اصلا چه اهميتي دارد كه واقعيت فرسنگها با روياهاي من فاصله دارد. اصلا اين من هستم كه تصميم آخر را مي گيرم كه در رويايم زندگي كنم يا در واقعيت. يا بين اين دو. يا يكي را بگيرم و بكشم بدرون ديگري. اصلا من يادم نمي آيد كجا واقعيت تمام شد و رويا شروع شد. داشتيم حرف مي زديم و حواسمان نبود. اصلا چرا بايد واقعيت، ديدن و نشست و برخاست هاي كسالت آور روزمره با آدمهاي عبوس و نچسب و تكراري باشد و رويا، و رويا تو باشي.
بالا و بالا تر مي روم و به زندگي حقيرانه و دغدغه هاي روزمرشان, شادي هاي كوچك و غم هاي بچگانشان نگاه مي كنم. من بزرگ و بزرگتر ميشوم و گودزيلاوار بين ساختمانها قدم مي زنم. حتي بزرگتر و بين شهرها قدم مي زنم. بزرگتر. پايم از نيويورك بر ميدارم و مي گذارم آن ور اقيانوس اطلس. با يك قدم ديگر ميرسم تهران. در ميدان تجريش. نشسته ام و آش رشته سيد مهدي مي خورم. تا آشم تمام شود تو هم رسيدي. بعد ميرويم تو بازار تجريش قدم ميزنيم. ميان زنهاي چاق چادري زنبيل بدست و جوانان بيكاري كه به ديوارها تكيه داده اند. ميان همه چيزهاي ترش و خوشمزه و رنگارنگ و بوي صابون و كشك و ادويجات. من و تو فارغ از قيد زمان و مكان هم را مي بوسيم. ببينيد دو حالت بيشتر نيست. اول اينكه من اين رويا را در واقعيت با تو تجربه مي كنم. دوم اينكه من خودم بخشي از اين رويا مي شوم. كف ميشوم . كف امواج ساحل اقيانوس. من و روياي با تو بودن ابدي مي شويم. حالت سومي هم ندارد.
اين زيگزاگ بين رويا و واقعيت نيست. من نه قبول دارم اين روياست نه آن واقعيت. اينها مثل مولكولها دائم در حال تشكيل پيوندهاي كوالانسي هستند. هر لحظه به شكلي در مي آيند. واقعيت، رويايي و وهم انگيز مي شود و همزمان روياها به واقعيت مي پيوندند. و من و شايد تو، معلق در ميانشان، در حاليكه در چشم هم زل زده ايم، بي كلام داستانهایمان را به هم مي گوييم.
اصلا چه اهميتي دارد كجا هستيم. ساعت چند است. ديروز با كه همخوابه بوده ايم و فردا قرار است چه كنيم. بايد بروم آنجا كه رويا و واقعيت در هم مي آميزد. پاي آش سيد مهدي. منتظرش بشينم تا بيايد.