به چشمهایم زل میزند. زیر آفتاب تند جنوب پوستش سوخته است.
چشمهایش درشت است و پر از حرارت. خیره ماندن به چشمهایش خیلی سخت است. نمیتوانم
پلک بزنم. میروم به طرفش. نفس عمیقی میکشم مثل وقتی که میخواهم شیرجه بزنم توی
آب. آسان نمیتوانم نفس بکشم. قلبم تند میزند. دستش را میگیرم میارمش سمت خودم.
سمت دوربین. دوربین رو چهارپایه است. دستش را می گذارم روی شاسی. اینبار خودم می
روم توی کادر. دوست دارم سوژه اش باشم. بمن بگوید کجا بایستم. لبخند بزنم یا
جدی باشم. سرم را چطوری بگیرم. بمن می گوید به چه چیزی فکر کنم. من کوچک میشم و او بزرگ میشود. احساس آزادی میکنم.
از خودم.
حدود ۱۰ ساله پیش در همچین روزهایی که هوا روزها گرم بود و شبها خنک، با اتوبوس تعاونی چهارده با صندلیهای به هم چسبیده با روکش چرک از
مشهد به گرگان می رفتم. از خیس شدن شیشه می شود حدس زد که رسیدیم به جنگل گلستان. وسط های
جنگل ایست بازرسی بود و مسافرهای مچاله نیمه شب به خط میشدند. چند نفر را
میکشیدند بیرون و وسیله شان را میگشتند. بعد باز مسافرها را بهمان شکل مچاله می چپاندندن بین آن صندلی های جِفت هم. آنقدر خسته ام که به
درد زانو و چرک روکش صندلی یا کثافت رو شیشه فکر نمیکنم. با والکمن زوار در رفته به یک نوار قراضه که از دوستم قرض گرفته ام گوش میکنم . خواننده تو آهنگ
هی تکرار میکند "ران اِوِی". باطری قلمی دارد تمام میشود اما هی نوار
را عقب میزنم تا برسد به این آهنگ. همین کافی است که از تصویر خودم که روی شیشه
بخار گرفته افتاده است صدها تصویر بسازم و بروم درون آنها و گم شوم میان جنگل
گلستان که سر برگ درختانش هر از چند گاهی به شیشههای اتوبوس کشیده میشود.
صبح
زود است که میرسم گرگان. زانوهایم سخت خم و راست میشوند. به دردشان اهمیت نمی دهم
شاید چون که آنها برای این سفر کنار گذاشته ام.شاید بعد از این سفر به زانو هایم
احتیاجی نخواهم داشت. میروم سمت اول جاده نهارخوران. من با لباسای چروکیده، دوربین
و سه پایه به دست درهارمونی روزمره شهرعنصر اضافی بودم . شاید چون تمرکز پیرمردهای
شطرنج باز در پارک ملت را برای لحظه ای برهم می زدم یا باعث می شدم پلیس
سر میدان شالیکوبی با دیدن من که هن هن کنان از پیاده رو سربالایی می گذشتم لحظه
ای آرام تر سوت بزند. بالای شهر سر جاده نهارخوران ماشینهای روستا ایستاده بودند.
تویوتاهای لندکروز پوسیده که بعد جنگ به مزایده گذاشته شده بودند، از دهاتی ها پر
می شدند، جاده را می گرفتند میرفتند بالا. از همان لندکروزهایی که تو فیلمهای
جنگی بهشان گل میمالیدند و میان خمپارهها در جاده های خلوت و پر از چاله و چوله
جنوب ویراژ میدادند. پشت این یکی تانکر آب است. راننده آهنگ شاد گذشته و میان
انفجار خمپارهها قر میدهد. دوربین را از دستم میگیرد و زوم میکند روی لبهای
تشنه چند سرباز. خون میان ترکهای لبهاشان خشک شده است. به این هوا عادت
ندارند. یکی شان لنگان جلو تر می آید. روی سینه اش اسمم نوشته شده است.
تو
جاده دهاتی ها به حضور من اهمیتی نمیدهند. انگار که من آنجا نیستم یا حضور من برایشان
مهم نیست. خیره به حرکت برف پاک کنها به جاده زل زدم. به جنگل با نم نم باران. هر
از چند گاهی از یک دهاتی رد می شدیم و من شاید از شیشه جلو بیرون میرفتم و چوبم را
درهوا تکان میدادم. میخندیدم. ماشین عبوری برایم بوق میزد و راننده سری تکان میداد
و در مه گم می شد. یک آن در سکوت من با جنگل تنها می شدم. باهم آواز میخواندیم.
