4.09.2012

خوابهای ترسناک

پارسال زمستان خوابهای ترسناکی می دیدم. زمستان سردی بود با برف فراوان. کف پایم زخم شده بود و هر قدمی که بر می داشتم درد تا مغز استخوانم تیر می کشید. خانه ما ماشین لباس شویی نداشت. یعنی داشت اما صاحب خانه آن را فقط خودش استفاده می کرد. نزدیک ترین لباس شویی و خشک شویی در محله مجاور بود و ما نیم ساعتی پیاده می رفتیم تا آنجا لباسهایمان را بشوریم. ساکنان محله ما پولدار بودند و خودشان ماشین لباس شویی داشتند. محله مجاور بیشتر سیاه پوست بودند و مهاجرین آفریقایی تازه وارد. با اولین برف زمستان زخم پایم بدتر شد. دکتر گفت یک عفونت ویروسی زیرپوستی آفریقاییست. هر هشت ساعت یک قرص ایپوبروفن می خوردم تا بتوانم راه روم. قرص ایبوپروفن حالت خواب آلودگی هم می آورد. شبها یکی قبل از خواب می خوردم و از شب اول، خواب های ترسناک شروع شد. اما چرا به این خوابها کابوس نمی گویم؟ و دوست دارم خواب ترسناک بناممشان؟ این خوابهای ترسناک در واقع نه تنها ترسناک نبودند، بلکه زیبا ،لطیف، گرم و رنگارنگ بودند. به حدی که ترسناکشان می کرد. 
خوابها هر دفعه در شهری بود. شهرهای بارانی، برفی، آفتابی با خیابانهای سنگ فرش. چراغهای کم نور خیابان با حبابهای زیبا و میله خوش فرم. خیابانهای خلوت اما با کافه هایی شلوغ که بوی قهوه و سیگار از آن بیرون می زد. و بارهایی که تا دم دمای صبح باز بودند و صدای خنده بلند جوانان مست و موسیقی جاز از آنها به گوش می رسید. هر گوشه شهر و هر تصویر تکه ای بود از خاطره ای خوب از شهری که به آن سفر کرده بودم. همه آن لحظات زیبا در کنار هم یکی از خوابها را می ساخت. هر شب در خواب با او بودم. با هم حرف می زدیم. نقشه را ورنداز می کردیم و تصمیم می گرفتیم آن روز عصر به کدام موزه یا کافه یا گالری برویم. او مهربان بود. پر انرژی و پر جنب و جوش. و من از خود بی خود. اصلا برایم مهم نبود به کدام گالری یا میدان می رویم. یا از کدام خیابان رد می شویم و در کدام شهر هستیم و هیچ چیز دیگر . خوابم با او ترسناک می شد. شهر رویایی و آدمها و خیابانهایش همه پس زمینه من و او بودند که دست در دست هم خرامان می چرخیدیم و به هر کوچه و پس کوچه ای سر می زدیم. بیگانگان بعضا به ما اخم می کردند. شاید از روی حسادت بود. ما گرم و شاد، حسرت برانگیز بودیم. روزهایم در آن زمستان هم پس زمینه این خوابهای ترسناک شده بودند. در طول روز به خاطرات شب قبل و اینکه کجا رفتیم و چه کردیم فکر می کردم. دستش را حس می کردم که در خواب وقتی نقشه را ورنداز می کردم دور گردنم انداخته بود و از پشت بغلم کرده بود. وقتی سرش را جلو می آورد تا با انگشتش جایی را نشان دهد من نفسش را حس می کردم که چقدر به من نزدیک بود.آدمها و کار و خیابانها در بیداریم هم پس زمینه خاطرات خواب شب قبل بودند. زمستان را دوست داشتم. روز زود تمام می شد و من با ذوق و شوق قرص ایبوپروفن را می خوردم و خود را برای خوابی دیگر آماده می کردم. چیزی نگذشت که آنچه در خواب با او می کردم و حرفهایی که می زدیم و مسیرهایی که قدم زدیم از زندگی روزمره برایم مهم تر شد. شروع کردم به زیاد کردن تعداد قرصها. بعضی روزها تا ظهر می خوابیدم و سر کار نمی رفتم. بعضی شبها دو یا سه قرص می خوردم. خوابم عمیق تر و طولانی تر می شد. خوابها ترسناک تر می شدند. به قدری بودن با او لذت بخش بود که دیگر نمی خواستم بیدار شوم. روزها را در آروزی گرفتن دستش یا بوییدن لباسش در خوابی دیگر می گذراندم. خوابها به طرز ترسناکی لذت بخش بودند. آن قدر که دیگر دوست نداشتم بیدار باشم.