روز: اول
وضعیت : سبز
هوا: خنک
اطرافیان: یک آدم قدیمی که جدیداً
دوست شدیم
مکان: برکلی
یه کمکی چاییدم.
امروز میخواهیم برویم بگردیم در شهر سانفرانسیسکو. شهر سن فرانسیسکو را یک از خدا
بیخبری رفته یک جایی ساخته است که واسه رسیدن بهش شونصد تا پل ساخته اند. نمی دانم
چه اصراری بوده است. حتی زمینش هم هم صاف نیست مثل مشهدمان. همه اش تپه ایی است.
مردم از ترمواهای زوار در رفته آویزان میشوند و ساحلش خیلی باد میآید.
هیچ چیزی جالبی نمیبینم و از ماشین
دوستم پیاده نمیشوم. ارتش توریستها از چیزهای تکراری عکس میگیرند با دوربینهایی
سایز آرپی جی. خیلی ملال آور و خسته کننده است همه چیز. از یک جاده پیچ پیچکی میرویم
که مثل جادههای شمال است. اما نه از آن وانت آبی داغانها دارد که رویش سبزی
قورمه سبزی تو شیشه جلو ماشین عقبی میخورد (۳ بار سریع تکرار کن)، نه
کسی کنار جاده ماهی و عسل و کلاه حصیری میفروشد. پلیس راه هم ندارد که پشت پیچها
قایم شود! خیلی بد است!
روز: دوم
وضعیت: زرد
هوا: ای، معمولی
اطرافیان: هنرمندان مقیم سن خوزه
مکان: سن خوزه
همه میخندند و خیلی خوشحالند. کیکهای
خوشمزه روی میز است و صاحب خانه روی سینی گل بلبلی چایی سرو میکند. به طرز نوار طوری،
خودم را به هرکی که میرسم معرفی میکنم. همه باز هی میخندند. کتاب خانههای
ایرانیهای اینجا مملو از کتابهایی است که تو ایران کسی دیگر تو خانه نگاه
نمیدارد. از آن کتابهای میدان انقلابی. از آنهایی که دستفروشها اینقدر جلو آفتاب
گذشته اند که زردمبو شده اند. جز کتابهای داغان و کیک چیزی توجهم را جلب نمیکند.
کلی سازو دمبل توسط هنرمندان نواخته میشود. من کیک میخورم با چایی. و من هم میخندم.
روز:دوم شبش
وضعیت: نارنجی
هوا: خووب!
اطرافیان: اهمیتی ندارد
مکان: آسمان
من حدس زده بودم که بین این خنده ها
و آن کیکها باید ارتباطی باشد. و بد ارتباطی هم بود. و ما خوردیم و سبک شدیم و
چسبیدیم به سقف. با یک خانومی یا آقایی یا هرچیزی که هست یک بحث جدی سیاسی میکنم
همزمان با یک چیز دیگری هم آن ور میز دارم بحث میکنم و خودم ازاین که با ۲
چیز در دو وره میز در آن واحد دارم بحث سیاسی میکنم از خودم خوشم آماده است. تا
سرم را آز اینی که اینور میز است تا آنی که اونور است می چرخانم نیم ساعت طول میکشد.
اینگر ساعتهاست که دارم صحبت میکنم. هرچی حرف میزنم تمام نمیشود. وسطش خیلی
میخندم. زیاد خنده ها به بحث نمیآید اما آن چیزها، که الان فهمیدم یکیشان خانومی
محترم و دیگری گربه صاحب خانه است هم میخندند. خیلی خوبه آقا! خیلی!
روز: سوم
وضعیت: قرمز
هوا: نمیدونم
اطرافیان: مسافران هواپیما
مکان: فرودگاه فک کنم
من یک ساعت دیگر پرواز دارم و هنوز پیوسته
میخندم. اما دیگر نمیخواهم بخندم. این را هم با خنده می گویم. هنوز تلو تلو میخورم
و همه چیز یک جوری است و میترسم راهم ندهند تو هواپیما. به گیت سکیوریتی میرسم. میگوید
مدرک شناسایی پیلیز. من کلی تمرکز میکنم که از تو کیف پولم یک مدرک درس درمونی
نشون بدهم. اما نمیدانم چرا کارت قهوه فروشی محل مان میآید بیرون. لبخند یک طرفه
اما ملیحی میزنم و باز دستم را میکنم تو کیفم. میگوید: وات ایز یور نِیم؟ خوب
این سوال من را یاد کلاس زبان شیش سالگیام می اندازد. همان طور نیم زبان میگویم:
مای نِیم ایز سینا! قرمز هم میشوم تازه. الان باید همه برایم کف بزنند و بگویند
آفرین و شوکولات بدهد خانم معلم و سوال بعدی را بپرسد که : هاو اولد آر یوو؟ اما
عوضش یه چیزهای دیگهای میگوید مامورسیکیوریتی که اصلا مهم نیست. با خنده دنبال
گیت پروازم میگردم. با این وضعیت واقعا رسیدن به صندلی ام در هواپیما خود یک حماسه
است! همینقدر یادم میآید که با چشمهای قرمز گود رفته خیره به جلو روی صندلی
نشسته ام و همه چیز دارد با دور تُند رد میشود. انگار با سرعت نور داریم حرکت میکنیم.
مهماندار تند تند آب و نوشابه میآورد و آدمهای چاق در راهرو هواپیما تلو تلو
میخورند و چراغهای کمربند هی خاموش روشن میشود و من نمی دانم چرا این خلبان تکلیف
خودش را معلوم نمیکند بالاخره ببندیم یا نبندیم!
نیم ساعته میرسیم نیویورک!