11.27.2011

BACK IN HARLEM!

I congratulate myself on returning to Harlem and got my new job in lower Manhattan! and officially announce my next plan for a trip to CUBA in spring break

11.03.2011

recent architecture work @ fluid motion architects- sept-oct 2011

parmis skin - FMA all rights reserved


sepehr tower concept - FMA all rights reserved

qom war museum concept - FMA all rights reserved

qom war museum concept - FMA all rights reserved

qom war museum concept - FMA all rights reserved

qom war museum concept - FMA all rights reserved

9.24.2011

چرخه های معیوب

احساس می کنم کامپیوتر زندگیم ری استارت شده و من یه فایل رو که یه سال روش جون کندم رو سیو نکردم.
زندگی حرفه ای ام هم داره کم و بیش تبدیل به یه چرخه معیوب میشه! یکی مثل اونی که تو زندگی خصوصیم مدتهاست دارم توش چرخ می زنم.

8.18.2011

the facts

for me, living with family, is like a nightmare u cant wake up from!

8.17.2011

europe trip: dream came true

warsaw, poland

torun, poland

Antiparus, greece


antiparus, greece

antiparus, greece

athens, greece

iceland

7.11.2011

La Double Vie de Veronique

There is a square in Krakov where two Weronika's see each other. there is a protest going on in the background. Cant wait to go there. this trip more or less is becoming like a pilgrimage for me. as spiritual and lively as Kieslowski's movies. My imagination has already begun the journey, even though I am still in my room in Cambridge,

7.10.2011

ریک یا ویک

این برنامه سفر من که قرار بود لهستان و ایران باشه، شوخی شوخی یا جدی جدی، ایسلند و آلمان و چک و اسلوونی و یونان و اینا هم گویا قراره از توش درآد. حیف کوبا موند واسه بعد و برنامش ایشالله باشه واسه January. اما تصمیمم رو کوبا قطعیه واسه روی ماه آقامون چه گوارا هم شده می روم حتما همین امسال. اما هیجان کار فعلا ایسلندِ که با اینکه کلا دو روز بیشتر ریک یا ویک نیستم اما کلا سفر به کشوری که همه تصویرم ازش از تو رمان سفر به مرکز زمین ژول ورن و اون سریال داغونه تلویزیونه که توش دو تا بچه بودن و فلان... واقعا هیجان انگیزه.
همه چی به این ویزای لامصب بنده که هنوز نیمده! اگه تا پنج شنبه نیاد که...

6.04.2011

هاله های نور کمبریج

an old lady with a puppy came to me today while i was sitting on a chair in the sun on a happy side walk in cambridge browsing with my iphone. she told me that she wants me to see what she has found on the sidewalk.i live at central sq in Cambridge where encountering crazy people is a pretty much normal scene so thought she is crazy too. still, I decided to be patient and listen to her as she was jabbering. suddenly she took an iphone out of her pocket and told me that probably i know what that is because I am holding one also! locked iphone was dropped on sidewalk. She initially thought there is a way for me to contact the owner. I patiently explained to her that there is a way that he/she would be able to track the iphone and come to us but it is easier to give it to the coffee shop next door. it is easier to find. she seemed far more intelligent than I thought she is. almost picked up all my technical comments about tracking application and other stuff. I left the phone with coffee shop manager.

5.16.2011

از منظومه آرش، کسرایی

روزگاری بود
 روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
 بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
 روز بدنامی
 روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
 عشق در بیماری دلمردگی بیجان
 فصل ها فصل زمستان شد 

سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان  

هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
 آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار 

ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
 کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
 مادران غمگین کنار در
 کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
 خلق چون بحری بر آشفته
 به جوش آمد
 خروشان شد
 به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
 از سینه بیرون داد  

منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
 فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار 
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم 

4.18.2011

روز بعد از روز تولد

امروز فردای آن روز تولد است و هوا گرم تر شده است. گشنه ام است و می روم که از سر خیابان فلافل بخرم. فلافل غذایی است که بقول ویکی پیدیا اصالتا از مصر است اما فکر کنم بوشهری ها و آبادانی ها هم ادعای اختراعش را دارند. به نظر غذای کم کالری می آید و مقدار زیادی هم انواع سبزی و علف می چپانند تو ساندویچش که به آدم احساس سلامتی دست می دهد. صاحب فلافل فروشی سوری است و آنجا را به کمک پسرش اداره می کند. من خیلی سعی کرده ام که با عربی نصفه و نیمه و فعل و ضمیر غلط  با اینها رابطه برقرار کنم اما معمولا این تلاشها ناموفق بوده اند. مثل امروز که از پسر صاحب مغازه درباره درگیری های اخیر پرسیدم و او با قاطعیت جواب داد که عاشق بشار اسد است و اینکه از من پرسید می دانم فیس بوک چیست؟ و این وقتی این سوال را کرد قیافه اش را یک جوری کرد که اینگار راجع به یک چیز مشمئز کننده صحبت می کند. بعد از اینکه من یک طوری سرم را تکان دادم که یعنی می فهمم اضافه کرد که اینها همه اش دروغ است. این را در گوشم گفت که بقیه نشنوند. این اولین بار نیست که من در مبادلات فرهنگی با اعراب کنف می شوم. یمنی های سوپری دم در خانه ام در هارلم هم در واکنش به تی شرت سبز من گفتند که عاشق احمدی نژادند. تابستان چند سال پیش بود که در دانشگاه تهران دیدمش. صندلی عقب با الهام نشسته بودند و برای ما که بهشان زل زده بودیم دست تکان می دادند. آن زمانها از کروبی خوشم نمی آمد و اصلا برایم مهم نبود که تقلب کرده مرتیکه یا نه.  تازه خوشحال هم بودیم. بابایم می گفت که با این احمدی نژاد اینها*****. دیگر. بابایم سی سال هست همین را می گوید. بابایم شخصیت شناخته شده علمی است در مرتع داری. با همه چوپانها دوست است و یک نسخه از کتابش را به آنها هدیه می کند. چوپانها سواد ندارند و احتمالا کتاب را می دهند به گوسفندانشان تا آن را بخوانند یا بخورند. اگر گربه اِن جان دارد، بابای من اِن به علاوه یک جان دارد. یک بار در باتلاق افتاده، دو تا تصادف وحشتناک کرده، مغزش را عمل کرده و یکبار نزدیک بوده گرگ بخورتش.
فلافلم را می گیرم و برمی گردم خانه. سر راه از دم در یک بار می گذرم . یک اسم کجو کوله یونانی دارد. اینجا همه می خواهند خودشان را یک جوری به یک تمدنی هویتی چیزی بچسبانند. مثل بار جمهوری که چند خیابان آن طرف تر است. جدا از آدمهای معمولی یک مشت سوسول آمریکایی هم که چفیه فلسطینی انداخته اند آنجا هستند همیشه. در دیوارش پر از عکس چه، پوستر های شوروی و داس و چکش است. من حس خوبی ندارم از رنگ قرمز و فونت روسی. من را یاد آن یک دانه کانال روسی می اندازد که گرگان می گرفتیم. بابا همیشه بالا پشت بام بود تا آنتن رو یک جوری بچرخاند که هم تهران بگیرد هم عشق آباد. چه انتظاراتی داشتیم از آنتن بیچاره. زبان نداشت بگوید بابا اینها در دو جهت جغرافیایی متفاوتند. حالا به هر شکل آنتنمان خودش را جر می داد و ما کانال شوروی را می گرفتیم که در آن خانمهای سر لخت در جنگ با نازی های خون خوار شهید می شدند و یا یک بچه می آمد وسط میدان درندشت سرخ برای میلیون ها نفر یونیفرم پوش آواز می خواند. با اینکه اصلا نمی فهمیدیم اینها چی می گویند اما باز هم کلا این که تلویزیونمان سه تا کانال می گرفت خیلی کلاس داشت. تا اینکه یک روز به جای روسی کانالمان ترکمنی شد. آن وقت بابا گفت شوروی تمام شد دیگر. از آن به بعد همش یک آقایی شبیه ژاپنی ها که اصلا از زیر کلاه سفید خرکیش بزور دیده می شد از صبح تا شب یا تار می زد یا اسب سواری می کرد. همیشه با خودم می گفتم ای کاش ترکمن ها شاعرهای متنوعی داشتند که ما مجبور نشویم سریال مختوم قلی را صد بار ببینیم.
 در اتاقم هستم و فلافل را گاز می زنم. مستر اشمیت بهم زل زده است. به مستر اشمیت می گویم که این برایت خوب نیست و برایش کمی کوکا می ریزم. نمی دانم کوکا برایش خوب است یا نه. مستر اشمیت از گذشته اش با من صحبت نمی کند اما به قیافه اش می خورد که از آمریکای جنوبی باشد. احتمالا اجدادش یک جایی پای درختان آمازون می زیسته اند. قضا و قدر پایشان را می کشد به آمریکا. خانواده مستر اشمیت در آمریکا مثل همه مهاجران دیگر دچار بحران هویت شده که دنبال اسم ورسم واقعیشان بودند. وقتی مستر ازمغازه ته خیابان خریدم بجای اسم و فامیل اکس ال نوشته بود. نمی دانم حالا این تحت تاثیر مالکوم ایکس بوده یا نه. بهر حال من نام اشمیت را پیشنهاد کردم و مستر اشمیت پذیرفت. اسم آلمانی این روزها هم مد است در آمریکا هم با کلاس است. آدم را یاد بیزنس من های کرواتی می اندازد که مرسدس سوار می شوند.  یکی از برگهای مستر اشمیت زرد شده و می افتد. فکر کنم بدنش با کوکا نساخته است.
می روم به زیرزمین تا پوست ساندویچ فلافل را به سطل آشغال بیاندازم. سطل آنجا نیست و آشغالها برای خودشان کف آشپزخانه ولو اند. نوبت بِن بوده است که سطل آشغال را که دیشب پِلی بیرون گذاشته بیاورد تو. بِن اهل تگزاس و من در فیلمها دیده ام که تگزاسی ها فرهنگ ندارند و بی تربیتند. بن هم دانشجو پی اچ دی است و مثل تگزاسی های توی فیلمها اسب و تفنگ ندارد. عوضش یک دوچرخه دارد که با آن می رود به لابراتوارشان. روانشناسی می خواند و در لابراتوارشان روی میمونها آزمایش های روانی می کنند. من نمی دانم که آنجا به میمونها بد می گذرد یا نه اما یک دفعه یک گروه حامی حقوق حیوانات سعی کردند میمونها را آزاد کنند. نمی دانم موفق شدند یا نه اما من اگر جای میمونها بودم لابراتوار را به کمبریج ترجیح می دادم. آنجا حدقل به آدم یا میمون موز مجانی می دهند. در یکی از شماره های مجله نیویورکر مقاله مفصلی خواندم راجع به موز و اینکه ....
در اینجا خوابم برد و روز بعد از روز تولدم تمام شد.

