1.25.2011

چت سیاسی

فسقلی جیگری: سینا
گیون آپ فِیث: ها؟
ف: سلام
گ: سلام
گ: :)
ف: مشهد شلوغه؟
گ: نوپ
گ: جای ما که خبری نیست!
ف: میگن انقلاب شده! آره؟
گ: جای ما نشده!
گ: :؟
گ: هنوز خبرش نرسیده اینجا
ف: احمد آباد چی؟
گ: ما خونمون بولوار وکیل آباده
گ: بیرون شهریم ما
ف: 18 تیر مشهد چه خبر بود؟
گ: هیجده تیر امتحان معماری اسلامی من بود!
ف: ال او ال
ف: تو تی وی چی میگن؟
گ: میگن الله و اکبر، خامنه ای رهبر
ف: نمیگن از شلوغی های تهرون؟
گ: نه بابا، راز بقا پخش می کنه
ف: اَه اَه
ف: من رفتم اِل اِی تظاهرات
ف: کلی خواننده دیدم
گ: چی میگفتن تو تظاهرات؟
ف: down with islamic republic of iran
ف: حکومت اندیشه با ریش و پشم نمیشه!
گ: ما هم رفتیم جی اِی تظاهرات
ف: جی اِی؟
گ: قاسم آباد
ف: we support iranian students movement of iran
گ: اووف
گ: دیوِنه ساپورتتونم
گ: ساپورت طلبتون! یه پولی بدین من این ماکتم رو بسازم
ف: تو معلومه طرف کی هستی؟
گ: من از اون طرفیم
ف: :؟
گ: اوون طرفی!
ف: اون طرفی یعنی کی؟
گ: یعنی اون طرفی دیگه!
گ: همونا که جیبشون خالیه!
ف: یعنی ما ها یا حکومت اسلامی؟
گ: اوووم...
گ: let me think
گ: ما ها یعنی کیا؟
ف: یعنی دموکراسی در ایران!
ف: یعنی شیخها برن بمیرن!
گ: اوه یس! همون!
ف: یعنی ایران آزاد!
گ: دموکراسی!
گ: free
گ: free food
گ: free uni
ف: برو بابا!
گ: الو؟

1.22.2011

poem

my snowy day

do you hear my voice
gently vaporized
by the touch of the sun

seems smaller than before
hidden behind the clouds
those senselessly stare at us

I'm watching by the window

random movements of tiny lives
desperate snowflakes
too tired to reach the earth

aware of their destiny
narrated many times
in science classes

I'm searching for

that does not exist
keeping myself busy
with these instantaneous ideas

isn't but a joke
that life we are living
these thoughts that we have

I wanna run away
from that reality
they are dictating me

engine failure
I am that problem making part
they can't throw me away

there is a snowflake
Determined not to touch the earth
science fails this time

a rebellion against all the rules
snowflake vaporizes
Rebels are free

Sina Mesdaghi

Dec 15, 2006

1.20.2011

یک بار برای همیشه

یک بار و برای همیشه موضع خودم رو راجع به انقلاب 57 اعلام می کنم!
یک: غلط کردین که می گین انقلاب اسلامی! همه بودن تو اون انقلاب! حالا شما بالا کشیدینش دلیل نمیشه بگین اسلامی! اون آدمهایی هم که انقلاب کردن اگه می دونستن اسلامی یعنی اینکه اسلام رو بزور چوب بکنن تو فلان جای ملت صد سال نمی گفتن جمهوری اسلامی! حالا به کنار که همون جمهوری اسلامی رو هم نداریم امروز

دو: این انقلاب خوب نکات مثبت زیادی داره از جمله رشد بلوغ سیاسی ملت و خودکفایی و این چیزا! اما ماشاالله از اون طرف اقتصاد، آزادی های اجتماعی، معماری و موسیقی و هنرهایی که به مزاق حاکمان خوش نمیومد و سیاست خارجی از بیخ به فنا رفت! و تا ده بیست سالی کلا تو باقالیا بود! بعضیاشون تونستن خودشون رو بالا بکشن تا حدی اما اقتصاد، آزادی همه نوعه و سیاست داخلی و خارجی بگا رفته و کلا چشم انداز نداره! سرجمع هزینه های انقلاب از مزایاش خیلی بیشتره!

