5.01.2012

نیویورک

از خانه بیرون میزنم. نسیم خنک صبح به صورتم می‌خورد و گرد بهاری شکوفه‌ها چشمهایم را پراز اشک می‌کند. تند تند سرازیری را تمام می‌کنم از جلو چند ماشین می‌دوم و از پل‌های مترو پایین میروم. روی پله ها، کف سکوه، ستونها و آدم‌ها لایه ایی تاریخی‌ از لجن نشست است. مسافران منتظر در سکوی ایستگاه خشک شده اند، خیره به جلو. همه سعی‌ می‌کنند که حتی اگر شده برای چند لحظه در این فضای نکبت بار به هیچ چیز فکر نکنند. ایستگاه بی قطار پر از آدمهای بتونی‌ است با روکشی لجنی. اینجا ساعت ۸ صبح است در نیویورک. پایتخت رؤیاهای آنانی که پایشان به اینجا نرسیده و گور دست جمعی آرزو‌های ساکنانش.
از لای در مترو یک مکزیکی کلاه به سر گیتارش را به درون قطار می‌کشد، نفسی چاق می‌کند و به یاد صحراهای مکزیک زیر آواز می زند. تونل تاریک مترو روشن میشود و نور شدید صحرا چشمهای خواب آلود‌م را میزند. هر از چند گاهی کاکتوسی از کنار قطار رد میشود و تیغ‌هایش روی بدنه قطار صدای ضجه‌های عقابی گرسنه را میدهند که هیکل های گوشتی ما را ورنداز می‌کند. هوا خیلی‌ گرم شده است. به زیر سایه‌ خواننده میخزم. فریاد میزند و از عشق و زن‌های زیبا میگوید. شایدم هم از چیز‌های دیگر. چه فرقی می کند. با لهجه اسپانیایی همه کلمات باز هم همان عشق و زن‌های زیبا میشوند. مثل زاپاتای کودکی ما. فامیل دورمان زیر باران ،خیس خودش را به خانه دایی‌ام میرساند و دست زیر کتش میکرد و با لبخندی قهرمانانه فیلم وی اچ اس زاپاتا را بیرون می‌‌آورد. فامیلمان را نه آمریکایی ها، که کمیته بالاخره گیر انداخت. قهرمان کودکی ما بود. زاپاتا در بی‌ کیفیت‌ترین حالت ممکن برای ما دست تکان میداد، هورا می‌کشید و کلاه از سر در بر می‌‌آورد و هلهله کنان به صف پیاده نظام آمریکا میزد. خواننده مکزیکی هم کلاه از سر در می‌‌آورد و  جلو آمریکایی‌‌ها می‌گیرد و گدائی می‌کند. آهنگ که تمام میشود، آدم‌های قوز کرده و عبوس به واگن ما بر میگردند و باز همه جا تاریک میشود. نه حرفی‌ نه حرکتی‌، همه در روزمرگی شان خشک شده اند. روز مرگ شده اند. ما کارمندان به down town می‌رویم تا چرخ اقتصاد آمریکا را بچرخانیم. همان آمریکا که هر روز صبح راس ساعت هفت به فرمان آقای ناظم فحشش میدادیم."بلندتر بلند تر! این صدای بچه مسلمون نیستا! می‌خوام یه شعاری بدین که همه همسایه‌هابشنوند"  و همسایه‌ها احتمالا ما را فحش میدادند
اجساد نیویورکر‌ها به هم می‌خورد، چند فحش رد و بدل می‌کنند و به راه خود میروند
پشت میزم می‌شینم. یاد کارتونی می ا‌فتم که صبحها با افتادن کرواتم در سوپ آبکی‌ شروع میشد و بقیه روز را در رویا‌های کودکی، خوش بودم. فرق منِ در کارتون با منِ خواب آلود پشت این میزِ خیلی‌ تمیز این است که من حتی خاطرات شیرینی‌ از کودکی هم ندارم که بخواهم به آنها پناه ببرم. در خاطراتم، عده ای عربده میکشند و با سر نیزه شکم دشمن را جر میدهند. خمپاره‌ها می بارند و ترکشها چشمم را از حدقه در می‌‌آورند و آژیر سفید میگوید که حمله هوایی تمام شده است و شما از نو به این دنیای متعفّن آماده اید.
جِین سرش از را از پشت مونیتورش بالا می‌‌آورد و بزور با لبخندی مشمئز کنند و حرکت‌های بی‌ ربطِ  ابرو سلام می‌کند. هیکلش بی‌ تناسب، چاق و زمخت و چشمانش مثل چشم‌های مرده سفیده اش بی‌ خون و مردمکش بدون برق است. از استرالیا آماده است و مانند همهٔ استرالیایی‌های دیگری که من دیده‌ام از آب و هوا شکایت می‌کند. دیدن چهره عبوس و بی‌ احساس جِین برای اینکه از زندگی‌ سیر شوم کافیست. تنها وقتی‌ راب را می‌بیند بر اثر ترشحات هورمونها ماهیچه‌های خاصی‌ از صورتش تحریک و منقبض میشوند و برای چند لحظه لبخند لرزانی تحویل راب میدهد. راب موجود کودنی است با گردن کوتاه، دست‌های بلند، قوز دار، موهای تیفوسی ، عینک لبه صاف د‌موده‌ و شلوار لی‌ گشاد. راب ازودج کرده و ۱۰ سالست که در این شرکت آتوکد میزند. هر روز در ساعت نهاربه جیم میرود و فردا خیکی تر از قبل می‌‌آید. راب تجسم واقعی سبزیجات انسان نماست. که در میانشان فرشتگانی به بازیگوشی و شیطنت مشغولند.
با حرکتی‌ زیگ زاگی و بی‌ تعادل فرشته این روز‌های من با سرو صدا وارد میشود. فردریک یک رنگی‌ کمان فرانسوی در این دنیای خاکستری است. همه سعی‌ میکنند از دسترس اش بگریزند. با سماجت خاصی‌ همه را بغل می‌کند و می‌بوسد. وقتی‌ به من می‌رسد نفس عمیقی میکشم تا شاید کمی‌ بیشتر از بوی گندِ سیگارش را وارد شش‌هایم کنم. ته ریشش صورتم را سوزن سوزن می‌کند و دندان‌های زردش از میان لب‌های همیشه خندانش شکلک در می‌‌آورند! فردریک پیام آوری از جهان زندگان است. از مدینه فاضلهٔ دیگری! آنجا که سیگار کشیدن و آبجو خوردن همه جا آزاد است.از همان جا که هنوز همه فکر می کنند اینجا بهشت برین و شهر رویاهای بی سر و ته کودکی شان است. توی صندلی ام میروم و محو تماشای جست خیز فردریک در میانه لبخند‌های زورکی سایرین میشوم. هدفونهایم را گوش می گذارم. خواننده مکزیکی در رادیو می خواند. دیوار روبرو جر می‌خورد و قطار کهنه ساخت کانادا تو صورتم می‌خورد و من سوار برهلهله سوارانی گمنام می شوم که در صحرائی بی‌ آب و علف در مکزیک، در گرد و خاک اسب‌های دورگه‌شان گم میشوند.