4.17.2011

:D

**** عزیز،
این نظر ارسالی شما

lروحش شاد باد. جزو افتخارات ایران بود واقعا-
مرتیکه بورژوا عقده ای :sina
(http://balatarin.com/permlink/2011/4/16/2461039/#c-4343318)
ایراد «دشنام» دارد. لطفا قوانین بالاترین را بار دیگر مطالعه بکنید و سعی کنید که بهتر قوانین را رعایت کنید.
سیستم تشخیص خطاهای بالاترین براساس ترکیبی از گزارش کاربران، نظارت مسئول شکایات کاربران و سیستم اتوماتیک و هوشمند بالاترین کار می‌کند. این سیستم کمک می‌کند که کاربران در مورد اشتباههایشان فیدبک لازم را دریافت کنند.

با تشکر بالاترین

4.16.2011

روز تولد

روز تولد مثل همه روزهای دیگر طبق قراردادی نوشته یا ننوشته از وقتی شروع می شود که من با صدای زنگ تلفون مادرم که می خواهد ساعت 7 صبح تولدم را تبریک بگوید ازخواب پا می شوم. اگر من ساعت هفت و نیم پا شوم روز از هفت و نیم شروع می شود و اگر لنگ ظهر از خواب بیدار شوم روز از لنگ ظهر شروع میشود و هر وقت به تخت خواب برگردم هم روز تمام می شود. در نتیجه روزها درطول سال کوتاه بلند می شوند و این هیچ ربطی به حرکت ستارگان و جاذبه خورشید و نیوتن و خیام و هیچ خر دیگری ندارد. اما فرق بزرگ امروز که روز تولدم است با دیروز که روز تولد من نیست در طولش نیست. در این است که آب حمام سرد است. سعی می کنم آرام باشم نفس عمیقی می کشم و به بالا نگاه می کنم تا مثلا فیگورم روحانی شود و از نیروهای معنوی آرامش بگیرم اما عوض خدای بزرگ دریچه هواکش را می بینم که از جایش در رفته است و نیمه آویزان است و همه لوله های زنگ زده و تیرها چوبی از سوراخش معلوم است. اگر با صدای بلند خدا یا بِن را که مسوول ساختمان است صدا بزنم مسلما هواکش با بقیه تشکیلات میاید پایین. با همان پیجامه و رکابی و چشمهای پف کرده و خمار به طبقه پایین می روم. تکلیف طبقه پایین مثل همه آدمهای این خانه با خودش معلوم نیست! معلوم نیست زیرزمین هست یا نه! نصفه و نیمه رفته زیر زمین و هم آشپزخانه است هم اتاق نشیمن هم انباری و تاسیسات و هم دستشویی دارد. فوتبال دستی مان هم تازه آنجاست . جز من هیچکی موافق ماندن فوتبال دستی نیست چون خیلی جا می گیرد و میز نهارخوری را هل داده طرف یخچال و در یخچال درست باز نمی شود و نتیجه اش غر غر سوفی است. سوفی هم مثل بقیه آدمهای این خراب شده فقط غر می زند. به هوای سرد اینجا غر می زند و دایم یادآوری می کند که الان استرالیا هوا چقدر خوب است! به آدمها غر می زند!  و اینکه استرالیایی ها چقدر خودمانی و گرم هستند و اینکه چقدر آنجا همه چیز نایس است و فلان. خوب برو گمشو همان کانگرو دونی تو که این قدر مملکتت گل و بلبل است آمدی اینجا چیکا! حالا ما ایرانی های آزادی خواه یک چیزی بگوییم حق داریم. تو چی آخر. سوفی در یک شرکت تولید گیم های کامپیوتری کار میکند. گیم تستر هست. سه ماهی میشود که هر روز از 9 صبح تا 6 عصر سعی می کند که غول مرحله سوم یک گیم را بکشد و اِرور رپورت رد می کند به طراحان بازی. در زیرزمین یا همان آشپزخانه که ماشین لباس شویی و خشک کن هم همان جا هستند. اووِن دارد صبحانه می خورد. موهایش فرفری است. لاغر مردنیست و عینک ساده دموده دارد. دانشجو پی اچ دی فلسفه ام آی تی است و من هر وقت می بینمش می پرسم که آیا با نوام چامسکی کلاس دارد یا نه و هر دفعه او جواب میدهد که نه اما یک بار دیدتش. اما این دفعه می پرسم که آیا بلد است این آبگرمکن مادر فاکر را روشن کند یا نه؟ من عصبی و بی حوصله ام. سعی می کند به طور منطقی به من حالی کند که بیخیال شوم تا بِن بیدار شود. اما من مثل روانی ها مشعل دستی را داخل سوراخ پایین آبگرمکن فشار می دهم و جرقه می زنم و با پیچ ها و دستگیره های جور وا جور ور می روم! این در حالیست که اوون دارد از روی دستور العمل نوشته شده روی آبگرمکن ریز ریز خط می برد و بلند بلند می خواند. اوون که به انتهای دستورالعمل می رسد من دارم سرم را زیر آب یخ می شورم و ابی را فحش میدهم که شامپو من را تمام کرده است. ابراهام بیست و اندی سال پیش از مادر و پدری کوبایی در فلوریدا متولد شد. پدر و مادرش در دولت کوبا کاره ای بودند که انقلاب می شود و مادرش فرار می کند به آمریکا پدرش به زندان می افتد و سپس او هم فرار می کند و به مادرش ملحق می شود در میامی فلوریدا. خودش می گوید که از بچگی تو کله اش کرده بودند که چه گو آرا آدم کش است. اما او باور نکرده است. ابراهام در هاروارد درس خوانده و الان بی کار و بی پول است و به من که ایرانیم و کلمبیا درس خوانده ام و کار دارم حسودی می کند. هر شب با مادر و پدرش به اسپانیایی چت می کند. پدر مادرش آرزو داشتند که پسرشان دکتر یا وکیل شود. اما او معماری و شهرسازی خوانده و بی کار است. چونش به من خارجی مربوط نیست. بعد از چت با خانواده چند دقیقه ای فحش می دهد و مشت به دیوار اتاق من می کوبد. من او را درک کرده و بالشم را روی سرم می گذارم. 
لباس هایم را می پوشم و می روم سر کار. حداقل روز تولدم هوا آفتابی است. اما لامصب هنوز سوز دارد. امروز وسط ماه است و آفیس ما هر دو هفته حقوق می دهد. امروز باید حقوق بدهند. من پای مونیتورهایم این یارو که حساب دار است را دید می زنم. دو تا مونیتور دارم. با یکی کار می کنم با آن یکی یا چت می کنم یا فیلم می بینم. فیلمهای کیشلوفسکی و کیارستمی را دور کرده ام می خواهم بروم سر استنلی کوبریک. مرتیکه حسابدار با پاکتهای چک حقوق ما لاس می زند. هی دور می زند می رود یک پاکت می گذارد رو میز یکی. رو اعصابم است. مهدی هم شاکیست. پول مهدی را هم هنوز نداده. مهدی هم با مانیتورهایش لاس می زند. مهدی را ده سالیست می شناسم. وقتی خدا سرنوشت من را می گفته فرشته کاتب کاغذ کاربن گذاشته زیر دستش.  این جوری سرنوشت من و آرش و مزدک و مهدی سر هم یکی شده است. حالا ما از روی خلاقیت ذاتیمان یک دستی در سرنوشتمان برده ایم اما تهش همه مان از یک شهر و یک دانشگاه و یک رشته هستیم.  