سوم: خمینی که واسه من یکی امام نشد! خیلی اشتباهات فاحشی کرد و خود از عوامل انحراف انقلاب بود. و خمینی ام باید بین این همه حرف چرند که زده بگردی چهارتا کلمه حرف حساب پیدا کنی!

نکته: جنابان کروبی و موسوی و خاتمی و سایر اصلاح طلبانی که حداقل بعد این انتخابات دوزاریتون تا حدی افتاد راجع به گندی  (نهالی) که به نام جمهوری اسلامی تا به امروز به اندازه شیکم آقا فیروزآبادی رشد کرده و واسه خودش نره خری شده و به لطف خون شهدایی که بچهاشون سرشون الان تو چاه توالت اوینه الان واسه شرق و غرب عربده می کشه! حالا ایشالا یه تشر دیگم بهتون بخوره بقیه دوزاریا هم میفتن! مثل این ماشینا که پول میندازی نوشابه میدن! گیر دارن بعضی وقتها! همچی که یه لگد نثارشون کنی محترمانه نوشابه هرو می دن بهت! تازه با تکون اضاف شاید سکه ها رو هم  پس بدن!
سوال: تشر رو با ت مینویسن یا ط؟ یعنی چی اصلا؟

جنابان! اینقدر به اشخاص گیر ندین! همون اشتباهی رو نکنین که سال 57 مرتکب شدین! والا بلا با اینکه این بیاد اون بره این نظام درست نمیشه! اون قانون اساسی لامصب رو باید درستش کنین! این سیستم به حال خودش رها شد به اینجا رسید! از بیخ کار می لنگه! مگه مردم جلو توپ و تانک شاه نیمدن تو خیابون؟ مگه تو زندان شاه شکنجه نشدن؟ مگه به همین جمهوری اسلامی رای ندادن؟  جنگ که شد کرور کرور نرفتن جبهه شهید نشدن؟ بعد جنگ بازسازی نکردن؟ هرچی گفتین گفتن چش! گفتن برین رای بدین رفتن! گفتین گرونیه! گفتین تقصیر و فلان بهمانه! اسلام بادبون کردین! ریدین به دین و ایمون مردم! نه خداییش به همه چیز این مملکت ریدین! مگه مردم جلو شما رو گرفتن؟ عزیزم این گند نتیجه کار خود شماست! ما که نگفتیم خامنه ای رهبر شه! ما که نگفتیم سپاه مافیا بشه! ما که از تو روروئکمون می خواستیم بریم جپه! (جبهه رو می گفتم من جپه!) حالا هم عزیزان مثل اون نوریزاد بیاین با شجاعت از مردم معذرت بخواین! از اون آدمهایی که جونشون رو با اخلاص گذاشتن واسه این نظام معذرت بخواین! از امثال بابای من که آمریکا رو گذاشتن اومدن به ایران خدمت کنن و رضاییه تبعید شدن معذرت بخواین! از مامانم که فوق لیسانس هنر داشت از آمریکا مثل گل تابلو رنگ روغن می کشید و فرستادینش دبیرستان گرگان ریاضی درس بده معذرت بخواین!  باز هی نگین دوران طلایی! زهرا جان اون جا که میگی انقلاب کبیر اسلامی من بدنم مور مور می شه وقتی یاد اعدامهای فله ای رو پشت بوم مدرسه رفاه میوفتم. میرحسین عزیزم! دوران طلایی که میگی من یاد  قربانی های  این دوره درخشان، یاد شریعتمداری و قطب زاده و بازرگان و منتظری میوفتم! کروبی قربونت برم که بهت رای هم دادم! امام که میگی من یاد اون عکس میوفتم که در  میون امواج خروشان عوام بی سواد و چاق چادری کنار آقا خلخالی داره دست تکون می ده! نگین دیگه از اون روزهای تلخ! به اندازه کافی خاطره داغون داریم از اون روزا! تکلیفتون رو با ماها مشخص کنین که اگه ما بریم بشینیم خونه دیگه اصلاح طلب میمونه و حوضش ها! دیگه برو تا دو سه نسل بعد که پاشن بیان تو خیابون!

