1.13.2011

چشمکی که در کرکسیون یک روز برفی نزدم

فقط در روزی برفی و بعد از یک چت با دوستی قدیمی است که امکان دارد خاطره یک روز برفی دیگر را در ده سال پیش با دیتیل بیاد بیاورید. هندسه یک داشتیم با رضوانی در بزرگترین آتلیه معماری اون زمان در ساختمان جغرافیای سابق. آتلیه دوست داشتنی 7. چون خیلی بزرگ بود می توانستی فاصله مطمئنه رو از استاد حفظ کنی و در حس و حال فضای آتلیه ایی در همان محدودیت های موجود از کار در آتلیه لذت ببری. و این برای من این آتلیه را دوست داشتنی می کرد. رضوانی روی پله ها لیز خورده بود و لنگ می زد. می گفت نمی داند کدام احمقی پله های این دانشگاه را طراحی و اجرا کرده است که پاگیر نگذاشته! بعد این تا به امروزبرای من به یک سوال عظیم در معماری تبدیل شد و به دیدن هر بنای معروفی که می روم اول پاگیر پله ها را چک می کنم و خوب نه پله های میس پاگیر داشت نه لکوربوزیه نه لیبسکیند نه کان و نه ای ام پی و نه خیلی های دیگر! در آن روز برفی خاص، دو تا میز نقشه کشی را بهم چسبانده بودیم و کرکسیون پلان و برش کشیدن داشتیم. رضوانی با خودش دو تا دختر از ورودی های مهر 79 هم آورده بود. ما ورودی بهمن 79 بودیم. این البته خود یکی از مایه های تحقیر بود همیشه در کنار دانشگاه آزادی و یک سال پشت کنکوری بودن. و من همیشه سعی می کردم در برابر این باور مرسوم که مهریها از بهمنی ها قوی تر هستند آنتی تز ارائه دهم. همانطور که برای اینکه طراحی شهری خواندنم در ایران برایم از معماری خواندن مفید تر واقع شد و یا اخیرا برای اینکه معماری کلمبیا از هاروارد بهتر است! البته مخاطبم هیچگاه کوچکترین عقب نشینی از موضعش نشان نداده است اما من همچنان آنتی تز می دهم. این آنتی تز هم من را یاد آنتی بادی ها در درس زیست شناسی سال سوم دبیرستان رشته تجربی با دبیرش که اسمش را مانند اکثر سایر دبیران دیگر فراموش کرده ام می اندازد. چون نمی خواهم شورش را در بیاورم دیگر سراغ خاطرات آن کلاس نمی روم! دخترها ترم قبل هندسه افتاده بودند و رضوانی آورده بودشان سر کلاس ما تا با بچه ها کرکسیون کنند و البته می گفت همیشه با سال بالایی ها کرکسیون کنید و من این حرفش را خیلی جدی گرفتم و زیاد کرکسیون کردم با محمد خبازی (76) سارا نوروزی (78) آرش عادل (77) و سایرین. هر دو دخترها خوشگل بودند با چهره جا افتاده .یکی از دخترها قدش از آن یکی کوتاه تربود، کمی چاغ تر با خالی کناره لبش. من از آن یکی دیگر خوشم آمد. از زیر مقنعه می شد حدس زد که موهایش کوتاه بود. چشمهای درشتی داشت. با ابروهای کمان. دماغش هم عملی نبود و خوش ترکیب و کشیده با قوسی مناسب که به بقیه چهره اش می آمد. کلا پدیده دماغ عملی را ما از ورودی های  81 به بعد دیدیم! نمی دانم به خاطر عمل دماغ بود یا آلبوم اول لینکینگ پارک که ورودی های 81 به بعد یهو شدند نسل جدید و ما همان نسل سوخته ماندیم حتی با اینکه اکثرمان با شور و اشتیاق به اصلاحات رای دادیم. که من البته ندادم و چونش با اینکه مهم است را نمی گویم. لبهایش مثل آنجلینا جولی بود. یعنی کیوان این رو به من گفت و من رفتم کلی با اینترنت دایل آپ پارس آنلاین و کامپیوتر 486 مان که همیشه زیر سایه پنتیوم تحقیر شده بود سرچ کردم که ببینم این آنجلینا کیست. هیچوقت عمویم را نمی بخشم که مخ بابایم را سال 1995در یوتای آمریکا زد و ما بجای پنتیوم، 486 خریدیم. عمویم گفت اینها (پنتیوم) خیلی پیشرفته هستند و بدرد شما نمی خورند. پدرم هم برای اینکه هم جلو من و مامان و نیوشا که با هم سر خریدن پنتیوم متحد بودیم کم نیاورد رفت و طرف داداشش را گرفت و گفت سرعت پنتیوم زیاد است و من سردرد می گیرم. حالا هرچی فکر می کنم می بینم نیوشا فقط 8 9 سالش بود و چیزی از کامپیوتر سرش نمی شد و فقط طرف مامان را گرفت تا حال بابا را بگیرد. گردن باریک خوش تراش و هیکل استخوانی داشت. همچین یک کمی شل بود. تیریپ کوول البته از جنس نسل سوخته ما نه مثل این جدیدی ها. اما به نظرم استانداردهای یک داف دهه شصتی را کاملا داشت. کرکسیون من باهاش افتاد. رفتم نشستم انور میز. و پوستی های مدادیم را که مثل همیشه بد ریخت و کثیف بودند را گذاشتم روی میز. از بچگی کف دست هایم زیاد عرق می کند و خیس است. مامانم گفت این طبیعی است و خیلی ها این جوری است کف دستشان