12.31.2014

فانتزی سقوط

در هواپيماييم و قرار است تا نيم ساعت ديگر فرود بياييم. بغل دستيم يك دختر آمريكاييست كه مثل من حوصله اش سر رفته است و با موبايلش ور ميرود. من چند فانتزي در زندگي دارم و يكي شان دوست شدن با دختريست كه در يك پرواز بر فراز آتلانتيك در كنارم نشسته است. اما اين يك پرواز خسته كننده داخلي ست و اگر ميخواستيم باهم دوست شويم تا الان بايد شده بوديم چون نيم ساعت ديگر پرواز مينشيند. هوا خيلي خراب است. هواپيما دارد ارتفاع كم ميكند و تكانهاي شديدي ميخورد و تايپ كردن براي من سخت تر ميشود. فانتزي ديگرم سقوط هواپيماست كه مرگي بي نهايت هيجان انگيز و دوست داشتنيست!  وقتي چند ساعت لاي دوتا صندلي تنگ بچوپاننت و نه منظره اي داشتي باشي براي ديدن و نه همدمي براي گپ زدن، حتي يك تكان كوچك هم كلي هيجان انگيز ميشود. بخصوص چون اين هواپيماي قديمي مانيتور هم ندارد كه بشود فيلم هاي در پيت ديد. دختر كنارم كمي ترسيده است! خب با اين تكانها حق دارد بترسد.  اما من با اصرار عجيبي ميخواهم تا قبل مرگم اين متن را تمام كنم. به بهترين سناريو موجود فكر ميكنم. تكان ها بيشتر ميشود درب چند محفظه بالاي سرمان باز ميشود و چند چمدان ميوفتند. صداهاي جيغ خفيف. در ميان صداي مسافران و تكانهاي هواپيما صداي مهماندار گم ميشود. يك تكان شديد. دستش را محكم روي دستم ميگذارد. چراغها خاموش روشن ميشوند. به هم زل زده ايم. دهانم نيمه باز است، مثل وقتي تشنه ام. لبهاي هردومان خشك شده است. هواپيما دايو ميكند نفسم خالي ميشود.  در ميان تكانهاي شديد و صداهاي جور وا جور فقط صداي نفس كشيدنش را ميشنوم. فقط ميخواهم لحظاتي ديگر زندگي كنم، تا بتوانم اندكي بيشتر به چشمهايش خيره شوم. اصلا مگر ميشود در اين بهترين لحظه با زندگي وداع كرد. 
تند تند در گوشي ام به دنبال اهنگي براي اين لحظات مي گردم. آخرين آهنگ. يك هدفون را در گوشم و ديگري را در گوشش فرو ميكنم.
چشمهايش برق ميزند. در ميان اين آشوب ما تازه به جزيره اي از ارامش رسيده ايم. صورتهايمان بهم نزديكتر ميشود... گرماي لبهايش...

چراغها روشن ميشود. تكانها كمتر شده است. همه به شكل تصنعي و مسخره اي مرتب سر جاي شان نشسته اند. از جمله چمدانها. او هم خيره به جلو در صندلي اش نشسته است. بدون هيچ واكنش خاصي به همه اين تكانها و فانتزيها! 
فكر نكنم اين دفعه هم سقوط كنيم.  اما من چند فانتزي ديگر هم دارم. فانتزي ديگرم دوست شدن با دختر پشت كيوسك مصاحبه سفارتخانه هاست! 

2.06.2014

مترو نگاری 2


هر روز يك ساعت خيال انگيز رو در مترو با او سپري ميكنم. در حركت قطار تجربه سكون لحظه اي آدمهايي كه دائم در حال دويدن هستند تماشاييه. آن طرف واگن مردي جوان با عينك كهنه كائوچويي و پالتو سياه با نوارهاي يقه و آستين خاكستري و شالگردن آبي روشن نشسته است. خيره با نگاهي به دوردست ها. برميگردم به پنجره مترو نگاه ميكنم. ميخواهم مطمئن شوم او هم همان جنگلهاي هيركاني سبز و خانه هاي تك و توك و از هم دور افتاده ميان علفزارها را ميبيند. اگر اين مناظر زيبا نبودند اصلا چرا بايد براي واگنهاي مترو پنجره ميگذاشتند؟ اين سكون فرح بخش با لذت ديدن اين مناظر زيبا تجربه زندگي در لحظه است. فكر ميكنم كه كدام ايستگاه بهتر است پياده شويم. قرارمان اين بود كه ايستگاه پايان هر كدام باشد كه عشقمان كشيد. اين شكل از سفر و حركت بدون داشتن مقصد معين و فكر به اينكه در انتها چه ميشود را دوست دارم. از او ياد گرفتم. نميدانم چرا بايد برايم دل كندن از اين واگن هاي سرد و بي روح و مسافران خوابالودش سخت باشد، وقتي او دستم را به سمت در واگن ميكشيد. بيا اينجا پياده شويم. اينجا كه دريا به جنگل و جنگل به كوهها ميرسد. همه مرزها نامشخصند. مه غليظ اين ايستگاه خط قرمز سكو را پوشانده است.

مترو نگاری 1


دختري با چهره اي آرام به در مترو تكيه داده و در حال ذكر خواندن از روي گوشي موبايلش است. اين را از حركات سرش و زمزمه كردنش حدس ميزنم. مردي جا افتاده با كت و شالگردن خاكستري و كلاهي سياه كتابي كوچك بدست دارد و هر از چندگاهي زير بعضي خطوط خط ميكشد. بقيه مسافران اطرافم كم و بيش خوابند. از پنجره مترو كنار سر دختر نوري گرم بداخل واگن مي ريزد. چشم هايم را ميزند. از ميان شعاعهاي نور درختان و بوتهاي سبز را مي توانم تشخيص دهم. هر از چندگاهي از كنار تراكتورها و روستايياني ميگذريم كه بار و بچه بدوشند. يكي شان بر مي گردد و نگاهي نافذ به ما ميكند. شايد فقط به من. مثل عتيقه جات منيريه هزاران سال ان نگاه قدمت دارد. لااقل عتيقه فروش اينطور ميگويد. انعكاس نور توجهم را متوجه دوردستها ميكند. مثل هميشه از آن اولين لحظه ديدن دريا ذوق زده ميشوم. ايستگاه بعدي از مترو پياده ميشوم و تا ساحل شني گرم خواهم دويد.