هیچگاه فرمانده را این چنین وامانده ندیده بودند.

مصرف زیاد قهوه باعث لرزش عضلانیم شده است. عضلاتم بی اختیار می پرند. بی اراده دندانهایم را بر هم فشار می دهم. فکم درد گرفته است.

فرمانده دیگر نمی تواند شمشیر را در دست نگه دارد. به زحمت ایستاده است.

مگر نه اینکه هر آغازی را پایانی هست؟

آن روز را به یاد دارم که در دنیای به شدت آلوده به تخیلم جنگجویی بودم که با شمشیر چوبی به جنگ علفهای هرز باغچه می رفتم. یک جنگجو، تنها تصویری بود که راضیم می کرد.

یک ابر انسان. کسی که همیشه می تواند. زمین می خورد و باز می ایستد.

باید به جلو حرکت کرد حتی اگر هدف نابودی باشد.

به خرد شدن تدریجی جسمم پی بردم. به له شدن. به فرسوده شدن زیر فشار به حقیقت مبدل کردن ایده آلها. من در توهم استثنایی بودن، در توهم ابر انسان بودن، فراتر از توانایی ام وزنه زده ام. پا در راهی گذاشته ام که عاقبت ندارد. بارها تا مرز جنون رفته و باز گشته ام. اکنون همه عقربه های فشار سنج به درجه نهایت خود رسیده اند.

نمی دانم کجا می شکنم. کجا خرد می شوم. کجا تمام می شوم. آیا نیروی انسان بی نهایت است؟ آیا من هنوز در آغاز این راهم؟

من یک انسان عادی هستم. مانند توده انسانها.

آیا برای ادامه دادن باید چیزی غیر از انسان عادی بود؟ چیزی فراتر از آنچه من هستم؟

فکم درد می کند. سرم درد می کند. انگشتانم می لرزند. چشمانم پر از اشکند. به حال خود می گریم. به کجا رسیده ام؟

به آن مور دانه کش فکر می کنم که دانه اش می افتد، بار دیگر به پایین دیوار می رود و دانه را بر می دارد.

یک بار، دوبار،....قصه گو می گوید در نهایت مورچه دانه را به بالای دیوار می رساند. چگونه است که مورچه موفق می شود؟ چون ابر مورچه است؟ حال چه می شود اگر بازهم و بازهم دانه مورچه بیافتد؟ مورچه تا کجا به تلاشش ادامه خواهد داد؟ تا مرگ؟ تا نیستی؟ تا پایان؟

کجا به آخر می رسم؟ نمی خواهم تسلیم شوم. می خواهم ادامه دهم. می خواهم ببینم این نبرد کجا و چگونه به پایان می رسد. آخر این داستان چه می شود.

کی به پایان می رسم. جسم و روحم تا کجا، تا چه حد دوام می آورند.

امشب می خواهم عربده بزنم که دیگر نمی توانم. اما ... افسوس که نمی توانم! نمی توانم که بگویم که نمی توانم.

آن منطق زهر ماری به من می گوید که هنوز جان داری. زنده ای. نفس می کشی. هنوز شعورت سر جایش است. دیوانه نشده ای. پس باید ادامه دهی ... پی می توانی.

من یک انسان عادی ام. با هوش متوسط. هیچ چیز در وجودم، در ژنهایم، در جسمم نیست که مرا نسبت به دیگران برتر کند.

پس چرا نمی توانم بگویم که نمی توانم؟ پس چرا تسلیم نمی شوم؟ پس چرا ادامه می دهم؟ چرا در ساعت پنج صبح بیدارم؟

از دید یک روانپزشک به احتمال زیاد دچار فلان بیماری روانی هستم که در رده فلان بیماریها طبقه بندی می شوم. باید قرص مصرف کنم و مشاوره ببینم. اصلا ریشه همه اینها در همان کودکیست.

من چیزی نیستم جز یک بیمار روانی. این آخرین حرف امشبم است.

سحرگاه یک روز آذر 1387

1 comment:

Anonymous said...

من بخشی از این حرفاتو خوب میفهمم
بخشیشو سعی میکنم بفهمم
بخشیشو در آینده احتمالا خواهم فهمید!

سرنوشت محتوم همه ی جنگجویان ِ گاهی پیروز همین است.