مفیدترین سوغاتی که تاحالا گرفتم را هر ۸ ساعت یک بار می خورم. کرمی هستم که تو پیله ام میان جنگلی سفید از دستمال کاغذی های خِلی می لولم. زیپ پیله ام تازه هر از چند گهی گیر هم میکند ! میان خواب و بیداری با زیپش ور می روم. یاد زیپ شلوارم می افتم که در سفرم به اروپا از یه مرحله ای به بعد دست از همکاری کشید و هی می آمد پایین. هر جا میرفتم باید به حاضران توضیح میدادم که زیپم مشکل دارد. تلاش هایم برای درست کردنش نتیجه نداد و هنوز همانجوری است. خیلی چیزهای دیگر اما امروز اونجوری نیستند. مثلا کارم، یا شهرم، یا آدمی های دور و برم، وزنم و نوع ویزام. روز هایم خیلی رنگی و خوشگل شدند و به هرکی میرسم برایش آن شعر کسرایی رو میخوانم که "زندگی زیباست و شعله اش فلان و بهمان". اینجا خیلی سرد است. فک نمیکنم میسیز آلوار که صاحب خانمان است شعر کسرایی رو خوانده باشد. کلا هم زیاد با شعله و گرما میان خوشی ندارد چون همیشه خانه مان سرد است و شعله آب گرم کن خاموش. میسیز آلوار یک پیرزن سیاهپوست انگلیسی است که به دلیل نامعلومی پا شد آمد آمریکا و در هارلم همین خانه ایی را خرید که الان من و مزدک و الاهه تو طبقه سومش زندگی میکنیم. میسیز آلوار در زیر چهره مهربانش، انسان خشک ، بی محبّت، خشن، خسیس و لجوجی است که شعله آب گرمکن رو پایین نگاه میدارد. اما روحیم خوب است و کاهش دما باعث نمیشود که خودم را ببازم. با انرژی و شور و شوق میروم که دوش بگیرم. صحنه تراژیک من، ایستاده در وان و در انتظار گرم شدن آب دوش آن بخش جدا ناپذیر از زندگی فلاکت بار من است. سرم را با آب سرد می شورم.
سر کار روی پروژیه ای کار میکنم در سوئیس که امیدوارم ساخته شود. حتی بیشتر از ساعتهای کاری شبها شرکت می مانم که تمامش کنم چون دوست دارم بروم سوئیس سر سایت پروژه و بعدش برم ژنو و اونجا با کارولینا برویم قهوه بخوریم. و دیگرهمین خیلی خوب است! میروم برای ناهار بیرون و سراغ فتیش جدیدم که غذای کره ای است . از رستوران کره ای که بیرون می آیم با خودم یک بار دیگر شعر کسرایی را تکرار میکنم. همه چیز خیلی خوب است. همه چیز سر جایش است. در یک نظم و هماهنگی رویایی. تقریبا به همه چیز هایی که میخواستم رسیده ام. با مزدک خانه گرفتیم، تو نیویورک کار خوب گرفتم و مشکل ویزا هم حل شده. از آن لبخندهای رضایت آمیز میزنم . آدم باید قدر این لحظه را بداند. معلوم نیست ده دقیقه بعد چی میشود.
ده دقیقه بعد تلفنم زنگ میزند. یکی که اخیرا هم را میبینیم (دیت می کنیم) میگوید که "فکر نمیکنه این رابطه به جایی برسه". با تامل و درایت خاصی با او هم عقیده میشوم و با ریلَکسی تمام رابطه نصف و نیمه مان در ظرف ۳۰ ثانیه تمام میشود. تکانی به سرم میدهم از آن تکان ها که وقتی از زیر دوش بیرون می آیی می دهی تا آب گوشهایت دربیاید بیرون. مثل وقتی که میخواهی ادا در بیاوری که مثلا خواب نیستی. با خودم میگویم که بالاخره قرارهم نیست که همه چیز خوب پیش برود. به قول فرنگیها: لایف هَز ایتس آپ اَند دَون!
