2.18.2013

آش سيد مهدي

اصلا چه اهميتي دارد كه واقعيت فرسنگها با روياهاي من فاصله دارد. اصلا اين من هستم كه تصميم آخر را مي گيرم كه در رويايم زندگي كنم يا در واقعيت. يا بين اين دو. يا يكي را بگيرم و بكشم بدرون ديگري. اصلا من يادم نمي آيد كجا واقعيت تمام شد و رويا شروع شد. داشتيم حرف مي زديم و حواسمان نبود. اصلا چرا بايد واقعيت، ديدن و نشست و برخاست هاي كسالت آور روزمره با آدمهاي عبوس و نچسب و تكراري باشد و رويا، و رويا تو باشي.

بالا و بالا تر مي روم و به زندگي حقيرانه و دغدغه هاي روزمرشان,  شادي هاي كوچك و غم هاي بچگانشان نگاه مي كنم. من بزرگ و بزرگتر ميشوم و گودزيلاوار بين ساختمانها قدم مي زنم. حتي بزرگتر و بين شهرها قدم مي زنم. بزرگتر. پايم از نيويورك بر ميدارم و مي گذارم آن ور اقيانوس اطلس. با يك قدم ديگر ميرسم تهران. در ميدان تجريش. نشسته ام و آش رشته سيد مهدي مي خورم. تا آشم تمام شود تو هم رسيدي. بعد ميرويم تو بازار تجريش قدم ميزنيم. ميان زنهاي چاق چادري زنبيل بدست و جوانان بيكاري كه به ديوارها تكيه داده اند. ميان همه چيزهاي ترش و خوشمزه و رنگارنگ و بوي صابون و كشك و ادويجات. من و تو فارغ از قيد زمان و مكان هم را مي بوسيم. ببينيد دو حالت بيشتر نيست. اول اينكه من اين رويا را در واقعيت با تو تجربه مي كنم. دوم اينكه من خودم بخشي از اين رويا مي شوم. كف ميشوم . كف امواج ساحل اقيانوس. من و روياي با تو بودن ابدي مي شويم. حالت سومي هم ندارد. 
اين زيگزاگ بين رويا و واقعيت نيست. من نه قبول دارم اين روياست نه آن واقعيت. اينها مثل مولكولها دائم در حال تشكيل پيوندهاي كوالانسي هستند. هر لحظه به شكلي در مي آيند. واقعيت، رويايي و وهم انگيز مي شود و همزمان روياها به واقعيت مي پيوندند. و من و شايد تو، معلق در ميانشان، در حاليكه در چشم هم زل زده ايم، بي كلام داستانهایمان را به هم مي گوييم. 
اصلا چه اهميتي دارد كجا هستيم. ساعت چند است. ديروز با كه همخوابه بوده ايم و فردا قرار است چه كنيم. بايد بروم آنجا كه رويا و واقعيت در هم مي آميزد. پاي آش سيد مهدي. منتظرش بشينم تا بيايد. 

2.17.2013

آب تنی بعد از ظهر گرم تابستان



در يك بعد از ظهر گرم تابستاني كنار استخر در باغ ميوه ايستاده ام. نسيم گرمي مي آيد و برگ درختان سیب و گلابی را براي چند لحظه تكان مي دهد تا در صداي جيرجيركها وقفه اي ايجاد شود. من اما فقط به آب زلال نگاه مي كنم. بعد به آسمان و ابرهايي كه شكل هيچ چيز خاصي نيستند و شيرجه ميزنم. به محض ورود به آب بطور غريزي دست و پا ميزنم تا به تعادل برسم. به بالا نگاه ميكنم. آن بالا لب استخر ايستاده و من را نگاه مي كند. شك دارد كه بپرد يا نه.
قرارهايمان معمولا در كافه ها بود. باهم قبلا صحبت كرده بوديم. آن روز تو كافه. يكي از كافه ها. در يكي از آن خوابها. وقتي از دنیای افسرده اطرافمان فرار مي كرديم. آن دفعه اما يادم نميايد در خواب بوديم يا بيداري. وقتي نتوانست مثل هميشه تصميم بگيرد. حالا كه يادم مي آيد آن روز اصلا صحبت نكرديم. فقط در چشم هم زل زديم.