من داد میزدم و جنگل بهم جواب می داد. اینجا دوست داشتم دکمه پاز را بزنم. خشک بشوم.
سنگ بشوم، مثل سنگهایی که از کوه بیرون زده اند و سایه شان روی جاده افتاده است.
انگار همین الان قرار است بیفتند. هزاران سال قرارست که بیفتند. چوب دستیم را پرتاب
میکنم وسط بوتهها و با پرنده هایی که می پرند پرواز می کنم. میان مه غوطه ور
میشویم. سخت بشود فرق درختها و ابرها را فهمید.در دره پیچ در پیچ به جاده میرسیم با تویوتا لند کرز
پوسیده. راننده آهنگ شادی گذاشته است و خودش هم با آن قر میدهد. بقیه مسافرها
ساکتند. چیزی نمانده که به روستا برسیم.
من
پرنده نشدم. نه آن غریبه کنار جاده. نه آن چوبدستی. نه آن پرنده. من یک عکاس خسته
ماندم با زانوهای درد ناک که میان کوچههای خاکی روستا بدنبالش میگردم تا پیدایش
کنم. به چشمهای درشتش خیره بشوم. دستش را بگیرم بگذارم رو شاسی دوربین. بروم درون
کادرش. التماسش کنم که از من عکس بگیرد. شاید او بشوم. بخندم بعد ازش بخواهم عکسم
را برایم بفرستد. گوسفندهایم را هی هی کنان جمع کنم و بروم به جنگل میان درختانی
که درمه نمیشود از ابرها تشخیصشان داد و
تو می آیی به میان ساختمانهای دود گرفته نیویورک. روی صندلی چرک مترو، خیره می شوی
به پنجره خیس بارون زده.
ده سال بعد درمترو داغان نیویورک نشسته ام. به
چرک رو صندلیها یا مسافران سنگی که ازاین سو و آن سو بیرون زده اند هستند فک
نمیکنم . انگار هر لحظه ممکن است بیفتند. صدها سال است که هر لحظه ممکن است
بیفتند. به شیشه خیس مترو باران میزند. زانوهایم هم دیگر درد نمیکنند. اصلا
شاید این من نیستم. شاید من بودم که پشت فرمان تویوتا کهنه نشستم. توی آن ضبط داغان
آهنگی شاد می گذارم. باهم میخندیم و
قِر میدهیم. هوای بیرون آتش است. جریان
هوا با خاک از پنجرهها به داخل میزند. کثافت همه جا را گرفته است. ما بلند تر میخندیم
و خمپارهها نزدیک تر زمین میخورند. ما بازهم بلند تر میخندیم.
به
این که فکر میکنم خنده ام می گیرد. همان جا. کنار جاده. آنجا که چوب را پرت میکنم. شاید
آن تیک چوب شدم میان آن بوته. وقتی مرا می شکنی از درونم هزار تا حشره هیجان زده
بیرون میآیند و درهم می لولند. شاید آن پرنده شدم و روی مترو میان ساختمانهای دود
گرفته پرواز کنم.
التماست
میکنم که شاسی دوربین را فشار بدهی. انگشتت با شاسی بازی میکند. شک داری از من
عکس بگیری. شک داری من بشوی. شاید هم ازمن عکس گرفتی. شاید تو شدم. شاید آن روز
مه آلود در آن روستا جای مان عوض شد. من با گوسفندها گم شدم و تو سوار ماشین شدی
و برگشتی شهر با زانوهای درد ناک و از پشت فرمان بهم خندیدی. منم خندیدم. صدای
بلند سوت میاد. دستهایمان را بالا می بریم و هورا میکشیم. لندکروز منفجر می شود.
یه گوله آتیش می شویم. صدای خنده مان هنوز دارد روی سطح جاده جلو می رود.
دوربین
را زوم کرده ای رو لب هایم که لای ترکهایش خون خشک شده است. بسختی آب دهانم را فرو
میدهم. شاتر با صدای کلیک بسته میشود.