کمی سرخورده اما هنوز امیدوار برمیگردم به سر کار. کامپیوترم در حال رندر گرفتن از طرحم است. سعی میکنم روی فضای سوئیس و گاوهای تو عکس گوگل مَپ تمرکز کنم که تلفن روی میزم زنگ میزند. رئیس میگوید که بروم به اتاقش. همان جا دم در اتاق بطور خلاصه و موجز به من توضیح میدهد که کل پروژههای شرکت از جمله پروژه سوئیس متوقف شده و همراه با ابراز پشیمانی به من اعلام می کند که دیگر توان مالی استخدام من را ندارند و کلیه طراحان شرکت بجز یکی که قدیمی است بطور رسمی از این لحظه بیکار هستند. از جمله من که نمیدانم چرا خیلی منطقی آنجا ایستاده ام و سرم را یک جوری تکان میدهم که انگار کاملا متوجه شدم که دهانم در این توضیحات ۵ دقیقه ای تا به چه حد سرویس شده است. بعد من برمیگردم سر میزم. رندر پروژه سوئیس به شکل هیولا واری رو مونیتورم پت و پهن شده است. خیره شده ام به مونیتور. مثل آدمی ام که از درون سونای آب گرم یهو پرتش کرده اند در استخر آب یخ. هنوز بین زمین و هوا دارم دست پا میزنم که دستم را به جایی بند کنم که پسر عموم در یاهو مسنجر یک تک جمله مینویسد که "تو نرفتی ایران؟" میگویم: "چرا برم؟" میگوید: "خوب میرفتی مراسم عمو دیگه!" میگویم: "عمو؟ کدوم عمو؟ چه مراسمی؟!". ۴۰ روز است که عمویم مرده است.
عموی بزرگم نوجوان بود که پدرش و بابابزرگ بنده مُرد. خیلی کلیشه ایی مَرد زندگی شد . از نوجوانی میرفت کار میکرد تا شکم بابام، عمو کوچکم و عمه ام را سیر کند. مثل این فیلم قدیمی ها. حالا من سالها بود که عمویم ندیده بودم و کلا آدم نسبت به آدمایی که سالهاست ندیده یک احساس عجیبی دارد. اما خوب من در آن لحظه خاص که کامپیوتر از همه جا بیخبرم هنوز داشت رندر میگرفت با یک زمین لرزه و ۲ پس لرزه مواجه بودم. بهتر دیدم که اول از همه کامپیوترم را در جریان بگذارم و پنجره رندر را ببندم. بعد تو صندلی ام لم بدهم و به این یک ساعت اخیر و بلاهایی که سرم آمده فکر کنم. تمرکزمم با عطسه پی درپی، سرفه و آب ریزش بینی بهم میخورد. میرم دستمال کاغذی می آورم که دماغم را تمیز کنم. متوجه آبی شدن چیزی می شوم در فضای اطرافم، مثل هاله ای از نور آبی. از گوشه چشم به صفحه لپ تاپم نگاه می کنم که بُلو اِسکرین داده است و هارد دیسکش در لحظه ترکیده است. دفعهٔ آخری که هاردش ترکید، مسئول تعمیرات شرکت دِل با خونسردی و دقت نظر خاصی بهم توضیح داد که هاردهای این مدل خاص از لپ تاپ که من یکی شان را دو سال پیش با پول وام دانشگاه خریدم مورد خاصی دارند و به دلیل عملکرد ناقص فَن مادر بُرد بیش از حد داغ شده و عمرشان در یک ثانیه خاص از مدت زمانی که روشن بوده اند به پایان رسیده و از کار میافتند. او ادامه داد که شرکت دِل هیچگونه مسئولیتی نسبت به آن چندین گیگابایت اطلاعاتی که من روی هاردم داشتم ندارد و گارانتی لپتاپم هم تمام شده و من باید هم هزینه هارد جدید را بدهم وهم هم هزینه نصبش را. اعداد و ارقامی نامفهوم هنوز رو صفحه آبی شده لپتاپم بالا و پایین میروند.
درون کیسه خوابم میروم و زیپش گیر می کند.سعی می کنم به روزی که گذشت فکر نکنم .کارم را از دست دادم، پروژه عشقیم شکست خورد، عمویم مُرد، سرما خوردم و لپتاپم به چوخ رفت. ساعتم زنگ می زند و سر هشت ساعت آنتی بیوتیکم را می خورم و شعر کسرایی را زمزمه می کنم. آری آری زندگی زیباست ... و فلان و بهمان.
3 comments:
ای بابا ، ای بابا ...
روم نمی شه وسط این مصیبت های متعدده بگم که آقا متنت خیلی عالی بود. باشه یک موقعی که زندگی زیبا بود و شعله اش فلان و بهمان بود بهت می گم. راستی تگزاس کی میای؟
این اصلن منصفانه نیس
به شدت مراقبت کن از خودت
Post a Comment