از زمانی که یادم می آید، صبحها برنامه فشرده ای داشتیم.
مادرم اصرار عجیبی داشت که از خواب ما کم نشود و در آخرین لحظه ممکن بیدارمان می کرد.
با چشمهای خواب آلوده دستشویی میرفتم. با چایی داغی که گلویم را میسوزاند و معمولاً نصف نیمه میماند رو میز، صبحانه هُلهُلکی میخوردم. هنوز لباس
نپوشیده بودم، سرویس مدرسه میآمد و من میان زمین و هوا و کتاب و دفتر و مداد و
کیف و جورابهای لنگه به لنگه سوار سرویس مدرسه می شدم.
و البته جوراب همیشه مشکل آفرین ترین
بود. یا بو می داد و سوراخ بود یا لنگه به لنگه. کلی پوشیدنش ملاحظات داشت که
سوراخش بیفتد آن واری که بیشتر سوراخ نشود.نمیدانم در راستای فرهنگ صرفه جویی دهه شصتی بود! یا ما
در حال رشد بودیم. بالاخره یک توجیهی برای این همه جوراب سوراخ باید ارائه میشد.
هنوز هم صبحها دنبال جوراب تمیزی که
سوراخ نباشد میگردم. دیر از خواب بیدار میشوم و همه کارها هلهلکی انجام میشود وبعضا چیزی جا می ماند. امروز یک جلسه مهم دارم و باید لباس مناسبی بپوشم.
از جمله شلوار بدون لک با خط اتو و پیراهن سیاه معمارانه! این ترکیب یک جوراب بلند
مردانه سیاه هم میخواهد. اما من همهٔ جورابهایم ساق کوتاهند و رنگی. به سختی روی
نوک پا، دستم را کش می دهم تا ته قفسه را بگردم. دستم به چیز گرم و نرمی میخورد.
با خشونت میکشمش پایین. یک جفت جوراب قدیمیست. جورابهای پدر بزرگ کریستف.
پدر بزرگ کریستف از فعالین ارتش آزادی بخش لهستان در
زمان اشغال آلمان نازی بود. او که تاجری توانگر بود بخشی از هزینههای فعالیتهای
خراب کارانه بر علیه آلمانی ها را در شهر وِرُتسلاو هدایت میکرد. بعد از جنگ
آلمانیهای ساکن ورتسلاو، شهر را ترک کردند و پدر بزرگ کریستف یکی از خانههای
اشرافی آلمانها را صاحب شد. در دوران جنگ سرد از منتقدان حکومت کمونیستی وابسته
به شوروی شد و چندین بار دستگیرش کردند. بعد از آخرین دستگیری که به آزادی پیش از
موعدش انجامید شایعه شد که هم فکرانش را فروخته و به دوستانش خیانت کرده است. اینها را
کریستف به من گفت وقتی کمد بابا بزرگش را میگشت. چند سال پیش که ما به آن خانه
بزرگ رفتیم. چندی بود که بابا بزرگ خائن فوت کرده بود. کریستف با افتخار جورابها
را به من بخشید!
اینکه آدم با جورابهای یک خائن پلید
به جلسه برود حس عجیبی دارد. شاید در صبح یک روز سرد و بارانی نوامبر ۱۹۷۳، بابا بزرگ همین جورابها را
پوشید تا به اداره اطلاعات حزب کمونیست در ورتسلاو برود و همفکرانش را لو بدهد. شاید اگر جورابهایش
کثیف یا سوراخ بودند او از رفتن منصرف می شد. و مثلا با خودش می گفت: "خوب بزا
امروز جورابهام رو بشورم و بدوزم و فردا میرم اداره". و فردا نظرش عوض میشد!
شایدم قسمت و قضا و قدر این بوده است
که من امروز این جوراب را بپوشم و باهاش به جلسه بروم. من که آدم خوبیم و هیچوقت
به دوستانم خیانت نمیکنم. این را در راه ۳ بار پشت سر هم به خودم میگویم. واسه
اطمینان.
1 comment:
محشر بود سینا
Post a Comment