1.13.2011

چشمکی که در کرکسیون یک روز برفی نزدم

فقط در روزی برفی و بعد از یک چت با دوستی قدیمی است که امکان دارد خاطره یک روز برفی دیگر را در ده سال پیش با دیتیل بیاد بیاورید. هندسه یک داشتیم با رضوانی در بزرگترین آتلیه معماری اون زمان در ساختمان جغرافیای سابق. آتلیه دوست داشتنی 7. چون خیلی بزرگ بود می توانستی فاصله مطمئنه رو از استاد حفظ کنی و در حس و حال فضای آتلیه ایی در همان محدودیت های موجود از کار در آتلیه لذت ببری. و این برای من این آتلیه را دوست داشتنی می کرد. رضوانی روی پله ها لیز خورده بود و لنگ می زد. می گفت نمی داند کدام احمقی پله های این دانشگاه را طراحی و اجرا کرده است که پاگیر نگذاشته! بعد این تا به امروزبرای من به یک سوال عظیم در معماری تبدیل شد و به دیدن هر بنای معروفی که می روم اول پاگیر پله ها را چک می کنم و خوب نه پله های میس پاگیر داشت نه لکوربوزیه نه لیبسکیند نه کان و نه ای ام پی و نه خیلی های دیگر! در آن روز برفی خاص، دو تا میز نقشه کشی را بهم چسبانده بودیم و کرکسیون پلان و برش کشیدن داشتیم. رضوانی با خودش دو تا دختر از ورودی های مهر 79 هم آورده بود. ما ورودی بهمن 79 بودیم. این البته خود یکی از مایه های تحقیر بود همیشه در کنار دانشگاه آزادی و یک سال پشت کنکوری بودن. و من همیشه سعی می کردم در برابر این باور مرسوم که مهریها از بهمنی ها قوی تر هستند آنتی تز ارائه دهم. همانطور که برای اینکه طراحی شهری خواندنم در ایران برایم از معماری خواندن مفید تر واقع شد و یا اخیرا برای اینکه معماری کلمبیا از هاروارد بهتر است! البته مخاطبم هیچگاه کوچکترین عقب نشینی از موضعش نشان نداده است اما من همچنان آنتی تز می دهم. این آنتی تز هم من را یاد آنتی بادی ها در درس زیست شناسی سال سوم دبیرستان رشته تجربی با دبیرش که اسمش را مانند اکثر سایر دبیران دیگر فراموش کرده ام می اندازد. چون نمی خواهم شورش را در بیاورم دیگر سراغ خاطرات آن کلاس نمی روم! دخترها ترم قبل هندسه افتاده بودند و رضوانی آورده بودشان سر کلاس ما تا با بچه ها کرکسیون کنند و البته می گفت همیشه با سال بالایی ها کرکسیون کنید و من این حرفش را خیلی جدی گرفتم و زیاد کرکسیون کردم با محمد خبازی (76) سارا نوروزی (78) آرش عادل (77) و سایرین. هر دو دخترها خوشگل بودند با چهره جا افتاده .یکی از دخترها قدش از آن یکی کوتاه تربود، کمی چاغ تر با خالی کناره لبش. من از آن یکی دیگر خوشم آمد. از زیر مقنعه می شد حدس زد که موهایش کوتاه بود. چشمهای درشتی داشت. با ابروهای کمان. دماغش هم عملی نبود و خوش ترکیب و کشیده با قوسی مناسب که به بقیه چهره اش می آمد. کلا پدیده دماغ عملی را ما از ورودی های  81 به بعد دیدیم! نمی دانم به خاطر عمل دماغ بود یا آلبوم اول لینکینگ پارک که ورودی های 81 به بعد یهو شدند نسل جدید و ما همان نسل سوخته ماندیم حتی با اینکه اکثرمان با شور و اشتیاق به اصلاحات رای دادیم. که من البته ندادم و چونش با اینکه مهم است را نمی گویم. لبهایش مثل آنجلینا جولی بود. یعنی کیوان این رو به من گفت و من رفتم کلی با اینترنت دایل آپ پارس آنلاین و کامپیوتر 486 مان که همیشه زیر سایه پنتیوم تحقیر شده بود سرچ کردم که ببینم این آنجلینا کیست. هیچوقت عمویم را نمی بخشم که مخ بابایم را سال 1995در یوتای آمریکا زد و ما بجای پنتیوم، 486 خریدیم. عمویم گفت اینها (پنتیوم) خیلی پیشرفته هستند و بدرد شما نمی خورند. پدرم هم برای اینکه هم جلو من و مامان و نیوشا که با هم سر خریدن پنتیوم متحد بودیم کم نیاورد رفت و طرف داداشش را گرفت و گفت سرعت پنتیوم زیاد است و من سردرد می گیرم. حالا هرچی فکر می کنم می بینم نیوشا فقط 8 9 سالش بود و چیزی از کامپیوتر سرش نمی شد و فقط طرف مامان را گرفت تا حال بابا را بگیرد. گردن باریک خوش تراش و هیکل استخوانی داشت. همچین یک کمی شل بود. تیریپ کوول البته از جنس نسل