شب می شود و همه می روند. من می مانم و مهدی و چکی که نگرفتیم! باورم نمی شود که حسابدار رفته است! به میز کارم خیره شده ام. شاید جلو چشمم است و من نمی بینم! مهدی هم شاکی تلفون حرف می زند. اصلا باورم نمی شود که تو قطارم و دارم برمی گردم خانه و هیچ اتفاق خوبی که برایم نیفتاده که هیچ حقوقم را هم مرتیکه کثافت نداده است. قبل از اینکه بروم به مهدی می گویم من به مارک ایمیل اعتراض امیز زدم که چرا پولم را نداده اند. مهدی می گوید رفت تا سه شنبه دیگر که مارک بیاید. امروز جمعه است. باورم نمی شود که روز تولد آدم اینقدر داغان باشد. جز تبریکهای لوس فیس بوکی و ویس چت سر صبحی با دوستم هیچ نقطه برجسته هیجان انگیزی امروز برایم پیش نیامد. نزدیک خانه که می شود یک جورایی دچار شوک می شوم. آخر می شود اینقدر روز تولد آدم گند باشد؟ خانه تاریک است. شب شنبه است و همه احتمالا یا بار هستند یا سفر رفته اند اطراف شهر یا با دوست دخترشان مشغولند. سرم را پایین می اندازم و مثل بدبختها می روم سمت اتاقم. باز دلم به حال خودم می سوزد.
فیلم گیم دیوید فینچر را دیده اید؟ اگر دیده اید خوب حدس بقیه ماجرا نباید سخت باشد .
تا چراغ اتاقم را روشن می کنم موجی از انرژی و نور و برف شادی و بوس و آبجو از درون تاریکی فوران می کند! ژاله و فرشید و احسان و ... و مهدی!  ای پدر سوخته چه فیلمی بازی کرد واسه من امروز کثافت! بقیه اش چون لوس است تعریف نمی کنم! فلاش دوربین و تولد مبارک و کیک و این چیزها! حتی جک هایی که برای سی سالگیم ساخته اند خیلی لوس اند اما من چقدر برای این حرکتهای کلیشه ای تشنه بودم و همه روز له له زده بودم. زندگی زیبا بودنش را در گوشهایم با آهنگهای جوادی نعره می زند و من دوزاری هایم با چشمکهای دوستان می افتند! چقدر من ساده ام که همیشه راحت خر می شوم. از اوون بگیر که آبگرمکن را دست کاری کرده بود تا ابراهام که جای شامپو من را با شامپو خالی خودش عوض کرده بود! مهدی پاکت حقوقم را تا وسط تو خامه شکلاتی کیکم فرو کرده و همه از این که در فیلم کردن من موفق شده اند به هم تبریک می گویند. همه چیز رویایی می شود و خنده دار. بخصوص پِلی با آن کلاه احمقانه مخروطی اش. پلی هم پی اچ دی فلسفه است. او هم لاغر است و استخوانی. ریش کم پشتی هم داردو عینکیست. اسراییلیست و مثل این است که همین دیروز از اردوگاه کار نازی ها فرار کرده. به نظر من برای اینکه بتوانی پذیرش پی اچ دی بگیری باید لاغر مردنی باشی و عینکی! خوب آخر مثلا کی به یک داوطلب که بدنسازی کرده و چهار شانه است پذیرش می دهد. پلی خودش و خواهرش و خانواده شان جد اندر جد از حقوق فلسطینی ها دفاع کرده اند. همه توی ساختمان می گویند که خواهرش خودش را به این ور و آنور زنجیر می کند. من نمی توانم تصور کنم که چطوری اینکه کسی خودش را به جایی زنجیر کند باعث می شود که حقوق فلسطینی ها بازپس گرفته شود. تازه به نظر می آید فلسطینی ها از اینهایی که در تلاشند حقوق آنها را بهشان باز گردانند زیاد هم خوششان نمی آید. همین چند روز پیش یک گروه فلسطینی یک ایتالیایی  که فعال حقوق خودشان بود را دار زدند. توهین نباشد اما من را یاد آن مجری برنامه های حیات وحش انداخت که همه عمرش را سر این گذاشت تا حیوانات گوناگون را به مردم معرفی کند و مثلا بگوید حیوانات اگر باهاشان نایس برخورد کنی کارتان ندارند و اینها. در یکی از همین برنامه ها که از قضا آخرینشان هم بود یک کروکدیل مجری را خورد.
اصلا به من چه که اسراییلیها و فلسطینی ها چه بلایی سر هم می آورند، آدم روز تولدش آنهم میان این همه دوست که ازاین فکرهای نابهنجار نمی کند. یهو یاد ایمیلم به مارک افتادم هول می شوم که حالا مارک نرود حال حسابدار را بگیرد! با پول و حقوق و این چیزها که نمی شود شوخی کرد. مهدی به طرز مسخره ای با ادا اصول می گوید که در جریان هستند! واقعا دیگرتحت تاثیر این تولد برنامه ریزی شده قرار گرفته ام. بالاخره هرچه که باشد تولد سی سالگیم است!  از میان کادو ها که وحشیانه به کاغذ کادوشان چنگ می زنم یکی از همه بیشتر نظرم را بخود جلب می کند. اصلا فکرش را هم نمی کردم که کسی کتاب همنوایی فلانه چوبها را برایم آورده باشد! عاشق فضای مالیخولیایی این کتابم. شاید چون با حال و روز من شبیه است و همه اش را زندگی کرده ام.  سریع ورقش می زنم تک کلمه هایی که هر صفحه به چشمم می خورند باعث می شوند که آرام آرام قصه اش را بیاد آورم و به خودم بیایم. اینکه یک جایی می گوید شاید هم نمی گوید اما من فکر کردم گفته است که تخیل یک راهی است که باید حواست باشد راه برگشتش را گم نکنی که اگر گم کردی بهت می گویند دیوانه.
مثل الان من که باید دیگر بروم به اتاق تاریکم تا چراغش را روشن کنم و لباسم را در بیاورم و بروم بخوابم تا باز دلم بحال خودم بسوزد و روزم در تنهایی و با جیب خالی تمام شود . روز تولدم.

4.08.2011

نظر من راجع به پرچم ایران

من شخصا با شیر و خورشید اصلا ارتباط برقرار نمی کنم! نماد سلطنت هست نه ایران! حتی شیری که تو کتیبه ها و مینیاتورها هست هیچ شباهتی به شیر تو پرچم از نظر ظاهری نداره! شیر تو پرچم شکل شیر های آفریقاست! خورشیدم هیچ جا نمادی از هیچی نبوده تو باورهای ایرانی! تازه شمشیرم دادن دست آقا شیره! حالا یکی در دوره غزنویان یا خارزمشاهیان اینو ورداشته پرچم کرده اونم با بک گراند سبز دلیل نمیشه ما الان بچسبیم بهش! این پرچم جمهوری اسلامی هم خیلی زشته. خوب می شینیم یه پرچم خوشگل طراحی می کنیم و به مسابقه می زاریم! داورهاشم مردم ایران! چیزیم که تو ایران ریخته گرافیسته! یکی مثل این :ی


4.06.2011

حال ما خوب است و جون ما باور کن




فعلا فقط دوچرخه سواری می کنم و شهر و میدون طراحی می کنم تا ببینیم چی می شه.

3.27.2011

chat haye minimal

belfi: salam sina
given_up_faith: salam
belfi: khoobi?
given_up_faith: merc khubam
given_up_faith: to khubi?
belfi: :) 
belfi: mokhles 
belfi: bebin ye soale takhasosi
belfi: yeki az bache ha tu libie alan
belfi: gir karde
given_up_faith: oh
given_up_faith: shit

given_up_faith: kojashe?
belfi: serial numbere photoshop cs4 mikhad
given_up_faith: :D

3.23.2011

سال نو مبارک

با دوچرخه ای که به هشتاد دلار از سباستین خریده ام در خیابانهای خلوت کمبریج پا می زنم. هوا هنوز کمی سوز دارد. دوچرخه خوبیست با اینکه زینش کهنه و پاره است و دسته های جلو اش فرم عجیبی دارند. فکر کنم سباستین خودش دسته جلو را باز کرده و برعکس گذاشته است. به شخصیتش می خورد که ازین کارها بکند. یک صندلی کجو کوله هم درست کرده که گوشه اتاق گذاشتمش. لباس هایم را که زیر باران خیس می شوند رویش خشک می کنم. سباستین برگشته به سویس و فکر نمی کنم که هیچ وقت برگردد اینجا.
از دوچرخه سواری خیلی کیف می کنم. نه فقط چون من را یاد کودکی و نوجوانیم می اندازد و در کنار این خاطره ها ورزشی است و وزنم کم می شود، بلکه بیشتر چون خیابانهای کمبریج و بوستون تقریبا بدون شیب هستند و کلا شهر کوچکی هم هست و راحت می شود این ور و آن ور رفت و چراغ قرمز ها را رد کرد.

هوا، هوای عید است! مثل هوای نیمه ابری تهران با رگبارهای بهاری و کوچه های خالی و خلوت ظفر و قلهک و الهیه. اگر پایه پیدا نمی کردم پیاده و تنها از خانه مان تا تجریش می رفتم. نیم ساعتی پیاده راه بود. آن لحظه ای که از کوچه های تاریک و خلوت ناگهان می افتادم وسط هیاهو و شلوغی امام زاده تجریش و سر و صدای دست فروش ها خیلی کیف می داد. اینجا باران هایش مثل تهران نیست و اون قدر کیف نمی دهد اما عوضش می شود دوچرخه سواری کرد.

یک هفته ای که بی کارم جالب است که همزمان شده است با تعطیلات عید. می خواهم هیچ کاری نکنم جز لذت بردن! ماکارونی درست کنم و دوچرخه سواری و موسیقی خوب گوش کنم و فکر کنم و شعر بخوانم!  همه اش تنهایی

3.14.2011

miracles of an educational system close to perfection

 
Customers waited in line to buy supplies outside a supermarket in Kagamiishi, Japan

I always insisted on the essential role of public educational system in order to embody order and  social, humanitarian and cultural values deep inside every society. Japan is a role model in that case.

3.12.2011

محاکمه یزدی 80 ساله و حواشی

یک شیر پاستوریزه خورده ای آمده  و چنین نوشته:
واکنش میهن پرستان بالاترین به دستگیری ابراهیم یزدی
تا باشه این فسیل ها را دستگیر کنند! همین اوباش بودند که حکومت آخوندی را به ایران آوردند. بیشتر خوشحال می شدم اگر جملگی را اعدام می کردند تا ایران و ایرانی از دست این همه حماقت نجات پیدا کند
ابراهیم یزدی که یکی‌ از بنیان گذران جمهوری اسلامی بود و دست خمینی رو گرفت و به ایران آورد توسط رژیمی که خودش افتتاح کرد دستگیر شد. این هست نتیجه وقتی‌ که ما دنبال یک شخص میفتیم به جای یک سیستم. ابراهیم یزدی در اوایل انقلاب خودش قاضی بود و گننرل‌ها رو محاکمه میکرد و بدون یک دادگاه درست و حسابی‌ افرادی رو به جوخه اعدام فرستاد....

جواب من نه به این بلاگ نویس (آشغال نویس) بلکه برای یادآوری تاریخی به خودم که با دیدن عظمت ارتش شاهنشاهی و استقبال های آنچنانی از شاه در نیویورک و پاریس حس وطن پرستیم گل می کند و افسوس آن روزها را می خورم : 


شما به من بگو که به فرمان مستقیم چه کسی و با حمایت کدام گروه حکومت دموکراتیک مصدق سقوط کرد؟ 
شاهنشاه آریا مهر یا مش غلام حسین؟ ارتش آمریکا یا سرخ؟ یه زحمت به خودت بده برو یو تیوب و ویدیو نمایش ارعاب تانکهای یگان زرهی ارتش اعلیحضرت را فردای 28 مرداد ببین! تانکها چندی پیش از طرف آمریکا تحویل ارتش شده بود.

شما به من بگو کی به روی مردم بی دفاع در میدان ژاله آتش گشود؟ آمریکا؟ شوروی؟ یا شایدم مجاهدین خلق؟
حتما نمی خواین بگین که اینها {نظامیان} نباید محاکمه می شدند؟ من با حکمهای اعدام و محاکمه های بدون وکیل و هیات منصفه مخالفم! همون طور که با قضاوتهای عجولانه و انقلابی! و مردم امیدوارم از آن روزها درس بگیرند و همان بلا را سر فرماندهان سپاه و بسیج امروز نیاورند! اما ابراهیم یزدی به کرات اعلام کرده است که از احکام دادگاه انقلابی ناراضی بوده است و در مورد شخص هویدا مخالف جدی اعدام ایشان بوده است. در ضمن بسیاری از فرماندهان ارتش که فرمان شلیک مستقیم به مردم داده اند و آنانی طرح بمباران جماران را ریخته بودند باید در دادگاه عادله محاکمه می شدند و به مجازات قانونی خود می رسیدند! نسخه ای مبهم و تحریف شده ای از تاریخ معاصر به دست نسل ما رسیده است که نمی تواند مبنای قضاوت مطلق و محکوم کردن افراد باشد. حال حتی اگر ابراهیم یزدی پینوشه هم بود محاکمه پیرمردی بیمار در 80 سالگی کاری بدور از انسانیت است.  این میهن پرستان (شکم پرستان) گرامی حتما با یک بطری آبجو پای مونیتورهای خود نشسته اند تا آخوند کروبی و موسوی جنایتکار هم اعدام شوند تا سرعت حرکت ایران به سوی نیستی تسریع شود!

3.09.2011

3.06.2011

dreams

I had a tragic dream last night. it was the first day of Norouz (spring) and weather was pretty nice, my mom had cooked Ghorm e sabzi and Macaroni (Iranian style).
I woke up in my bed. lonely in my room in Cambridge. Hungry.

3.02.2011

جواب من به مجمع دیوانگان

دیدگاه من: 
آنتی تز این بحث که با تظاهرات آرام و بدون خشونت و مداوم می شه حکومت رو وادار به عقب نشینی کرد، واکسینه شدن حاکمیت نسبت به حضور خیابانی مخالفانه. من بعید نمی دونم اصلا که دو روز دیگه احمدی نژاد بیاد بگه که ما آزادی داریم! دموکراسی داریم! مردم میان اعتراض می کنند در خیابان. در کنار این اکثریت خاموش جامعه از امکان ایجاد تغییر توسط فشار از پایین مایوس میشه. چون می بینه حضور خیابانی با این هزینه و مدت زمان هیچ امتیازی برای جنبش نداشته بلکه جنبش رو در حدی تضعیف کرده که حتی قادر به آوردن فشار به حاکمیت برای آزاد کردن رهبرانش رو نداره. با این رویه در فردای نزدیکی شاهد برگزاری دادگاه نمایشی و محاکمه رهبران خواهیم بود. به نظر من یک مسئله ساده می تونه همه ما رو به فکر وا داره که شاید در انتخاب نوع مبارزه داریم اشتباه می کنیم. اون هم اینه که از دوم خرداد 76 تا امروز فقط داریم عقب نشینی می کنیم. بدون اینکه کوچکترین امتیازی بگیریم. مجلس رو از دست دادیم. جنبش دانشجویی منهدم شد. جنبش زنان لت و پار شد.سازماندهی فعالین کارگری و روزنامه نگار ها متلاشی شدند. ریاست جمهوری رو از دست دادیم. تقریبا همه حقوق انسانی و مصوب قانون اساسی رو از دست دادیم. انتخابات رو دزدیدن، شهدا رو دزدیدن رهبرانمون رو دزدیدن... دیگه واقعا فقط منتظریم تا موسوی کروبی رو تبعید یا اعدام کنند و خاتمی رو دستگیر.

معلق در جو

با احترام فراوان به فعالین مشهدی و ملت همیشه در صحنه مشهد، من به این یه دونه ویدیویی که از مشهد اومده هرچی نیگاه میکنم نه تظاهراتی می بینم نه شعاری و گاردی نه درگیری، من نمیگیرم ویدیو رو یا واقعا سر کاریه؟ عنوان این ویدیو اعتراض حمله نیروهای شورش است!!!! بعد یعنی هزاران نفر رفتن سر سه راه راهنمایی مشهد؟ در اینکه در ویدیو صحنه ای ملتهب نشون داده میشه و معلومه اتفاقی افتاده شکی نیست اما فکر کنم اغراق هم زیاد شده. جدا از این هیچکدام از دوستان مشهدی من هم درگیری گسترده در مشهد رو تایید نکردن دیگه حالا چه برسه به هزاران نفر! کنتر که نمیندازه! کلا گویا واسه یه مدتی مردم بوق ممتد زدن تو چند تا خیابون.
ماشاالله بالاترینم که دیگه ترکیده! جدا از شایعات شاخ زا که از قبل هم پراکنششون در بالاترین کم نبود، این روزها لینک به بلاگهای متوهم و متخیل و کلا خیلی خوشحال و خیلی ناراحت صفحه اول رو پر کرده. اخیرا بعد از اینکه اینور و اونور بحث سایت بالاترین جدی شد گروههای منقرض ماقبل تاریخ مثل مجاهدین و کمونیست کارگری و پان فلانیسم بطور سیستماتیک با ساختن خروار تا آیدی جعلی بزور لینکهایی با مضامین مبارزات میرزا کوچک خانی و کلنل پسیان و سایر عزیزان دوران پسا پارینه سنگکی رو داغ می کنند تا ما روزی صد بار بزور به خواندن شعار برادران مجاهد تحت عنوان "مرگ بر اصل ولایت فقیه" مشرف شویم! و من می دانم که همین شعار (که تا دسته در فلان ما کرده اند این دوستان منجمد در زمان) آخرش ما را به فنا میدهد و احتمالا فیلترهای سنسورهای کلمه یاب (اینو خودم ابداع کردم ها) برادران سایبری تا حالا این بلاگ صیهونیستی را شناسایی در جهت حذف فیزیکی و شیمیایی اینجانب اقدام لازم را مبذور داشته اند یا یه چیزی تو همین مایه ها. در کنار این توهمات،  لشگری از بلاگرنماهای کینه ی کیلو کیلو لینک خسته روانه بالاترین می کنند. این بلاگرهای عزیز یک روز یه بنده خدایی را به عرش برده در وصف جوانمردی و صفات خدایی اش می گویند و فردا با کوچکترین دست آویزی جد و آباد همون یارو رو میاورند جلو چشش!
پدیده ای دیگری در این روزهای جو زده دیدم مغزهای متفکر گودری بودند! که وسط گیر و بیر و بی رهبریت و سردرگمی جنبش یهو فیلشان یاد هندوستان یا هر خراب شده دیگه را کرده و حالا که برادر نیک آهنگ و دوستان از جنبش کشیده اند بیرون و خواهر علی نژاد بی خیال افشاگری شده اند، گیر داده اند به این راه هماهنگیه سبز امیده فلان که آقا شما کی هستین و چی هستین و کی گفته راهپیمایی بزارین! و جنبش فلان شد و بهمان شد! دوستان من نقد بکنید اما دهن خودمان را دیگر سرویس نکنید دیگر! احساسات یاس و نامیدی خودتان را هم ترجیحا واسه خودتان نگه دارید! اخرین چیزی که جنبش به آن نیاز دارد آیه یاس شماست! 
ولی شاهکار رسانه ای در فیس بوک بود! جایی که دوستان فعال (فعال شده) سر کپی رایت جنبش و عکس و ویدیو کلیپ و آداب رسانه ای (!) با هم دست به یخه شدند و زیر آب هم زدند و فحش کاری که آقا کی بود کی بود من اول بودم! از صفحات 25 بهمن تا ده اسفند (روزی یک صفحه) بیگی تا صفحه یادبود شهید طرفدارهواداران بارسلونا! و یا صفحه عکسهای مهد کودک شهدای سبز!  اینگار بازی است! موسوی - کروبی و زنهایشان خدا می داند کجا هستند و چه می کنند این دوستان داغ  با هم مسابقه گذاشته اند که چه پیجی بیشتر بیننده دارد و لایکش بیشتر است! رفته اند ایکس و ایگرگ را بزور آورده اند که پیام در پیت بدهد و از خودشان شعارهای مالیخولیایی در کنند! 
آقایان! خانمها! جنبش یک خیابان که سهل! یک کوچه در تهران را هم نمی تواند بگیرد! رهبران در حبس و حاکمیت کلهم در برابر همین مردم شجاعی که صلح طلبانه به خیابان می روند و خداییش مرام دارند متحد شده است. در چنین شرایطی طرح شعارهای فضایی و خواسته های یوتوپیایی! تظاهرات ها و براندازی های بالاترینی چه کمکی به جنبش و رهبرانش می کند؟! چرا باید یک پوستر پاره پوره که یکی رفته سر کوچه پرینت کرده و آورده یواشکی از دیوار اتوبان آویزان کرده و خودش هم ازش عکس گرفته و لینک کرده بالاترین عکس خبری اول روز 10 اسفند شود؟! پوستری که هیچ نشانه سبزی هم ندارد! و بیشتر به توهمات عقب ماندگان شبکه های لس انجلسی و اپوزوسیون کپک زده خارج از کشورنزدیک است تا حرفها و شعارهای رهبران (اکنون در بند) جنبش.



2.28.2011

عکس هوایی گوگل از محل زندان حشمتیه در شرق تهران


 click to enlarge

این زندان در مجاورت مرکز نظامی ستاد مشترک نیروهای مسلح و در جوار اتوبان صیاد شیرازی در جنوب بزرگراه رسالت واقع شده و عنوان آن در تصویر ماهواره ای گوگل زندان حشمتیه ارتش می باشد. بنا بر گزارش سایت کلمه میر حسین موسوی و مهدی کروبی به همراه همسرانشان هم اکنون در این زندان نگهداری می شوند

forgive me

I am stiting at my desk, drinking my coffee, facebooking, tweetering and reading the news of Mousavi and Karubi's arrest. I am sorry. I am ashamed my myself. I am so week. not being able to make that decision to go back to Iran and fight. Please forgive me.

2.24.2011

بازگشت

می خوام، یه روز صبح که پا میشم، بگم گور بابای سیاست و ایران و موسوی و جنبش و بالاترین و لیبی و مصر و این جور چیزها. 
دوست دارم، یه شب که می خوام برم تو تخت خواب، دیگه به معماری و کار و پروژه و آفیس و این جور چیزا فکر نکنم.
شاید باید برگردم به خودم

2.23.2011

به تو فکر می کنم

به تو فکر می کنم 
خونسرد و آرام 
به دیدارش می روی

برای غواصی به ژرفای
واژگانی که زیر زبانمان
گیر کرده اند

تا فریاد زنی آنچه
حتی در خفا در گوشها
نجوا نکردیم

تا برایمان بخوانی
از آن اشعار قرمز
که او برایمان نوشت

تا بیادمان آوری حلاج بودن را
امروز که حق و نا حق
درهم پیچیده اند

تو که می روی 
تا آینه شوی
شاید که ما، مارا ببیند

2.22.2011

چشم انداز جنبش

به سه فاکتور کلان بستگی دارد
1. عزم سران جنبش برای تغییر، حتی در صورت لزوم تغییرات بنیادی
2. میزان نارضایتی از سیاستهای داخلی و خارجی حکومت در درون سیستم و بخصوص نیروهای نظامی
3. رغبت و همراهی اکثریت خاموش از اعتصابات سراسری (فرهنگیان و دانشگاهیان) و فلج کننده (کارگران) و ادامه حضور خیابانی

2.19.2011

سیاست به زبان ساده

1. مردم نمیان ، حکومت اعلام پیروزی میکنه! ماشین سرکوب شروع می کنه به ریشه کنی فعالین و مردم. موج زندان و شکنجه و اعدام آغاز میشه. موسوی کروبی خاتمی محاکمه میشن. موسوی و کروبی اعدام می شن. خاتمی تبعیید میشه. رفسنجانی بازنشسته میشه. 

2. مردم کم میان: مردمی که میان زیر چکمه حکومت له میشن. و نتیجه همون میشه که در حالت اول گفتم.

3. مردم زیاد میان. حکومت نمی تونه با جمعیت میلیونی دست به خشونت عریان بزنه. فشار رو حکومت زیاد میشه. ورق به سمت سبزها بر می گرده. در میان نیروهای نظامی شکاف عمیق تر میشه و .. واقعا معلوم نیست چی میشه

به نظرم هر ایرانی جدا از احساسات، خوش خیالی و بد بینی بین این سه گزینه انتخاب کنه. ایشااله که همه گزینه ای رو انتخاب کنیم که واسمون پشیمونی نیاره.

