7.06.2013

شبهاي تهران

چند شب است كه ديگر خوابم نمي برد. چشم هايم را كه مي بندم بدن نيمه عريانش جلو چشمم مي آيد كه در تختي غريبه با آشنايي جز من جمع شده است. دستي از آن سوي تخت بيرون مي آيد و به موهايش دست مي كشد و من چشمهاي گشادم باز مي شوند اينقدر كه مي خواهند از حدقه بيرون بزنند. نفسم گير كرده. براي خفه نشدنم كه شده از تخت خواب بيرون مي پرم تو دستشويي. صورتم را آب مي زنم شايد بتوانم خودم را گول بزنم كه تبم كه پايين بيايد آرام مي شوم. اما گول نمي خورم. تبم بيشتر ميشود و اتاق سه در چهار ِگرم و تب كرده را بالا پايين ميروم. لباس ميپوشم ساعت سه صبح از خانه بيرون ميزنم. گوشه پياده رو كنار رودخانه را مي گيرم و تند تند راه ميروم. مثل وقتي در خيابانهاي منهتن بدنبال كارها و قرارهايم مي دوم. اينجا اما اصلا نميدانم كجا ميروم . اينجا فقط ميخواهم فرار كنم . از خودم. از آن بدن نيمه عريان. از آن دست كه زير لباسش مي خزد. داغتر مي شوم. مثل يك روح سرگردان از ميان رفتگران رد ميشوم. بي هيچ اعتنايي به حرفهاشان ادامه مي دهند. شايد من مرده ام. به هيچ كسي راجع بهش چيزي نگفته ام. حتما فكر ميكنند ديوانه ام وقتي برايشان تعريف كنم آن روز از ميرداماد تا آبشار نزديك توچال پياده رفتم. نميخواهم ديوانه شوم. داروخانه مي روم تا قرص خواب بگيرم. بدون نسخه نميدهد. اصرار ميكنم. به يه بسته قانع  ميشود. بيشتر مي خواهم. مي خندد. - خودكشي نميكني كه؟ - مرده كه خودكشي نميكنه. 

از پياده هاي سربالايي دربند بالا مي روم. نميدانم كجا ميروم. چرا مي روم. فقط مي روم. فكر ميكنم اگر لحظه اي توقف كنم ديوانه مي شوم. عربده ميزنم و مي پرم جلو ماشينها. اصلا چه فرقي ميكند كجا باشم و به كجا بروم. چه سنگ فرش بارسلون باشد چه ريل تراموا زوريخ چه پياده رو هاي بتوني بروكلين. هميشه فكر مي كردم كه بالاخره جايي پيدايش خواهم كرد. پشت ميز چوبي چركين كافه اي يا روي تاب توي پارك. حالا ميبينم بدنبال كسي نبودم.  سالهاست كه از اين شهر به آن شهراز خودم فرار ميكنم.