سوخته ما نه مثل این جدیدی ها. اما به نظرم استانداردهای یک داف دهه شصتی را کاملا داشت. کرکسیون من باهاش افتاد. رفتم نشستم انور میز. و پوستی های مدادیم را که مثل همیشه بد ریخت و کثیف بودند را گذاشتم روی میز. از بچگی کف دست هایم زیاد عرق می کند و خیس است. مامانم گفت این طبیعی است و خیلی ها این جوری است کف دستشان اما من خیلی کم به آدمهایی برخورد کردم که کف دستشان خیس باشد. سعی کردم در طول سالها با این معلولیت کنار بیایم و وقتی کسی دستش را برای دست دادن دراز می کند با شجاعت می گویم دستم خیس است و دستم را یا شلوارم یا دستمال پاک می کنم و بعد دست می دهم. آمریکایی ها کلا محکم دست می دهند و بعدم سریع دستت را رها نمی کنند و هی تکان می دهند. تو چشمت زل می زنند به همراه لبخندی احمقانه. چشم هایشان هم برق می زند در طول انجام این حرکات. من هم دستشان را محکم فشار می دهم و در پایان حرکت متوجه تغییر لحن خندیدن و از بین رفتن برق نگاهشان می شوم  و این یعنی غدد عرق کف دستم باز فعال شده اند. حال که دوباره فکر می کنم اصلا پوستی رو میز نگذاشتم و روی کاغذ کالک با راپید پلان و برش و نما کشیده بودم. آستینش را بالا زد روان نویس را دست گرفت و جدی شد رو پلان من. از اینکه آستینش را بالا زده بود خیلی حال کردم. این جوری مثل یک فیمینیست واقعی می شد. در تصویر من از زن مدرن همیشه آستین ها بالاست. ناخنهایش بر عکس آن دختر دیگر کوتاه بود و انگشتانش زنانه و شکننده.  پلان من را با اعتماد بنفس باز بینی می کرد و خطوط را چک می کرد. من هم جدی بودم احساس می کردم در برابر یک دختر جدی اگر من هم جدی باشم جذاب تر خواهم بود. اگر او یک زن مدرن بود. من هم باید یک روشنفکر با روحیه حرفه ایی و جدی می بودم و نه یک مرد ضعیف النفس و در کف مانده. اولین باری بود که با یک دختر کرکسیون می کردم. شایدم اولین باری بود که کنار دختری غریبه می نشستم و صحبت می کردم. حالا راجع به چیش مهم نبود. در میان نگاه های جدی و نگاه هایم به پلان هر چند لحظه یک بار که حدس می زدم سرش پایین است دزدکی ورندازش می کردم. موهای سیاهش که از زیر مقنعه بیرون زده بود، لبهای غنچه اش،  چشم های درشتش، آن برآمدگیهای بسیار ملایم سینه هایش. سعی می کردم با اینکه جدی بودنم را حفظ می کردم روی ضخامت خطها یا طرز کشیدن درب و پنجره ها کمی با شوخ طبعی هم نظر دهم. یک بار برگشت بهم نگاه کرد و خندید. طوفانی در درونم بپا شد. در همان لحظه توهم اینکه از من خوشش آمده نه فقط ذهنم را به ناکجاآبادها برد بلکه باعث شد مثل مفلوک ها کلی بهش زل هم بزنم. این را آنجا متوجه نشدم. بعد ها بچه ها گفتند. از نگاه پراگماتیستی، من بطوره بالقوه هیچ جذابیتی برایش نداشتم. یک سال پایینی لاغرعینکی کچل با قد متوسط و شیت های کالکی کثیف و پر از جوهر راپید. یادم  نیست لباسم چی بود.  وقتی کرکسیونم تمام شد و بهم گفت باید چه کارهایی انجام دهم سرم را از روی پلانها بلند کردم و متوجه شدم که یاسر و سهراب و کیوان و علی و بقیه هم مثل من خیلی درگیر کرکسیونها و دختران سال بالایی شده اند و البته هر کسی با توجه به ویژگی های شخصیتی، تجربیات دوران کودکی، شرایط خانوادگی و وضعیت تحصیلی والدینش و نوع نگاه آنها به مقوله تربیت فرزندانشان و از همه مهمتر ژنوم کروموزومهایشان مجذوب یکی از دختران کرکسیون کننده شد. ولی خوب نتیجه برایند نیروهای روانی مولفه هایی که در جمله قبل گفتم در من نیروی شدیدتری ایجاد کرد. تا مدتها در کلاس دوستان این موضوع را دست می گرفتند و اسم فامیل آن دختر سال بالایی با اسم کوچک من همراه می شد و البته آن دو دیگر نیامدند کلاس ما کرکسیون. امروز که با او چت کردم یاد آن روز افتادم و بهش گفتم که آن روزها بعد از آن جلسه کرکسیون چه قدر با خودم ور رفتم که چرا این فرصت طلایی را وسط آتلیه 7 از دست دادم و بهش چشمک نزدم. این جمله را با یک چشمک یاهو مسنجری فرستادم.