2.18.2011

تصور جنتی در نماز جمعه ای در آینده

مکان: نمازجمعه - دانشگاه تهران
زمان: جمعه ای در آینده نزدیک
جنتی: اینترنت را قطع کنید سران را اعدام کنید سپاه را مسلح به خیابان بیاورید چرا کم اعدام می کنید؟ بیشتر بکشید! چوبه های اعدام برقرار نمایید، یارانه..رایانه...اووم...  همون یارانه ها را قطع کنید.  نظام بادی نیست که با این تهدید ها بلرزد (وزش باد و افتادن عمامه جنتی) این استقبال عظیم ملت همیشه در صحنه را چرا نمی خواهند ببیند... (برادری فریاد می زند تکبیر و خودش هم تکبیر می گوید. سایت نماز جمعه خالیست و باد ساندیس های خالی را اینور اونور می کند)
جنتی: این فتنه نفس های آخر را می زند، مردم خودشان به فضل الهی و رهنمود های رهبری خردمند این منافقین  را خفه ...
محافظ: حاج آقا! حاج آقا!
ج: بعله؟ چیه؟ مگه نمی بینی دارم حرف می زنم 
م: هواپیما دم در منتظره! 
ج: ها! خوب بگو یه دیقه صب کنه حرفم تموم شه میام الان! عیال اینا سوار شدن؟

2.01.2011

نگاه سیاسی من به وقایع اخیر و ایران

ایران
در اینکه جنبش مردم ایران دیگر نمی جنبد شکی نیست ولی دو موضوع من را به آینده نزدیک امیدوار می کند. یک: وجود اپوزوسیونی که بخش خردمندتر رهبری آن با گذر زمان تن به خواسته های رادیکالتر مردم می دهد. دو: بی تدبیری دولت که خود برای خود بحران ایجاد می کند و احتمال دارد این بحرانها به سلسله حوادثی بیانجامد که در رویارویی با دیگر بخشهای قدرت بخصوص در زمان انتخابات آینده فضای جولان به نیرو های معترض بدهد. اگر این فضای تحول در کوتاه مدت ایجاد شود احتمالا با چهره متحول شده از جنبش سبز مواجه می شویم اما اگر چند سالی فاصله بیفتد جنبش جدیدی ایجاد خواهد شد با خواسته های رادیکال تر و رهبری جدید. 

من به این نتیجه رسیده ام که بخشی از نظام جمهوری اسلامی که به قدرت تکیه زده (به رهبری خامنه ای) اصلاح پذیر نیست. آن بخش هم که زیر فشار ممکن است امتیاز بدهد در موضع ضعف است ( به رهبری رفسنجانی) و حتی اگر بتواند با فشار از بالا به اصلاحات تدریجی دست بزند، بقدری سرعت اصلاحات کند خواهد بود که به هیچ وجه با سیر صعودی خواسته های اقتصادی طبقه فرودست و آزادی های اجتماعی و سیاسی مورد خواست طبقه متوسط و فرادست برابری نمی کند. در نتیجه اپوزوسیون بناچار به سمت شعار براندازی می رود و در یک موقعیت مناسب این موضع را علنی خواهد کرد. هرچند که اکنون نیز به روشنی این موضوع را به حاکمیت گوشزد می کند. تنها سناریویی که به براندازی نظام توسط مردم منتهی نمی شود کودتای نظامی-امنیتی بخشی از نظام است که هم حضور خود را در قدرت خاتمه یافته  و هم خطر خارجی را محرز می بیند و احتمال دارد برای حفظ خود دارودسته احمدی نژاد را یک شبه به کمک نیروهای وفادار در بدنه نیروهای نظامی و پلیس حذف کند و دولت وحدت ملی تشکیل دهد. شدت حملات دولت به این جناح و بخصوص شخص رفسنجانی این احتمال را قوت می بخشد. با این حال نه تنها میزان اتحاد بین این جناح نظام و عمق و گستره نفوذ ایشان بین نیروهای امنیتی و نظامی مشخص نیست ، بلکه نتایج حاصل از این التهاب نیزممکن است به سود آنها تمام نشود و اپوزوسیون می تواند در شرایط خلا قدرت و شوک سیاسی ، با بسیج سریع هوادارانش از طریق شبکه های اجتماعی ابتکار عمل را برباید.

مصر، تونس و موارد مشابه
به نظرم الگویی که  در انقلابهای اخیر  دیده می شود میان انقلاب 57 و جنبش 88 ایران است. یعنی سرعت عمل، اتحاد جمعی و حمایت همه طبقات اجتماعی با شعار سرنگونی رژیم غیر قابل اصلاح که خصوصیات انقلاب بهمن 57 را داراست و در عین حال مجهز بودن به رشد فکری و بلوغ اپوزوسیون و شعار دموکراسی و مدنی بدون خشونت جنبش سبز .احتمالا به مرحله گذار به دموکراسی می انجامد و نه حکومت دیکتاتوری جدید. انتخاب این الگو نتیجه برایند دو موضوع است: 
یک: شکست و کم رونق شدن تفکرات تند ایدئولوژیک چه دینی و چه غیر دینی در جوامع در حال توسعه (در جوامع عقب افتاده چون افغانستان، بخشهای قبیله ای پاکستان، نپال و ... هنوز ایدئولوژی اسلامی و یا مائوئیسم و موارد مشابه در بین توده ها طرفدار دارد) و جایگزینی آن با دموکراسی و شکلگیری احزاب.
دو: قطع امید کامل به اصلاح سیستم و اصرار بر حذف راس هرم قدرت. مردم این کشورها بر این باورند که در سیستم هرمی قدرت اگر راس کنار رود سیستم از هم می پاشد و فضا برای شکل گیری نظام جدید ایجاد می شود. 

1.25.2011

چت سیاسی

فسقلی جیگری: سینا
گیون آپ فِیث: ها؟
ف: سلام
گ: سلام
گ: :)
ف: مشهد شلوغه؟
گ: نوپ
گ: جای ما که خبری نیست!
ف: میگن انقلاب شده! آره؟
گ: جای ما نشده!
گ: :؟
گ: هنوز خبرش نرسیده اینجا
ف: احمد آباد چی؟
گ: ما خونمون بولوار وکیل آباده
گ: بیرون شهریم ما
ف: 18 تیر مشهد چه خبر بود؟
گ: هیجده تیر امتحان معماری اسلامی من بود!
ف: ال او ال
ف: تو تی وی چی میگن؟
گ: میگن الله و اکبر، خامنه ای رهبر
ف: نمیگن از شلوغی های تهرون؟
گ: نه بابا، راز بقا پخش می کنه
ف: اَه اَه
ف: من رفتم اِل اِی تظاهرات
ف: کلی خواننده دیدم
گ: چی میگفتن تو تظاهرات؟
ف: down with islamic republic of iran
ف: حکومت اندیشه با ریش و پشم نمیشه!
گ: ما هم رفتیم جی اِی تظاهرات
ف: جی اِی؟
گ: قاسم آباد
ف: we support iranian students movement of iran
گ: اووف
گ: دیوِنه ساپورتتونم
گ: ساپورت طلبتون! یه پولی بدین من این ماکتم رو بسازم
ف: تو معلومه طرف کی هستی؟
گ: من از اون طرفیم
ف: :؟
گ: اوون طرفی!
ف: اون طرفی یعنی کی؟
گ: یعنی اون طرفی دیگه!
گ: همونا که جیبشون خالیه!
ف: یعنی ما ها یا حکومت اسلامی؟
گ: اوووم...
گ: let me think
گ: ما ها یعنی کیا؟
ف: یعنی دموکراسی در ایران!
ف: یعنی شیخها برن بمیرن!
گ: اوه یس! همون!
ف: یعنی ایران آزاد!
گ: دموکراسی!
گ: free
گ: free food
گ: free uni
ف: برو بابا!
گ: الو؟

1.22.2011

poem

my snowy day

do you hear my voice
gently vaporized
by the touch of the sun

seems smaller than before
hidden behind the clouds
those senselessly stare at us

I'm watching by the window

random movements of tiny lives
desperate snowflakes
too tired to reach the earth

aware of their destiny
narrated many times
in science classes

I'm searching for

that does not exist
keeping myself busy
with these instantaneous ideas

isn't but a joke
that life we are living
these thoughts that we have

I wanna run away
from that reality
they are dictating me

engine failure
I am that problem making part
they can't throw me away

there is a snowflake
Determined not to touch the earth
science fails this time

a rebellion against all the rules
snowflake vaporizes
Rebels are free

Sina Mesdaghi

Dec 15, 2006

1.20.2011

یک بار برای همیشه

یک بار و برای همیشه موضع خودم رو راجع به انقلاب 57 اعلام می کنم!
یک: غلط کردین که می گین انقلاب اسلامی! همه بودن تو اون انقلاب! حالا شما بالا کشیدینش دلیل نمیشه بگین اسلامی! اون آدمهایی هم که انقلاب کردن اگه می دونستن اسلامی یعنی اینکه اسلام رو بزور چوب بکنن تو فلان جای ملت صد سال نمی گفتن جمهوری اسلامی! حالا به کنار که همون جمهوری اسلامی رو هم نداریم امروز

دو: این انقلاب خوب نکات مثبت زیادی داره از جمله رشد بلوغ سیاسی ملت و خودکفایی و این چیزا! اما ماشاالله از اون طرف اقتصاد، آزادی های اجتماعی، معماری و موسیقی و هنرهایی که به مزاق حاکمان خوش نمیومد و سیاست خارجی از بیخ به فنا رفت! و تا ده بیست سالی کلا تو باقالیا بود! بعضیاشون تونستن خودشون رو بالا بکشن تا حدی اما اقتصاد، آزادی همه نوعه و سیاست داخلی و خارجی بگا رفته و کلا چشم انداز نداره! سرجمع هزینه های انقلاب از مزایاش خیلی بیشتره!

