9.29.2006

فلسفه دویدن

1. بعضي وقتها فکر ميکنم نيروهايی هستند که مسير زندگي آدم را به طرز ظريفي تنظيم مي کنند. لحظات را دقيق کنار هم مي چينند، بدون قيد زمان و مکان در يک جا و در يک زمان خاص دو نفر مي توانند تجربيات كاملا متفاوتي از يک محيط يکسان داشته باشند، هرکدام يک چيز را ببينند، هر کدام يک چيز را بشنوند، هر کدام يک چيز رو بفهمند و دو آدم متفاوت بشوند. بعضي وقتها احساس ميکنم توی اين سريال هاي از پيش تنظيم شده
زندگي مي کنم. وقايع، تصاوير، آدم ها و حرفها مثل سکانس هاي يک فيلم که به دقت تدوين شده
از جلو چشمم مي گذرند و وقتي بعدها بهشان فکر مي کنم مي بينم چقدر تصادفي همه آن اتفاقها افتاده اند.

2. بعضي وقتها فکر مي کنم نيروهايی هستند که مسير زندگي آدمها را به طرز ظريفي تنظيم مي کنند، با کمک خود آدمها. اين آدم ها هستند که بايد بخواهند فيلم زندگيشان ساخته بشود. اين آدم ها هستند که بايد توانايی شنيدن و ديدن و بویيدن را پيدا کنند. بعضي وقتها حتي فکر مي کنم آدمها مي توانند در تنظيم تصاوير زندگيشان دخيل باشند.

3. پيشرفت، جلو رفتن و دويدن مثل يک خط راست مي ماند که همواره در زندگي آنهایی وجود دارد که خواسته اند به جلو بروند. آنهايی که نخواسته اند ساکن بشوند، بپوسند و متعفن بشوند. يک خط راست، وقتي روي اين خط زوم مي کنيد مي بينيد از مجموعه ای از هزاران نمودار سينوسي تشکیل شده که بطور مداوم بالا و پایين مي روند. حتي دويدن هم يک اتفاق ثابت نيست. دويدن و حركت ذاتا با يکنواختي و سکون در تضاد هستند.

4. پيشرفت، جلو رفتن و دويدن در زندگي در لحظات اتفاق مي فتند. در لحظات ناب، در جايی که جرقه ای زده مي شود و ايده شکل مي گيرد، ايده اي که از مجموعه ای از اطلاعات خام و داشته هاي ذهني تلنبار شده
در طي سال ها، ناگهان يک معني و مفهوم جديد خلق مي کند. درك آدم از زندگي خود از مجموعه همين ايده ها که مثل تصاوير ثبت شده هستند شکل مي گيرد. درك از زندگي و تفکر آدم تماما از يک کلمه ريشه مي گيرد و بارور ميشود و آن خلاقيت است.

5 خلاقيت بازتوليد يک مشت اطلاعات خام است. خلاقيت نتيجه درهم کنش متافيزيکي معاني اصول و مفاهيم ثابت شده است. خلاقيت ايستگاه پاياني يک فرايند است. فرايندي که از يک سئوال شروع مي شود، سوالي که شکل گيري اش ايستگاه پاياني فرايند قبلي بوده است.

6. حرکت از ايستگاه اول به آخر در زنجيره فرايند ها مجموعه ای از فعاليت ها را شامل مي شود. در اينجا نمي توان چيزي را نتيجه چيزي، يا اتفاقي را پيش درآمد اتفاقی ديگر دانست. خلاقيت با اينکه زير مجموعه ای از فرايند زندگي است، خود يک اصل در تعريف معني مجموعه هاي بزرگتري است که درونشان قرار گرفته!

7. هدف از اين حرفها چيست؟ کشف نظام سازمان دهنده ی مفهومي به نام زندگي، يا تعريف، طبقه بندي و نظم دهي به يک سري واژگان معلق در فضاي ذهني!

8. هدف رسيدن به شناختی هرچند محدود از خود است. همه ما يک سري خصوصياتي داريم، معمولا شعارهايی مي دهيم، آرزوهايی داريم و در هر لحظه ساختار سطحي ذهنمان را که برايند هزاران رابطه پنهان است را مي بينيم. وقتي ازمن سوالي مي کنند با توجه به برايند لحظه ای جوابي لحظه ای مي دهم. بايد فهميد اين جواب از کجا آمده است؟ چرا آمده است؟ چه عواملي باعث شده اند که به اين جواب ها برسيم؟
جواب ها يا همان واکنش هاي ما نسبت به محيط، يکي از بهترين راه هاي شناخت آدمهاست. يکي از بهترين راههاي شناخت خود!
9. زندگي را در اين لحظه اينگونه تعريف مي کنم: فرايند شناخت زيست جهان که خود ما هم جزوآنیم، اما آيا زيست جهان يک حقيقت محض است؟ اگر اينگونه بود نمي بايستي همه فرايند ها به يک ايستگاه پاياني مي رسيدند؟ آيا مي رسند؟

سينا مصداقي AUG13 2006

9.25.2006

a moment in heaven

I run in the vast lawns
and sky is grey

I dance with the wind
and my soul's drifting away

I can here the cheering kids
they are having fun

sky is full of coulds
and no sign of the sun

pictures and the voices
are not clear to me

and we gather hand in hand
under a great tree

we look at the lawn
waving in the wind

and in the mud i read
a stone script

flash of the light
thunder is rolling

my eyes are wide open
I stand without moving

and I read the script on the stone
my name is written

and the whisper in the wind

welcome to heaven
written by me
Dec. 17 2001

و ما عاشق شديم

پيش از مهدکودک: و ما عاشق سگمان چارلي بوديم که زهر دادند همسايه هاي عزيز بهش و مرد.
مهدکودک: و ما عاشق چرخ و فلک بوديم و چرخ و فلک مهد کودکمان خراب بود.
پيش دبستان: و ما عاشق جبهه بوديم و بدليل سن کم ما را اعزام نکردند تا برويم و صدام را بکشيم.
دبستان: و ما عاشق ورزش بوديم و هميشه زنگ هاي ورزش داشتيم 100 بار مي نوشتيم: "من اشتباه کردم"

راهنمایي: و ما عاشق انشا نوشتن شديم و معلم انشا ما را مسخره مي كرد و بچه ها به انشا ما مي خنديدند!

دبيرستان: و ما عاشق بسکتبال شديم و ساعتها پشت در بسته سالن انتظار کشيديم و هي از تيم خط خورديم.
دانشگاه (ليسانس): و ما عاشق معماري شديم و نمره طرح مان هر ترم از ترم قبل کمتر مي شد و کرکسيون از اساتيد و سال بالايی ها گدايی مي کرديم.
دانشگاه (فوق ليسانس): و ما عاشق هر کسي مي شديم، طرف دودرمان مي كرد و کسایی که ما ازشون خوشمان نميومد عاشق ما مي شدند.
...

نتيجه فلسفي: کلا آدم عاشق چيزي مي شود که قرار نيست بدست بياوردش!

آخرین خبر