4.18.2011

روز بعد از روز تولد

امروز فردای آن روز تولد است و هوا گرم تر شده است. گشنه ام است و می روم که از سر خیابان فلافل بخرم. فلافل غذایی است که بقول ویکی پیدیا اصالتا از مصر است اما فکر کنم بوشهری ها و آبادانی ها هم ادعای اختراعش را دارند. به نظر غذای کم کالری می آید و مقدار زیادی هم انواع سبزی و علف می چپانند تو ساندویچش که به آدم احساس سلامتی دست می دهد. صاحب فلافل فروشی سوری است و آنجا را به کمک پسرش اداره می کند. من خیلی سعی کرده ام که با عربی نصفه و نیمه و فعل و ضمیر غلط  با اینها رابطه برقرار کنم اما معمولا این تلاشها ناموفق بوده اند. مثل امروز که از پسر صاحب مغازه درباره درگیری های اخیر پرسیدم و او با قاطعیت جواب داد که عاشق بشار اسد است و اینکه از من پرسید می دانم فیس بوک چیست؟ و این وقتی این سوال را کرد قیافه اش را یک جوری کرد که اینگار راجع به یک چیز مشمئز کننده صحبت می کند. بعد از اینکه من یک طوری سرم را تکان دادم که یعنی می فهمم اضافه کرد که اینها همه اش دروغ است. این را در گوشم گفت که بقیه نشنوند. این اولین بار نیست که من در مبادلات فرهنگی با اعراب کنف می شوم. یمنی های سوپری دم در خانه ام در هارلم هم در واکنش به تی شرت سبز من گفتند که عاشق احمدی نژادند. تابستان چند سال پیش بود که در دانشگاه تهران دیدمش. صندلی عقب با الهام نشسته بودند و برای ما که بهشان زل زده بودیم دست تکان می دادند. آن زمانها از کروبی خوشم نمی آمد و اصلا برایم مهم نبود که تقلب کرده مرتیکه یا نه.  تازه خوشحال هم بودیم. بابایم می گفت که با این احمدی نژاد اینها*****. دیگر. بابایم سی سال هست همین را می گوید. بابایم شخصیت شناخته شده علمی است در مرتع داری. با همه چوپانها دوست است و یک نسخه از کتابش را به آنها هدیه می کند. چوپانها سواد ندارند و احتمالا کتاب را می دهند به گوسفندانشان تا آن را بخوانند یا بخورند. اگر گربه اِن جان دارد، بابای من اِن به علاوه یک جان دارد. یک بار در باتلاق افتاده، دو تا تصادف وحشتناک کرده، مغزش را عمل کرده و یکبار نزدیک بوده گرگ بخورتش.
فلافلم را می گیرم و برمی گردم خانه. سر راه از دم در یک بار می گذرم . یک اسم کجو کوله یونانی دارد. اینجا همه می خواهند خودشان را یک جوری به یک تمدنی هویتی چیزی بچسبانند. مثل بار جمهوری که چند خیابان آن طرف تر است. جدا از آدمهای معمولی یک مشت سوسول آمریکایی هم که چفیه فلسطینی انداخته اند آنجا هستند همیشه. در دیوارش پر از عکس چه، پوستر های شوروی و داس و چکش است. من حس خوبی ندارم از رنگ قرمز و فونت روسی. من را یاد آن یک دانه کانال روسی می اندازد که گرگان می گرفتیم. بابا همیشه بالا پشت بام بود تا آنتن رو یک جوری بچرخاند که هم تهران بگیرد هم عشق آباد. چه انتظاراتی داشتیم از آنتن بیچاره. زبان نداشت بگوید بابا اینها در دو جهت جغرافیایی متفاوتند. حالا به هر شکل آنتنمان خودش را جر می داد و ما کانال شوروی را می گرفتیم که در آن خانمهای سر لخت در جنگ با نازی های خون خوار شهید می شدند و یا یک بچه می آمد وسط میدان درندشت سرخ برای میلیون