سوم: خمینی که واسه من یکی امام نشد! خیلی اشتباهات فاحشی کرد و خود از عوامل انحراف انقلاب بود. و خمینی ام باید بین این همه حرف چرند که زده بگردی چهارتا کلمه حرف حساب پیدا کنی!

نکته: جنابان کروبی و موسوی و خاتمی و سایر اصلاح طلبانی که حداقل بعد این انتخابات دوزاریتون تا حدی افتاد راجع به گندی  (نهالی) که به نام جمهوری اسلامی تا به امروز به اندازه شیکم آقا فیروزآبادی رشد کرده و واسه خودش نره خری شده و به لطف خون شهدایی که بچهاشون سرشون الان تو چاه توالت اوینه الان واسه شرق و غرب عربده می کشه! حالا ایشالا یه تشر دیگم بهتون بخوره بقیه دوزاریا هم میفتن! مثل این ماشینا که پول میندازی نوشابه میدن! گیر دارن بعضی وقتها! همچی که یه لگد نثارشون کنی محترمانه نوشابه هرو می دن بهت! تازه با تکون اضاف شاید سکه ها رو هم  پس بدن!
سوال: تشر رو با ت مینویسن یا ط؟ یعنی چی اصلا؟

جنابان! اینقدر به اشخاص گیر ندین! همون اشتباهی رو نکنین که سال 57 مرتکب شدین! والا بلا با اینکه این بیاد اون بره این نظام درست نمیشه! اون قانون اساسی لامصب رو باید درستش کنین! این سیستم به حال خودش رها شد به اینجا رسید! از بیخ کار می لنگه! مگه مردم جلو توپ و تانک شاه نیمدن تو خیابون؟ مگه تو زندان شاه شکنجه نشدن؟ مگه به همین جمهوری اسلامی رای ندادن؟  جنگ که شد کرور کرور نرفتن جبهه شهید نشدن؟ بعد جنگ بازسازی نکردن؟ هرچی گفتین گفتن چش! گفتن برین رای بدین رفتن! گفتین گرونیه! گفتین تقصیر و فلان بهمانه! اسلام بادبون کردین! ریدین به دین و ایمون مردم! نه خداییش به همه چیز این مملکت ریدین! مگه مردم جلو شما رو گرفتن؟ عزیزم این گند نتیجه کار خود شماست! ما که نگفتیم خامنه ای رهبر شه! ما که نگفتیم سپاه مافیا بشه! ما که از تو روروئکمون می خواستیم بریم جپه! (جبهه رو می گفتم من جپه!) حالا هم عزیزان مثل اون نوریزاد بیاین با شجاعت از مردم معذرت بخواین! از اون آدمهایی که جونشون رو با اخلاص گذاشتن واسه این نظام معذرت بخواین! از امثال بابای من که آمریکا رو گذاشتن اومدن به ایران خدمت کنن و رضاییه تبعید شدن معذرت بخواین! از مامانم که فوق لیسانس هنر داشت از آمریکا مثل گل تابلو رنگ روغن می کشید و فرستادینش دبیرستان گرگان ریاضی درس بده معذرت بخواین!  باز هی نگین دوران طلایی! زهرا جان اون جا که میگی انقلاب کبیر اسلامی من بدنم مور مور می شه وقتی یاد اعدامهای فله ای رو پشت بوم مدرسه رفاه میوفتم. میرحسین عزیزم! دوران طلایی که میگی من یاد  قربانی های  این دوره درخشان، یاد شریعتمداری و قطب زاده و بازرگان و منتظری میوفتم! کروبی قربونت برم که بهت رای هم دادم! امام که میگی من یاد اون عکس میوفتم که در  میون امواج خروشان عوام بی سواد و چاق چادری کنار آقا خلخالی داره دست تکون می ده! نگین دیگه از اون روزهای تلخ! به اندازه کافی خاطره داغون داریم از اون روزا! تکلیفتون رو با ماها مشخص کنین که اگه ما بریم بشینیم خونه دیگه اصلاح طلب میمونه و حوضش ها! دیگه برو تا دو سه نسل بعد که پاشن بیان تو خیابون!

