پس شيخ رو به او كرد و گفت: سانچو آيا آن غولهاي ظالم را مي بيني كه مردمان بدبخت را در بند كرده اند؟
سانچو پاسخ داد: سرورم كدام غولها را مي گويي؟ هر چه مي نگرم غولي نمي بينم!
شيخ بگفت: چگونه اين غولهاي وحشي ستمگر را نمي بيني؟! ما بايد به جنگ اين غولها رويم و بندگان خدا از ستم ايشان آزاد سازيم
سانچو مكثي كرد و گفت: اما من تنها برجهاي الهيه را مي بينم كه در ميان باغها جا خوش كرده اند!
در اين گفتگو بودند كه ناگه سگان احمد خاتمي بر ايشان فرود آمدند و اسب شيخ و الاغ سانچو توقيف كردند و بگرفتنشان و ببردند.
در راه بود كه سانچو حقيقت غولها دريافت و به شيخ ايمان آورد.