chat haye offfici

given_up_faith: man ye dokhtareyee ro mishnakhtam
given_up_faith: daneshgah tehran
given_up_faith: mojasame mikhund
given_up_faith: to ekipi az dustaye mojasame man bud
given_up_faith: va chand bari didamesh
given_up_faith: goftm kafshato az koja kharidi
given_up_faith: kafshash kheily bahal bood
given_up_faith: gof az jome bazare tehran
given_up_faith: goftam kojaso ina
given_up_faith: koli address dad
given_up_faith: ama jome sob bood man zoram miomad az khabam bezanam beram
given_up_faith: naraftam
given_up_faith: bad tasadof kard mordesh
given_up_faith: man jomeyee ke dafnesh mikardan raftam jome bazar
given_up_faith: va kheily hese aaaliii dasht!
given_up_faith: unja ke budam behem goftan ke
given_up_faith: emruz
given_up_faith: tashyee jenazashe
given_up_faith: bad man goftm
given_up_faith: "che bahal!"

نوستالژی های ناراحت و شیرین

دلم واسه اون مسخره بازی ها و خنده های ناراحت معلمها و استادای مهد کودک، ابتدایی، راهنمایی ،دبیرستان و دانشگام تنگ شده. اون لحظات شیرینی که قیافمو، حرفهامو، لباسمو، مدل مو، انشامو، طرحمو مسخره می کردن و بچه ها رو می خندوندن! منم باهاشون می خندیدم همیشه از ته دل و با خوشحالی! می دونستم که کار درستی انجام دادم.

1.06.2011

شاهزاده و پاستا

نادر یهو فاک فاک به هوا کرد وسط آفیسمون من فهمیدم پسر شاه مرده.
من که اصلا نمی دونستم همچین آدمی وجود داره! اما گویا وجود داشته اونم 3 4 تا خیابون اونور تره ما! خودکشی ام کرده! مثل اینکه آدم باحالی ام بوده شاید وقتی سر هفتیر رو کلش بوده به ساحل خزر، ویلای نور و بوی بهارنارنج نوشهر فکر می کرده. الانم شاید داره رو همون ساحلا قدم می زنه منتظره که خاکسترشو هم بیارن.
این که آدم بدونه چند دفعه از سر کوچه شاهزاده ای رد شده و پاستا خریده و الان اون شاهزاده خودکشی کرده خودش حس اجیبیه! حالا شاهزاده هه مال کشور خودت باشه حسش عجیب تر! شایدم از کنارم تو پاستا فروشی رد شده باشه و گفته باشه: آقا پاستا چند؟

1.03.2011

بی عنوان

 سایت آینه* مدتهاست که آپ نشده و به حال خود رها شده است. بدون هیچ بیانیه ای یا خبری. هنوز وب فارسی جوان است و نابالغ. سایتهای خبری فارسی و بلاگستان بسیار کوچک هستند و خبرنامه گویا یکی از تنها سایتهای خبری معتبر است. اینترنت دایل آپ  و کند است. در مشهد اتصال به اینترنت با کارت اینترنت پارس آنلاین در واقع فاصله زمانی است میان دی سی های متناوب.

زمستان سردیست. شوفاژ خانه مان در مشهد از کار افتاده است و با یک بخاری برقی تنها اتاقم را گرم می کنم. و زندگی هم تنها در همین اتاق جریان دارد. بقیه خانه خالی و سرد و بی روح است. فضای خانه مان از زمانی که خانواده به تهران رفته اند خیلی تغییر کرده است. با اینکه سرد و ساکت شده  اما برایم دوست داشتنی ترست.  من بزرگ و بزرگتر می شوم و فضاهای خالی خانه را پر می کنم. از ماده به گاز تبدیل می شوم و همه جا هستم.  توی هال. آشپزخانه. حیاط و زیرزمین که دیگر مدتهاست که ترسناک نیست.

این روزها هوا خیلی زود تاریک می شود.با شاسی هایم  پنجره ها را می پوشانم که سرما به داخل نفوذ نکند. کلا فضای دپی است . سایت آینه به همه این سرما، سردی و سکوت بی پایان با کلیپ آرش حس حماسه ای می دهد. به نظرم نورهای ساطع شده از مونیتورم از بیرون می تواند مثل نور شومینه باشد. گرمابخش. آرام و خواب آور. شعر آرش با چای لیپتون زیر لحاف لحظه ای جاودانه خلق می کند که تنها من درکش می کنم. همه این لحظات در تنهایی محض اتفاق می افتد. با اینکه این کلیپ را با سایر دوستان نیز دیده ام اما  حس دیدنش در تنهایی خیلی فرق می کند. مثل اینکه وقتی دیگری هست یک جای حس خراب می شود. یا شاید لذت حسش یک نفره است. یا شاید من خیلی آدم یک نفره ای شدم که دیگر دونفره نمی شود حتی اگر خیلی تلاش هم بکند. این لحظه جاودانه یک نفره تا سالهای سال کش خواهد یافت. تمام نمی شود. در ذهنم آهنگ آرش کمانگیرِ کسرایی روی لوپ ابدیست. در بک گراند هم هی برف می بارد. بخشی از خانه و سکوتش مرا رها نمی کند. جزوی از من شده است. هر جا روم هر چند دور با من است.


*works with Internet Explorer only