ها نفر یونیفرم پوش آواز می خواند. با اینکه اصلا نمی فهمیدیم اینها چی می گویند اما باز هم کلا این که تلویزیونمان سه تا کانال می گرفت خیلی کلاس داشت. تا اینکه یک روز به جای روسی کانالمان ترکمنی شد. آن وقت بابا گفت شوروی تمام شد دیگر. از آن به بعد همش یک آقایی شبیه ژاپنی ها که اصلا از زیر کلاه سفید خرکیش بزور دیده می شد از صبح تا شب یا تار می زد یا اسب سواری می کرد. همیشه با خودم می گفتم ای کاش ترکمن ها شاعرهای متنوعی داشتند که ما مجبور نشویم سریال مختوم قلی را صد بار ببینیم.
 در اتاقم هستم و فلافل را گاز می زنم. مستر اشمیت بهم زل زده است. به مستر اشمیت می گویم که این برایت خوب نیست و برایش کمی کوکا می ریزم. نمی دانم کوکا برایش خوب است یا نه. مستر اشمیت از گذشته اش با من صحبت نمی کند اما به قیافه اش می خورد که از آمریکای جنوبی باشد. احتمالا اجدادش یک جایی پای درختان آمازون می زیسته اند. قضا و قدر پایشان را می کشد به آمریکا. خانواده مستر اشمیت در آمریکا مثل همه مهاجران دیگر دچار بحران هویت شده که دنبال اسم ورسم واقعیشان بودند. وقتی مستر ازمغازه ته خیابان خریدم بجای اسم و فامیل اکس ال نوشته بود. نمی دانم حالا این تحت تاثیر مالکوم ایکس بوده یا نه. بهر حال من نام اشمیت را پیشنهاد کردم و مستر اشمیت پذیرفت. اسم آلمانی این روزها هم مد است در آمریکا هم با کلاس است. آدم را یاد بیزنس من های کرواتی می اندازد که مرسدس سوار می شوند.  یکی از برگهای مستر اشمیت زرد شده و می افتد. فکر کنم بدنش با کوکا نساخته است.
می روم به زیرزمین تا پوست ساندویچ فلافل را به سطل آشغال بیاندازم. سطل آنجا نیست و آشغالها برای خودشان کف آشپزخانه ولو اند. نوبت بِن بوده است که سطل آشغال را که دیشب پِلی بیرون گذاشته بیاورد تو. بِن اهل تگزاس و من در فیلمها دیده ام که تگزاسی ها فرهنگ ندارند و بی تربیتند. بن هم دانشجو پی اچ دی است و مثل تگزاسی های توی فیلمها اسب و تفنگ ندارد. عوضش یک دوچرخه دارد که با آن می رود به لابراتوارشان. روانشناسی می خواند و در لابراتوارشان روی میمونها آزمایش های روانی می کنند. من نمی دانم که آنجا به میمونها بد می گذرد یا نه اما یک دفعه یک گروه حامی حقوق حیوانات سعی کردند میمونها را آزاد کنند. نمی دانم موفق شدند یا نه اما من اگر جای میمونها بودم لابراتوار را به کمبریج ترجیح می دادم. آنجا حدقل به آدم یا میمون موز مجانی می دهند. در یکی از شماره های مجله نیویورکر مقاله مفصلی خواندم راجع به موز و اینکه ....
در اینجا خوابم برد و روز بعد از روز تولدم تمام شد.

5 comments:

Anonymous said...

divoone mordam az khande kheili ba mazze bood!

Anonymous said...

Belakhare yavash yavash dare az neveshtehat khoosham miad!

all cains said...

این نوشته می تونه تا ابد ادامه داشته باشه مثل کتاب سریوژا

روزبه دانشور said...

عالی بود
به طور اتفاقی از طریق یکی از دوستان با این‌جا آشنا شدم و واقعن از خوندن این نوشته لذت بردم

tachatha said...

Website resource continue reading this find out webpage link