6.25.2012

همیشه منتظر یک نامه مهم هستم

فکر کنم قبلا این متن را در بلاگم پست کرده بودم اما هرچی گشتم پیدایش نکردم. برای همین چون ازش خوشم آمده دوباره پست می کنم. از دوران دانشجویی و روزمرگی های آن روزها.

روزمرگیها – نسخه نیویورک
باورش سخته اما حتی در شهری مثل نیویورک میشه روزمرگی رو تجربه کرد.
روز با لرزشهای موبایل شروع میشه .سعی میکنم میان خواب و بیداری پیداش کنم تا بیشتر از این تقلا نکنه. یک نفس عمیق. کمی حرکات کششی از نوع تخت خوابیش. 25 دقیقه از 30 دقیقه زمان آماده شدن و ترک آپارتمان باقی مونده. دستشویی و رو شویی و غیره 1 دقیقه. حمام ده دقیقه. همه چیز به مرور زمان به حالت بهینه از نظر زمانی انجام میشه. همه حرکات از پیش تمرین شده. مثل بازیگرهای تاتر. لیف و صابون و حوله و شامپو و بقیه چیزها به ترتیبی جهت استحمام استفاده می شن که میمنیمم زمان رو صرف کنند. بازگشت به اتاق. حدود 15 دقیقه وقت مونده. پوشیدن لباس. چپاندن لپ تاپ و متعلقات به درون کوله پشتی. رفتن به آشپزخانه. حدود 10 دقیقه وقت مونده. اول شیر بعد آب پرتغال. حتی ترتیب اینها اهمیت دارد چون یک لیوان استفاده می شود و من آب پرتغال با طعم شیر را به شیر با طعم آب پرتغال ترجیح می دهم. در هنگام نوشیدن اینها باید روبرو پنجره آشپزخانه باشم و به مجموعه ساختمانهایی که دید به افق را مسدود کرده اند خیره بشوم و تمرکز و مدیتیشن و این چیزها. 5 دقیقه وقت مونده. مسواک هل هلی یک دقیقه. حرکت به سمت آسانسور. کندترین آسانسور دنیا، طبق معمول همیشه دختر فرانسوی همسایه با من از آپارتمانش خارج می شود و من همیشه باید درب آسانسور را نگه دارم تا او هم بیاید. و مثل همیشه او دیرش شده است و باید تا دانشگاه بدود. برنامه زندگی من و او همیشه سی ثانیه اختلاف دارد و در نتیجه ما هیچوقت به یکدیگر نمی رسیم. استاد ما، یا شاید کل دانشکده ما تنبل هستند و ما معمارها هیچوقت نمی دویم اما دانشجویان حقوق می دوند چون استادها و کل دانشکده انها تنبل نیستند. یک دقیقه. طبقه همکف مکث روی صفحه اول روزنامه نیویورک تایمز همسایه. یک دقیقه. اگه تا حالا این تصور در ذهنتون شکل گرفته که الان که از ساختمون خارج میشم کله صبحه. کور خوانده اید!
10:30 حرکت بسوی دانشگاه. پیاده. دختر همسایه میدود و خداحافظی اش بین آژیر کرکننده ماشینهای اتش نشانی و عربده های یک سیاه پوست ولگرد گم می شود. 20 دقیقه با اضافات. دو مسیر برای رفتن به دانشگاه وجود دارد. خیابان برادوی و خیابان آمستردام. بطور متناوب یکی از این دو مسیر رو انتخاب می کنم که یک وقت دچار روزمرگی نشوم!
مسیر برادوی: کثیف. اشغالهای دیشب روی هم انباشته شده. رفتگران نیویورک فکر کنم در اعتصاب همیشگی هستند. گدای همیشگی. با لباس همیشگی و جملات همیشگی. Help me something to eat for lunch. شبها هم همان جمله که کلمه لانچ با دینر عوض میشود البته. به نظرم گداها شدیدا دچار روزمرگی هستند.
کمی جلوتر مثل هر روز یک میز کهنه و یک شطرنج کهنه تر و سیاه پوستی که فکر می کنم یا قهرمان شطرنج بوده، یا می خواسته قهرمان شطرنج بشود. هر روز آنجا نشسته و نفس کش می طلبد در صفحه سیاه و سفید. هر روز به من نگاه می کند و من هم نگاهش می کنم و هر روز وقت ندارم که بشینم باهاش بازی کنم. شاید این تقدیر و سرنوشت است که من نباید با این سیاهه شطرنج بازی کنم چون ممکنه من ببرمش و آنوقت او دچار بحران شخصیتی و اینها می شود و خودکشی می کند و این موضوع من را تحت تاثیر قرار می دهد و من برای بقیه عمرم میشینم اینجا و شطرنج بازی می کنم و دیگر معمار بزرگی نمی شوم و نمی توانم دنیا را نجات دهم. اما از طرفی ممکن است ببازم و من دچار بحران شوم چون پدرم شطرنج باز قهاری هست و من نتوانستم آرزوهای او را به حقیقت تبدیل کنم و یک بازنده باقی میمانم. خیلی با خودم فکر کردم که مثلا این آدم از کجا نان می خورد. صبح تا شب اینجاست. پس حتما شطرنج باز قوی هست و همه حریفانش را می برد و انها بهش پول میدهند یا نهار دعوتش می کنند. پس من به او خواهم باخت و از شدت ننگ این شکست خودکشی می کنم و او تحت تاثیر قرار می گیرد و معمار می شود تا دنیا را نجات دهد. یک سیاه ناجی بشریت. مثل اوباما! بالاخره یکی از ما باید دنیا را نجات دهد.
