نمی دانم چه چیزی را تبریک می گویند؟ چرا برایم خوشحالند؟ برای من که می روم که همان یک امید آخر را نیز از دست بدهم. این سفر یک جوری است. متفاوت است. خودکشی است. احساسی آرامم می کند. احساس اینکه این سفر بی بازگشت است. چه کوته بینانه فکر میکنند اگر از یک شهر به شهری بروم حالم دگرگون می شود. نمی دانم کجا کی چرا راضی شدم به انتخاب نیستی. شاید چون فکر می کردم هیچوقت اتفاق نمی افتد. ویزا لبنان جور نمی شود. بلیط هم که نیست. یا شاید نباید پاسپورت پیدا می شد. آخر به چه کسی ویزای آمریکای 4 روزه می دهند؟ یا او چه کسی بود که بلیطش را کنسل کرد تا من امشب اینجا باشم.
گویی کاینات می خواهند من بروم. به این سفر آخر.
چگونه بگویمت از عالم برزخ میان هشیاری و دیوانگی. ای کاش می دیدی چگونه به تردید خیره می شوم و چشمانم را بر یقین می بندم.
یاد آن روز می افتم. در راه دانشگاه .اتوبان همت. کنارم نشسته بود. فابی را می گویم. امشب هم تو کنارم نشسته ای در میان آدمهایی خوشحال که با هیجان به تابلوهای اعلانات می نگرند و مشتاقانه منتظر پریدن.
به باجه پذیرش رسیدم. بلیطم کنسلیست. به ویزا نگاه می کند می رود. خوشحال می شوم. ایکاش جایی کاینات اشتباه کرده باشند. ایکاش نمی آمد و بلیطم را دستم نمی داد.
نگاهم به سوی هیچکس و هیچ جا نیست. کسی جز او نمی تواند توجهم را بخود جلب کند. حیف که ساکت است. حیف که غایب است.
لپ تاپم روشن می شود تا من اینجا برایش بنویسم. برای او که نمی خواند. ای کاش کاینات کاری کنند بخواند.
دلم برای خودم می سوزد. برای این بدبختی. برای این کوفتگی وو له شدگی. برای این ذلت و خواری. برای من که با خیال خود عشق بازی می کنم.
با لبخند به من تبریک می گویند. چهره درهمم را نمی فهمند. به راهشان می روند. تنهایم می گذارند تا به سفری روم برای تمام شدن.
6 comments:
اینایی که میگی همش درسته پوکر بهت فرصت نداد بشینیم درست صحبت کنیم ولی یه روز یکی بهم یه چیزی گفت که شاید باید من به تو بگم "وقتی داری میری جهان اول ، جهان سوم رو باخودت میراث نبر اونجا"...برو پشت سرت رو هم نگا نکن..نه فکر عشق باش نه اولین پروژه اسکریپت.و نه صد تای چیز دیگه وگرنه باز دو سال دیگه همین آش و همین کاسه...خط پایانی هم وجود نداره ...خودت یه جایی باید بزنی کنار سیگارتو روشن کنی و به بقیه کگاه کنی در حال یک و دو پر کردن و به این تراژدی کمدی بخندی
ملت نفهم/کم فهم/ بدفهم نیستن اگه واست خوشالن. من شخصه نه برام فرق می کنه تو اینجا باشی نه سودی داره که نباشی. من انسانی هستم که حالا داره می شه دو ساله که دارم یه جورایی زندگی ت رو می بینم، می خونم، راجع به ش ازت می شنوم. چند ماهی که تو تهران گذشت واسه منه شنونده/تماشاچی که دلچسب نبود. دلچسب؟ آزار دهنده بود اصلن.
ممکنه بگی این حس ربطی به مکان نداره، ممکنه بگی رفتن حال تو رو عوض نمیکنه، ولی تو عمل چی؟ مگه همین "اومدن" حالتو عوض نکرد؟ سینایی که میخواست تابستون امسال بره قطب! از بلند پریدن که هیچ از راه رفتنش هم افتاد
موضوع تهران و نیویورک نیست، موضوع اینه که تو تهران هم که بودی تهران نبودی، تو تو رویای خودتی، اما نکته اینه که تهران ابزار خودزنی داده بود دستت، من امیدوارم نیویورک این ابزارا رو از دست تو بگیره، شاید بلدوزرت اونجا دوباره استارت خورد، خفه کرده بودی
به هر حال و با تمام توضیحاتی که دادم و ندادم "من خوشحالم برات
حالا تو هی روضه بخون
"Comment deleted: This post has been removed by the author."
man azin ja commenti paak nakardam! yani hack shodam?!
نچ
من نوشته بودم غلط تایپی داش حذفش کردم دوباره گذاشتم
همیشه کائنات یک کاری می کند که او بخواند ....
Post a Comment