1.13.2011

چشمکی که در کرکسیون یک روز برفی نزدم

فقط در روزی برفی و بعد از یک چت با دوستی قدیمی است که امکان دارد خاطره یک روز برفی دیگر را در ده سال پیش با دیتیل بیاد بیاورید. هندسه یک داشتیم با رضوانی در بزرگترین آتلیه معماری اون زمان در ساختمان جغرافیای سابق. آتلیه دوست داشتنی 7. چون خیلی بزرگ بود می توانستی فاصله مطمئنه رو از استاد حفظ کنی و در حس و حال فضای آتلیه ایی در همان محدودیت های موجود از کار در آتلیه لذت ببری. و این برای من این آتلیه را دوست داشتنی می کرد. رضوانی روی پله ها لیز خورده بود و لنگ می زد. می گفت نمی داند کدام احمقی پله های این دانشگاه را طراحی و اجرا کرده است که پاگیر نگذاشته! بعد این تا به امروزبرای من به یک سوال عظیم در معماری تبدیل شد و به دیدن هر بنای معروفی که می روم اول پاگیر پله ها را چک می کنم و خوب نه پله های میس پاگیر داشت نه لکوربوزیه نه لیبسکیند نه کان و نه ای ام پی و نه خیلی های دیگر! در آن روز برفی خاص، دو تا میز نقشه کشی را بهم چسبانده بودیم و کرکسیون پلان و برش کشیدن داشتیم. رضوانی با خودش دو تا دختر از ورودی های مهر 79 هم آورده بود. ما ورودی بهمن 79 بودیم. این البته خود یکی از مایه های تحقیر بود همیشه در کنار دانشگاه آزادی و یک سال پشت کنکوری بودن. و من همیشه سعی می کردم در برابر این باور مرسوم که مهریها از بهمنی ها قوی تر هستند آنتی تز ارائه دهم. همانطور که برای اینکه طراحی شهری خواندنم در ایران برایم از معماری خواندن مفید تر واقع شد و یا اخیرا برای اینکه معماری کلمبیا از هاروارد بهتر است! البته مخاطبم هیچگاه کوچکترین عقب نشینی از موضعش نشان نداده است اما من همچنان آنتی تز می دهم. این آنتی تز هم من را یاد آنتی بادی ها در درس زیست شناسی سال سوم دبیرستان رشته تجربی با دبیرش که اسمش را مانند اکثر سایر دبیران دیگر فراموش کرده ام می اندازد. چون نمی خواهم شورش را در بیاورم دیگر سراغ خاطرات آن کلاس نمی روم! دخترها ترم قبل هندسه افتاده بودند و رضوانی آورده بودشان سر کلاس ما تا با بچه ها کرکسیون کنند و البته می گفت همیشه با سال بالایی ها کرکسیون کنید و من این حرفش را خیلی جدی گرفتم و زیاد کرکسیون کردم با محمد خبازی (76) سارا نوروزی (78) آرش عادل (77) و سایرین. هر دو دخترها خوشگل بودند با چهره جا افتاده .یکی از دخترها قدش از آن یکی کوتاه تربود، کمی چاغ تر با خالی کناره لبش. من از آن یکی دیگر خوشم آمد. از زیر مقنعه می شد حدس زد که موهایش کوتاه بود. چشمهای درشتی داشت. با ابروهای کمان. دماغش هم عملی نبود و خوش ترکیب و کشیده با قوسی مناسب که به بقیه چهره اش می آمد. کلا پدیده دماغ عملی را ما از ورودی های  81 به بعد دیدیم! نمی دانم به خاطر عمل دماغ بود یا آلبوم اول لینکینگ پارک که ورودی های 81 به بعد یهو شدند نسل جدید و ما همان نسل سوخته ماندیم حتی با اینکه اکثرمان با شور و اشتیاق به اصلاحات رای دادیم. که من البته ندادم و چونش با اینکه مهم است را نمی گویم. لبهایش مثل آنجلینا جولی بود. یعنی کیوان این رو به من گفت و من رفتم کلی با اینترنت دایل آپ پارس آنلاین و کامپیوتر 486 مان که همیشه زیر سایه پنتیوم تحقیر شده بود سرچ کردم که ببینم این آنجلینا کیست. هیچوقت عمویم را نمی بخشم که مخ بابایم را سال 1995در یوتای آمریکا زد و ما بجای پنتیوم، 486 خریدیم. عمویم گفت اینها (پنتیوم) خیلی پیشرفته هستند و بدرد شما نمی خورند. پدرم هم برای اینکه هم جلو من و مامان و نیوشا که با هم سر خریدن پنتیوم متحد بودیم کم نیاورد رفت و طرف داداشش را گرفت و گفت سرعت پنتیوم زیاد است و من سردرد می گیرم. حالا هرچی فکر می کنم می بینم نیوشا فقط 8 9 سالش بود و چیزی از کامپیوتر سرش نمی شد و فقط طرف مامان را گرفت تا حال بابا را بگیرد. گردن باریک خوش تراش و هیکل استخوانی داشت. همچین یک کمی شل بود. تیریپ کوول البته از جنس نسل سوخته ما نه مثل این جدیدی ها. اما به نظرم استانداردهای یک داف دهه شصتی را کاملا داشت. کرکسیون من باهاش افتاد. رفتم نشستم انور میز. و پوستی های مدادیم را که مثل همیشه بد ریخت و کثیف بودند را گذاشتم روی میز. از بچگی کف دست هایم زیاد عرق می کند و خیس است. مامانم گفت این طبیعی است و خیلی ها این جوری است کف دستشان اما من خیلی کم به آدمهایی برخورد کردم که کف دستشان خیس باشد. سعی کردم در طول سالها با این معلولیت کنار بیایم و وقتی کسی دستش را برای دست دادن دراز می کند با شجاعت می گویم دستم خیس است و دستم را یا شلوارم یا دستمال پاک می کنم و بعد دست می دهم. آمریکایی ها کلا محکم دست می دهند و بعدم سریع دستت را رها نمی کنند و هی تکان می دهند. تو چشمت زل می زنند به همراه لبخندی احمقانه. چشم هایشان هم برق می زند در طول انجام این حرکات. من هم دستشان را محکم فشار می دهم و در پایان حرکت متوجه تغییر لحن خندیدن و از بین رفتن برق نگاهشان می شوم  و این یعنی غدد عرق کف دستم باز فعال شده اند. حال که دوباره فکر می کنم اصلا پوستی رو میز نگذاشتم و روی کاغذ کالک با راپید پلان و برش و نما کشیده بودم. آستینش را بالا زد روان نویس را دست گرفت و جدی شد رو پلان من. از اینکه آستینش را بالا زده بود خیلی حال کردم. این جوری مثل یک فیمینیست واقعی می شد. در تصویر من از زن مدرن همیشه آستین ها بالاست. ناخنهایش بر عکس آن دختر دیگر کوتاه بود و انگشتانش زنانه و شکننده.  پلان من را با اعتماد بنفس باز بینی می کرد و خطوط را چک می کرد. من هم جدی بودم احساس می کردم در برابر یک دختر جدی اگر من هم جدی باشم جذاب تر خواهم بود. اگر او یک زن مدرن بود. من هم باید یک روشنفکر با روحیه حرفه ایی و جدی می بودم و نه یک مرد ضعیف النفس و در کف مانده. اولین باری بود که با یک دختر کرکسیون می کردم. شایدم اولین باری بود که کنار دختری غریبه می نشستم و صحبت می کردم. حالا راجع به چیش مهم نبود. در میان نگاه های جدی و نگاه هایم به پلان هر چند لحظه یک بار که حدس می زدم سرش پایین است دزدکی ورندازش می کردم. موهای سیاهش که از زیر مقنعه بیرون زده بود، لبهای غنچه اش،  چشم های درشتش، آن برآمدگیهای بسیار ملایم سینه هایش. سعی می کردم با اینکه جدی بودنم را حفظ می کردم روی ضخامت خطها یا طرز کشیدن درب و پنجره ها کمی با شوخ طبعی هم نظر دهم. یک بار برگشت بهم نگاه کرد و خندید. طوفانی در درونم بپا شد. در همان لحظه توهم اینکه از من خوشش آمده نه فقط ذهنم را به ناکجاآبادها برد بلکه باعث شد مثل مفلوک ها کلی بهش زل هم بزنم. این را آنجا متوجه نشدم. بعد ها بچه ها گفتند. از نگاه پراگماتیستی، من بطوره بالقوه هیچ جذابیتی برایش نداشتم. یک سال پایینی لاغرعینکی کچل با قد متوسط و شیت های کالکی کثیف و پر از جوهر راپید. یادم  نیست لباسم چی بود.  وقتی کرکسیونم تمام شد و بهم گفت باید چه کارهایی انجام دهم سرم را از روی پلانها بلند کردم و متوجه شدم که یاسر و سهراب و کیوان و علی و بقیه هم مثل من خیلی درگیر کرکسیونها و دختران سال بالایی شده اند و البته هر کسی با توجه به ویژگی های شخصیتی، تجربیات دوران کودکی، شرایط خانوادگی و وضعیت تحصیلی والدینش و نوع نگاه آنها به مقوله تربیت فرزندانشان و از همه مهمتر ژنوم کروموزومهایشان مجذوب یکی از دختران کرکسیون کننده شد. ولی خوب نتیجه برایند نیروهای روانی مولفه هایی که در جمله قبل گفتم در من نیروی شدیدتری ایجاد کرد. تا مدتها در کلاس دوستان این موضوع را دست می گرفتند و اسم فامیل آن دختر سال بالایی با اسم کوچک من همراه می شد و البته آن دو دیگر نیامدند کلاس ما کرکسیون. امروز که با او چت کردم یاد آن روز افتادم و بهش گفتم که آن روزها بعد از آن جلسه کرکسیون چه قدر با خودم ور رفتم که چرا این فرصت طلایی را وسط آتلیه 7 از دست دادم و بهش چشمک نزدم. این جمله را با یک چشمک یاهو مسنجری فرستادم.

chat haye offfici

given_up_faith: man ye dokhtareyee ro mishnakhtam
given_up_faith: daneshgah tehran
given_up_faith: mojasame mikhund
given_up_faith: to ekipi az dustaye mojasame man bud
given_up_faith: va chand bari didamesh
given_up_faith: goftm kafshato az koja kharidi
given_up_faith: kafshash kheily bahal bood
given_up_faith: gof az jome bazare tehran
given_up_faith: goftam kojaso ina
given_up_faith: koli address dad
given_up_faith: ama jome sob bood man zoram miomad az khabam bezanam beram
given_up_faith: naraftam
given_up_faith: bad tasadof kard mordesh
given_up_faith: man jomeyee ke dafnesh mikardan raftam jome bazar
given_up_faith: va kheily hese aaaliii dasht!
given_up_faith: unja ke budam behem goftan ke
given_up_faith: emruz
given_up_faith: tashyee jenazashe
given_up_faith: bad man goftm
given_up_faith: "che bahal!"

نوستالژی های ناراحت و شیرین

دلم واسه اون مسخره بازی ها و خنده های ناراحت معلمها و استادای مهد کودک، ابتدایی، راهنمایی ،دبیرستان و دانشگام تنگ شده. اون لحظات شیرینی که قیافمو، حرفهامو، لباسمو، مدل مو، انشامو، طرحمو مسخره می کردن و بچه ها رو می خندوندن! منم باهاشون می خندیدم همیشه از ته دل و با خوشحالی! می دونستم که کار درستی انجام دادم.

1.06.2011

شاهزاده و پاستا

نادر یهو فاک فاک به هوا کرد وسط آفیسمون من فهمیدم پسر شاه مرده.
من که اصلا نمی دونستم همچین آدمی وجود داره! اما گویا وجود داشته اونم 3 4 تا خیابون اونور تره ما! خودکشی ام کرده! مثل اینکه آدم باحالی ام بوده شاید وقتی سر هفتیر رو کلش بوده به ساحل خزر، ویلای نور و بوی بهارنارنج نوشهر فکر می کرده. الانم شاید داره رو همون ساحلا قدم می زنه منتظره که خاکسترشو هم بیارن.
این که آدم بدونه چند دفعه از سر کوچه شاهزاده ای رد شده و پاستا خریده و الان اون شاهزاده خودکشی کرده خودش حس اجیبیه! حالا شاهزاده هه مال کشور خودت باشه حسش عجیب تر! شایدم از کنارم تو پاستا فروشی رد شده باشه و گفته باشه: آقا پاستا چند؟