در باقی مسیر اتفاق خاص دیگری نمیوفتد بجز بازار محصولات کشاورزی ارگانیک! که مثلا در ده اینجا به بار آمده و جلو دانشگاه ما بفروش می رسد! فکر کنم اول جمعه بازار بوده اما چون خوب فروش کرده اند حالا هر روز می آیند و بساط پهن می کنند. به هر حال دانشگاهیان و تحصیل کردگان غذای سالم می خورند و این روزها vegetarian  و غذای ارگانیک کلی کلاس است و همبرگر مک دانلدز کلی بی کلاسی!
مسیر آمستردام: نسبتا تمیز، باد زیاد. مسیر از کنار یک کلیسا رد می شود که به نظر خیلی قدیمی می اید تو مایه های قرون وسطا و ان طرفها. اما اقای کریستف آن زمان هنوز کشفمان نکرده بود. من همیشه فکر می کنم عقده بی تاریخی باعث شده است که این کلیسا را یک جوری بسازند که اینقدر قدیمی به نظر برسد اما به زور 100 سالش می شود.شاید هم می خواهند توریستها را خر کنند و ببرندشان تو حال و هوای اثار تاریخی و این چیزها! به قیافه احقانه توریستها و تبلیغات بی ربط روی اتوبوسشان به دقت نگاه می کنم. اینجا اتوبوس توریستی نه سالی یک بار بلکه هر ده دقیقه یک بار می اید. دیدن توریستها همیشه برایم جالب بوده است و تلاششان برای گرفتن بهترین عکس از بهترین زاویه. اینگار که میخواهند به خودشان ثابت کنند که این کلیسا واقعا اینجاست و وجود دارد. فکر کنم روزی صدها تا از این بهترین عکسها گرفته می شود تا این  مجموعه بخشی از روزمرگی من شود. جلوتر بیمارستانی بزرگ است که آدمهای سفیدپوش به آن رفت و آمد می کنند. ساختمان بسیار نمای خشک و بی روحی دارد فکر کنم مثل دکترها و پرستارهایش! نمی دانم این چه اصراری است که بیمارستانها همیشه چهره ای خشک و بی روح دارند. حالم از ادمهای سفیدپوش و چیزهایی که به گردنشان آویزان است به هم می خورد. روی سینه شان سمتشان بزرگ نوشته شده است که یکوقت دکتری با پرستاری اشتباه گرفته نشود و عنوان و اعقاب دکتر بودنش بکار نرود! وای چه فاجعه ایی! دم در دانشگاه کارت نگاه نمی کنند معمولا مگر وقتی که شخصیت خفنی به دانشگاه بیاید مثل دانشگاه تهران خودمان! فقط فرقش این است که در تهران احمدی نژاد و چاوز به دانشگاه میامدند، اینجا هیلاری و لیونی! به هر حال همشان همجنس بازند!
دانشکده معماری هم ادامه چرخه روزمره است. قهوه غلیظ. کامپیوتر را روشن می کنم. سایت نیویورک تایمز. بالاترین. رادیو زمانه. جی میل. فیس بوک. اینا همه 15 دقیقه. بعد کار. راینو. فتوشاپ. مکس. نرم افزارهای متفرقه.راینو.فتوشاپ.مکس. نرم افزارهای متفرقه....
2 شب. وسایلم را جمع می کنم. تقریبا همه همچنان در حال کارند و من احساس یک آدم تنبل بهم دست می دهد. چراغهای آتلیه های معماری هیچوقت خاموش نمی شود. مسیر بازگشت. سکوت. ان وای پی دی. گداها پول شام می خواهند. شطرنج بازنیست و یک جمجمه سفالی از صفحه سیاه و سفید مراقبت می کند که باد نبردش. تنها جایی که می توان عذا خورد یک پیتزایی است که مزخرف ترین پیتزای دنیا را می فروشد. فکر کنم فلسفه برنامه روزمره من و فلسفه وجودی این پیتزا فروشی در هم عجین شده اند. یک یهودی همانطور که به پیتزای پنیر گاز می زند تورات می خواند و کلش را عقب جلو می کند. توجه یکسانش به پیتزا و تورات برایم جالب است. بازگشت به ساختمان 535. چک کردن صندوق پست! مثل همیشه هیچ چیزی نیست. چون هم خانه ایی ام همیشه سر شب آنرا چک می کند و من نمی دانم انگیزه من از صرف کالری و استهلاک کلید چیست؟ شاید چون همیشه منتظر یک نامه مهم هستم. نامه ای که زندگی مرا عوض می کند. نامه ای از یک دوست قدیمی یا جدید ، از سیبری، از صحرای گبی، از آن سوی کوههای برفی، از آنجا که همیشه باران می آید،از دور دستها یا از همین نزدیکیها، آپارتمان بغلی. به آپارتمانمان وارد می شوم و 15 دقیقه به خودم فرصت می دهم که دستشویی برم. مسوا بزنم ایمیل چک کنم و جواب افلاینهایی را بدهم که حال می کنم. 5 دقیقه قبل خواب سعی می کنم فکرهای مثبت کنم. به اینکه من در نیویورک زندگی میکنم و دانشجو کلمبیا هستم و زندگی چقدر زیباست و من چقدر خوشبختم. بعد بیهوش می شوم.

5 comments:

maryam said...

tosif aali bood...

Anonymous said...

اول حوصله خوندم متن نداشتم..
بعد که یه مقدار خوندم مجبور شدم تا آخرش بخونم :))

Anonymous said...

اون تیکه ی شیر و آب پرتقالو که خوندم یادم اومد که فبلا هم خوندم اینو:))

sm3074 said...

شرخر بلاگت ترکید؟

Sharkhar said...

آره