1.22.2013

امشب می‌خواهد برف بیاید

امشب می‌خواهد برف بیاید. من از بچگی برف را دوست داشتم. ما گرگان زندگی‌ میکردیم و گرگان برفی به آن شکل که جاهای دیگر می آید نمی‌آمد. یک بار هم در سال که برف می‌‌آمد ذوق مرگ می شدیم. مدرسه ما لب یک دره ساخته شده بود و از پنجره کلاس ما کوه هایی در دور دست معلوم بودند. گرگان کوه‌های بلندی داشت. آنجا که جنگل به مراتع مرتفع می‌رسید همیشه جز تابستان سفیدپوش بود. من سر کلاس در ردیف یکی‌ مانده آخر پشت نیمکت‌های زوار در رفته چوبی می نشستم و خیره می شدم به کوهها. آنجا بود که برای اولین بار از دنیای کوچک خودم و آدم‌های دورو برم فرار کردم .از همان دور کوهنوردانی را می دیدم که آزاد و شاد در بعدی دیگر ، جهانی‌ دیگر، از کوه بالا می‌رفتند. بالا می رفتیم و آواز می خواندیم. به سرزمینهای فرودست خیره می شدیم، به آدمهای فرودست و دنیاهای کوچکشان. آنجا سر کلاس ریاضی‌. و همه دغدغه محمد پای تخت این بود که ضرب ۲۲ در ۱۱ چه میشود. همه ساکت بودند. محمد بلد نبود. اشکال نامعلومی در اثر حرکت ناخودآگاه دستش با گچ رو تخت سیاه می‌کشید. هر لحظه خموده تر می شد و سرش پایین تر میرفت.  زیر حجم سکوت کلاس و سنگینی‌ قدم‌های معلم که حالا پای تخت سیاه رسیده بود، خرد می شد. وقتی‌ دست سنگین معلم روی گردن گوشتی محمد پایین می آمد از شوکش بدن محمد و کل کلاس یک ویبره کامل می کردند. جز من که ویبره که نمیکردم هیچ، لبخندی هم گوشه لبم بود. من یا در آینده بودم یا در گذشته. یا یک حال موازی. هر جا بود در آن خراب شده نبودم. هوای خفه کلاس را نفس نمی کشیدم و آزاد بودم. سالها بعد صبحها که می رفتم دانشگاه از دروازه دولت  سوار تاکسی می شدم. هوا در انقلاب به طور نکبت باری خفه و سنگین بود. فلاکت از سر روی تاکسی و راننده اش و ما که مسافرانش بودیم می بارید. انگار تا خرخره در باتلاقی از مدفوع خود فرو رفته بودیم و در همان حالت مانده بودیم. منتظر تا بمیریم. من در همه آن سالها که از آن کلاسهای ریاضی گذشته بود تمرین فرار از دنیاهای روزمره ی اسفناک می کردم و در آن تشنج تابستانی خیابان انقلاب و دود مینی بوس بغلی و اخ تف راننده و ذکر زن چادری تپل کنارم به بیرون خیره بودم. بیرونی که من می دیدم اما با بیرونی که زن چادری می دید یکی نبود. من بجای دیدن مغازه ها با تابلو های دود گرفته و آدم های افسرده، دشتهای وسیعی را می دیدم که در افق دور به کوههایی می رسیدند که در نور غروب خورشید قرمز رنگ بودند. گاوچران هایی را که در پی گوساله ای رم کرده تاخت می رفتند و کودکانی که بر حصار چوبی مزرعه نشسته بودند و به ما نگاه می کردند. ما نه آن آدمهای خیس عرق و عبوس که مست و شاد در آغوش هم بودیم و در کادیلاک بدون سقفمان بلوز گوش می کردیم. در آغوش هم غوطه ور بودیم و یکدیگر را می بوییدیم و مزه می کردیم. دوست دارم جاده ما را به هر کجا که می خواهد ببرد. شاید به آن کوهها در دوردست ها. آنجا که جنگل به مراتع مرتفع می رسد و همیشه جز تابستان سفیدپوش است. آنجا! هر جا بجز اینجا در صندلی عقب تاکسی بغل دست یک زن چادری خپل که ذکر می خواند. درخیابان انقلاب. در قبرستان رویاهای نسلهایی که جنازه هایشان پشته پشته روی هم تلنبار شده است. 
امشب می‌خواهد برف بیاید. من از بچگی برف را دوست داشتم. من در نیویورک زندگی می کنم. در آینده یا گذشته یا یکی از آن حالهای موازی. اینجا، اینجا نیست. یک جای دیگر است. یکی از آنجا ها است. نمی دانم. شاید در یکی از فرار ها دیگر برنگشتم و برای همیشه در آنجای دور ماندم. در بالای آن کوه آنجا که جنگل به مرتع می رسد یا در افق آن دشت آنجا که کوههای قرمز شروع می شوند و دنیای کوچک من تمام می شود. و حالا من هر لحظه خموده تر می شوم. نفسم بالا نمی آید و سنگینی همه قدمهای همه معلمها من را بتدریج خرد می کند. از رویایی به رویایی دیگر می گریزم. شاید آنجا باشد. قرارمان در یکی از همین رویا ها بود در کادیلاکی بی سقف با آهنگ بلوز نرسیده به چهارراه ولی عصر، میان همه آن آدمها که تا خرخره در باتلاقی از مدفوعشان فرو رفته اند. قرارمان آنجا بود. بیرون دنیاهای کوچکمان. سالهاست که از رویایی به رویایی می گریزم تا شاید لحظه ای در یک وقفه در این روزمره گیها، دستش را بگیرم و در میان این زندگی فلاکت بار، تصویری شویم ابدی برای یک ذهن که اندیشه گریز دارد به دنیایی دیگر.

No comments: