6.28.2013

در سالن انتظار پرواز مهرآباد

دوس داشتم اينجا بودي با هم با اين پرواز ميرفتيم. دو تايي . همه فكرها و منطقها و محاسبات و احتمالات رو ميداديم به بار. من بي درد زانو و دغدغه روزمرگي نيويوركي و اين پوچي لعنتي، تو بي درد دست و پا و اضطرابهاي مالي و نگراني خونواده و دوستات! ما سبك و خالي سوار هواپيما مي شديم. مث احمقهاي خوشحال مي خنديديم. دوس داشتم اين ما رو. ميدونم حداقل الان نميشه. شايدم هيچوقت نشه. ميدونم خيلي چيزا نميشه.
 

No comments: