الان ساعت ۴ بعد از ظهر در طبقه ۲۴ام در برج شماره ۱۱ خیابان دیوار هستم. و من باید به یک سری سوالهای مسخره آدمهای کراواتی در اتاقی که جز میز و صندلی هیچی درش نیس جواب بدم. اینکه یک طرف زندگی آدم کار در وال استریت نیویورک باشد و یک طرف دیگرش مثلا پناهگاه بمباران هوایی باشد در مسجد محله مان در تهران یک کنتراست مسخره ای دارد که قوه تعقل آدم را از درون میپکاند. در زندگیم همیشه همین سر و ته کار برایم جالب بوده است و گرنه وسط هایش هیچ چیز خاصی ندارد. یکی شان که یقه کرواتش شل است میپرسد که در نیویورک از چه ساختمانی خوشم میآید. حتما همه انتظار دارند که من اسم یکی از ساختمانهایی را ببرم که شرکت خودشان یا یک معمار معروف طراحی کرده است. و بعدش من یک پاراگراف در مدح آن ساختمان بگویم و آنها خاضعانه به من در مورد محدودیتهای آن پروژه توضیح دهند و بحث با این قربان صدقه ها تمام شود. اما من کاملا از این سوال شوکّه شده ام. تازه متوجه میشوم که اینجا نیویورک است و پر از برج. منهتن است لامصب دیگر! کلا جز ساختمان چیز دیگری هم مگر دارد؟ اما من چرا این ساختمانها را ندیدم. چرا حتی یک اسم یا تصویر جلو چشمم نمیآید. مثل اینکه تو را وسط یک جنگل انبوه ببرند و بگویند از کدام درخت از همه بیشتر خوشت میآید! من هرچه به ذهنم فشار میآورم، خودم را میبینم که در خیابانها بی هدف قدم میزنم. بدون اینکه به چیزی توجه کنم. اصلا این خصلت نیویورک است که آدم بی تفاوت میشود. تهی میشود. چون زمین، آسمان و همه چیز و همه کس سعی میکنند توجه تو را به خودشان جلب کنند، دیگر هیچ چیزی توجهت را جلب نمیکند. چشمهایت مثل چشمهای مرده میشود که باز است اما چیزی نمیبیند. ایکاش اسم یک ساختمان را حفظ کرده بودم و میگفتم. اینکه آدم وسط جنگل بایستد و بگوید درخت خاصی به ذهنم نمیآید دیگر خیلی جواب ضایعی است. آن یکی قهوه استرباکسش را میریزد رو لباسش و با دادن فحش سبکی این اتفاق را به همه اعلام میکند. به نظرم زیاد قهوه رو خودش میریزد چون معمولاً آدمهایی که یک خطایی را زیاد مرتکب میشوند هر دفعه یک جوری وانمود میکنند که شوکّه شده اند انگار که بار اولشان است. آن یکی که تازه هم آماده تو میپرسد قبل از آمدن به نیویورک در ایران چکار میکردم؟ با اینکه فقط ۴ سالست که ایران را ترک کردهام اما این سوال مرا آنچنان به گذشته میبرد که انگار ۱۰۰ سال از آخرین باری که از پل عابر پیاده مترو میرداماد گذشتم یا به جمعه بازار رفتم یا تو سینما فرهنگ فیلم دیدم میگذرد. اصلا انگار من از اول در آمریکا به دنیا آماده و بزرگ شدهام و همزادم در ایران زندگی کرده و امروز با این سوال من و همزادم یک جوری اورلب شدیم و من باید از طرف او که حالا من هم شده است توضیح بدهم که در آن سالهای دور در دانشگاه تهران و قبل ترش در مشهد چه کرده ام. کلی به حافظه ام باید فشار بیاورم که اصلا من کی بود ام. اصلا فکر نمیکردم سوالهایشان اینقدر سخت باشد. بهم میگویند که بعدا نتیجه را به من خبر میدهند. باز لبخند میزنیم دست میدهیم و من سوار مترو میشوم و از وال استریت میروم هارلم.