الان هم بهم زل زده ايم. او آن بالا و من اين پايين معلق در آب استخر. با بي تفاوتي رويش را به سمتي ديگر مي گرداند و من نفسم به شماره ميفتد. مثل اينكه در اتاق سي سي يو كسی شير اكسيژن را مي بندد يا ماشه را مي چكاند يا زير صندلي مي زند و من مردمك چشمهايم گشاد مي شود. رعشه كوتاهي مي گيرم و دست و پاهايم از حركت مي ايستند. اين بار به پايين نگاه مي كنم. به فرو رفتنم در آب كه حالا سبز و لجني شده است. من ميميرم. شايد هم قبلا مرده بودم. قبل از بسته شدن شير اكسيژن يا چكاندن ماشه يا افتادن از صندلي. 

شايد آن روز در مزرعه گلزا مُردم. پنج سالم بود و درمزارع گرگان به جاي پنبه، گلزا مي كاشتند. گل هاي زردي داشت كه هر كدام به تنهايي زيبايي خاصي نداشتند اما مزرعه مثل لحافي زرد بود كه كودك پنج ساله مي خواهد داخلش برود و گم شود. و ما در ميان گلهاي زرد و پروانه هاي سفيد مي دويديم. در يكي از آن قرارها. در يكي از آن روياها. من آنجا گمش كردم. گشتن فايده نداشت. او نبود. مثل وقتي كه صبحها در يك وجب جا جورابت را پيدا نمي كني يا هر چي جيبهايت را مي گردي كيف پولت نيست. عرق سردي مي كني. بدنت سست و تبدارمي شود. بعد به خودت و رويايت شك مي كني. 

مزرعه ديگر رنگ ندارد. آسمان هم آبي كم جان است. از اول هم همينطور بود. آن ابرهاي پف پفي و رنگ آبي كف حوضي را فتوشاپ كرده بودم. همه اش دروغ بود. پشت به دوربينم روي سه پايه كهنه، ايستاده ام .حالا كه به آن عكس نگاه مي كنم كمي قوز دارم و پاهايم ضعف دارد و كم حوصله ام. مي خواهم سري شاتر اين عكس را بگيرد و جمع كنم بروم.  مثل وقتي كه به تماشاي فيلم مزخرفي رفته ام و با چهره درهم منتظرم كه فيلم تمام شود. لبهايم فرمشان زشت و تنفرآميز است. فيلم خسته كننده و تكراريست. مردي با كت كهنه با وصله هاي آرنج و شلوار مخملي كه سر زانو ها و روي رانش چرك شده روي يك دوچرخه قديمي زوار در رفته در جاده اي خاكي كنار ديواري خشتي  پا مي زند. صداي قرچ و قروچ دنده هاي دوچرخه و زنجير با كيفيت صداي دالبي در سالن پخش و با خرناس خانمي مسن اما تحصيل كرده در رديف ما قاطي مي شود. به سوراخي در ديوار خشتي مي رسد و از دوچرخه پياده مي شود تا وارد باغ ميوه شود. كارگردان اصرار بي موردي در نشان دادن همه اين پروسه كسل كننده دارد. باغ مه آلودست. ميوه ها با جلوه هاي ويژه خوش رنگ تر از آنچه كه هستند ديده مي شوند. همانطور كه در اعماق باغ جلو مي روم دوربين از پشت سر دنبالم مي كند. ريتم خرناس خانم مسن تحصيل كرده بهم مي خورد پشت هم خر خر مي كند انگار دارد خفه مي شود. تا رويم را بر مي گردانم دستم را مي گيري و به سمت استخر مي رويم وسط باغ ميوه ، در يك بعد از ظهر گرم تابستاني. در دو سوي استخر مي ايستيم و ناگهان هر دو لباس ها را مي كنيم. خانم مسن تحصيل كرده ساكت با چشمهاي گشاد و دهان باز يك وري روي صندلي سالن ولو شده است. كسي ديگري نيست. من و تو و آپارات چي پير كه پشت دستگاه چرت مي زند. من شيرجه مي زنم. فيلم تمام ميشود. دستگاه آپارات تق تق مي كند و از حركت مي ايستد. مثل دست و پاي من. به پايين نگاه مي كنم. بدون مقاومتي و حتي با رضايت در منجلاب و لجن اين باتلاق متعفن فرو مي روم.