4.24.2015

ديدار

شايد ان روز ديدمت. در خيابانهاي باراني ان شهر غريب. در رويايي دور. يا بيداري نزديك. در انتظار قطار ساعت هفت در ايستگاهي شلوغ. ميان بخار و فريادهاي مهمانداران قطار و همه ان خداحافظي ها و اغوشهاي بدرقه كننده. دوستي مان از يك لبخند شروع شد. در دو سوي سكو. در ان خيال دور از كافه اي به كافه اي ميرفتيم. نقشه دست تو بود و ان شب همه گالريهاي شهر افتتاحيه داشتند. با شراب قرمز براي من. سفيد براي تو. 

شايد ان روز ديدمت در واگن سرد مترو. جايي ميان مسافران خزيده در پالتو. جايي در ميان نت هاي ان اهنگ كه هدفونها در گوشم ميخواندند. نگاهمان اول همديگر را يافتند. در ميان همه چشمها. ما دو نفر خيره به ذات اشناي درونمان بوديم. كلمات در شكل انعكاس ضعيف نور خورشيد بين نگاهامان رد بدل مي شد. از برق چشمانت فهميدم ايستگاه بعد پياده خواهيم شد. در ساحلي گرم يا ميان مرغزاري پاييزي. ابديت را خواهيم دويد. بيا ان قدر ازشان دور شويم كه تيم هاي جستجو زود عمليات يافتنمان را پايان دهند. 

شايد ان روز ديدمت در گرماي جنوب تكيه داده به درختي چند هزار ساله. اين بار لبهاي خشكمان توان سخن گفتن نداشتند. اين نسيم بود كه كلماتم را برايت مي اورد. در بازي سايه و نور ريتم تپش قلبهامان يكي مي شد. نميدانم در خم لبهاي خشكت چه سري بود كه مرا از ان سوي برهوت زندگي تا اينجا، پاي اين چاه كهنه كشيده بود. شايد تو ان دختر بودي كه با سطلي چوبي همنشين اين چاه كهنه به انتظار هزاران ساله ايستاده بودي. 

شايد ان روز ديدمت در ميان درختان ان جنگل انبوه. با مادرم ميرفتيم شير بخريم. از دهكده اي در اعماق تاريكِ همه ان تنه هاي درخت كه به يكديگر لم داده بودند و به من از راز ان دختري مي گفتند كه سالها پيش در جنگل گم شده بود. شايد ان برقي كه از ميان برگها مي ديدم نه انعكاس نور بر شبدرهاي صبحگاهي و ان صداي خنده ها كودكانه نه نغمه سايش باد بر برگهاي پاييزي بود. شايد جايي بايد ميدويدم ميان بيشه زار. ميان اغوش باز دستهاي سبزت.