اما من خیلی کم به آدمهایی برخورد کردم که کف دستشان خیس باشد. سعی کردم در طول سالها با این معلولیت کنار بیایم و وقتی کسی دستش را برای دست دادن دراز می کند با شجاعت می گویم دستم خیس است و دستم را یا شلوارم یا دستمال پاک می کنم و بعد دست می دهم. آمریکایی ها کلا محکم دست می دهند و بعدم سریع دستت را رها نمی کنند و هی تکان می دهند. تو چشمت زل می زنند به همراه لبخندی احمقانه. چشم هایشان هم برق می زند در طول انجام این حرکات. من هم دستشان را محکم فشار می دهم و در پایان حرکت متوجه تغییر لحن خندیدن و از بین رفتن برق نگاهشان می شوم  و این یعنی غدد عرق کف دستم باز فعال شده اند. حال که دوباره فکر می کنم اصلا پوستی رو میز نگذاشتم و روی کاغذ کالک با راپید پلان و برش و نما کشیده بودم. آستینش را بالا زد روان نویس را دست گرفت و جدی شد رو پلان من. از اینکه آستینش را بالا زده بود خیلی حال کردم. این جوری مثل یک فیمینیست واقعی می شد. در تصویر من از زن مدرن همیشه آستین ها بالاست. ناخنهایش بر عکس آن دختر دیگر کوتاه بود و انگشتانش زنانه و شکننده.  پلان من را با اعتماد بنفس باز بینی می کرد و خطوط را چک می کرد. من هم جدی بودم احساس می کردم در برابر یک دختر جدی اگر من هم جدی باشم جذاب تر خواهم بود. اگر او یک زن مدرن بود. من هم باید یک روشنفکر با روحیه حرفه ایی و جدی می بودم و نه یک مرد ضعیف النفس و در کف مانده. اولین باری بود که با یک دختر کرکسیون می کردم. شایدم اولین باری بود که کنار دختری غریبه می نشستم و صحبت می کردم. حالا راجع به چیش مهم نبود. در میان نگاه های جدی و نگاه هایم به پلان هر چند لحظه یک بار که حدس می زدم سرش پایین است دزدکی ورندازش می کردم. موهای سیاهش که از زیر مقنعه بیرون زده بود، لبهای غنچه اش،  چشم های درشتش، آن برآمدگیهای بسیار ملایم سینه هایش. سعی می کردم با اینکه جدی بودنم را حفظ می کردم روی ضخامت خطها یا طرز کشیدن درب و پنجره ها کمی با شوخ طبعی هم نظر دهم. یک بار برگشت بهم نگاه کرد و خندید. طوفانی در درونم بپا شد. در همان لحظه توهم اینکه از من خوشش آمده نه فقط ذهنم را به ناکجاآبادها برد بلکه باعث شد مثل مفلوک ها کلی بهش زل هم بزنم. این را آنجا متوجه نشدم. بعد ها بچه ها گفتند. از نگاه پراگماتیستی، من بطوره بالقوه هیچ جذابیتی برایش نداشتم. یک سال پایینی لاغرعینکی کچل با قد متوسط و شیت های کالکی کثیف و پر از جوهر راپید. یادم  نیست لباسم چی بود.  وقتی کرکسیونم تمام شد و بهم گفت باید چه کارهایی انجام دهم سرم را از روی پلانها بلند کردم و متوجه شدم که یاسر و سهراب و کیوان و علی و بقیه هم مثل من خیلی درگیر کرکسیونها و دختران سال بالایی شده اند و البته هر کسی با توجه به ویژگی های شخصیتی، تجربیات دوران کودکی، شرایط خانوادگی و وضعیت تحصیلی والدینش و نوع نگاه آنها به مقوله تربیت فرزندانشان و از همه مهمتر ژنوم کروموزومهایشان مجذوب یکی از دختران کرکسیون کننده شد. ولی خوب نتیجه برایند نیروهای روانی مولفه هایی که در جمله قبل گفتم در من نیروی شدیدتری ایجاد کرد. تا مدتها در کلاس دوستان این موضوع را دست می گرفتند و اسم فامیل آن دختر سال بالایی با اسم کوچک من همراه می شد و البته آن دو دیگر نیامدند کلاس ما کرکسیون. امروز که با او چت کردم یاد آن روز افتادم و بهش گفتم که آن روزها بعد از آن جلسه کرکسیون چه قدر با خودم ور رفتم که چرا این فرصت طلایی را وسط آتلیه 7 از دست دادم و بهش چشمک نزدم. این جمله را با یک چشمک یاهو مسنجری فرستادم.

7 comments:

Keivan Saberi said...

dar ghiabe Julian Assange, sanad efsha mikoni ?! :D

sm3074 said...

BE GHOLE ASSANGE: This is just a beginning!

اسکیزو said...

عالی سینا ... عالی ؛) و

sohrab said...

چشمکی که من هم باید میزدم نزدم و حالا احتمالن 10 سال میگذره ،ولی خاطره قشنگی بود

faraz said...

تو ک...گشاد واسه یه چشمک این همه فارسی نوشتی...یه کم مشکوک ه

. said...

ترکوندی سینا
چه قد بلاگ کردی
ندیده بودم
اسم منم بذا اول
علی هنرور آخه بلاگ می‌نویسه؟
زورم میاد

Anonymous said...

man tu dustam kheilia dasteshun kheili aragh mikone , mamanet rast mige tabiie.
vali yadam bashe be dustam begam naran america