6.24.2013
بدون عنوان
منگ و مبهوتم. در كوچه پس كوچه هاي الهيه سرگردان مي گردم. فقط يكبار با بهناز بيرون رفتم و در همان فقط يك بار، تاتر رفتيم و در همان فقط تاتر بود كه خودم را در شخصيت جمشيد ديدم. جيمي صدايش مي كردند. در طول تاتر جيمي از يك موجود شاد و بذله گو به جسدي متعفن و بي روح بدل ميشد. و من براي جيمي اشك ريختم. نه شايد براي خودم اشك ريختم. از آن روز چهار سال گذشته است و من همچنان در اين لوپ ميدوم. مسابقه مدتهاست به پايان رسيده. نمايش تمام شده. ولي من ميخكوب روي صندليهاي چرمي و چركين هنوز منتظرم جيمي از پشت پرده آخر بيرون بيايد و بمن بگويد كه پايان جور ديگريست. و من آن كودك ساده مي شوم كه او هر آنچه بمن بگويد قبول خواهم كرد. ايكاش از پشت گذري ناگهان پيدايش مي شد مرا در آغوش ميگرفت و آن دو كلمه جادويي را در كالبد بيروحم نجوا مي كرد و من جان مي گرفتم و سبك ميشدم و بالا مي رفتم و باور مي كردم كه اين همه سال بدنبال سرابي نبوده ام. در گرماي خرداد جز چند كارگر كه در سايه درختي لم داده اند كسي در كوچه پس كوچه هاي الهيه نيست. جز من. جز جيمي كه با لجبازي ديوانه واري هنوز زنگ هر خانه اي را مي زند شايد براي لحظه اي او را ببيند.
No comments:
Post a Comment