8.22.2013

دكتر كيابي

امشب شب دراز و نفس گيريست. نزديكهاي صبح بود كه ياد حرف آن روز دكتر كيابي اوفتادم. آن سالها كه گرگان بوديم. استاد محيط زيستي آنجا بود به اسم دكتر كيابي. علاقه عجيبي به حيوانات داشت . ريش داشت و من يواشكي ديده بودم كه نماز ميخواند. تنها آدم مذهبي بود كه پدرم باهاش وقت ميگذراند. من ميدانستم كه پدرم از مذهبي ها خوشش نمي آيد. از مادرم پرسيدم كه چطور ما با بقيه مذهبي ها ارتباط نداريم. مادرم ميگفت از بابات بپرس. پدرم ميگفت دكتر كيابي واقعا مذهبيست و مثل حزب اللهي ها ادايش را در نمي آورد. من از آن موقع فهميدم دو جور آدم مذهبي داريم. دكتر كيابي هميشه تو دست و بالش جك و جانور زياد بود و در آن محيط ايزوله سر و كله زدن به حيوانات تنها تفريح براي من پنج ساله بود! نه تنها هر وقت حيواني را مي گرفتم يا مرده پيدا ميكردم برايش مي بردم بلكه ساعتها با هم وقت ميگذرانديم و من همه آن سوالهايي را كه مادرم ميگفت از بابات بپرس و پدرم حوصله نداشت جواب بدهد را از دكتر كيابي مي پرسيدم. او با حوصله جواب همه سوالهاي من را ميداد. دكتر كيابي جوان و خوش سيما بود هميشه لبخند ميزد و آرام بود. تنها بود و زن نداشت. از مادرم پرسيدم چرا دكتر كيابي زن و بچه ندارد. مادرم گفت از بابات بپرس و پدرم هميشه از دادن جواب به اين سوال طفره ميرفت و به جقد يا روباه يا كلاغ يا هر جانور ديگري كه به ذهنش ميرسيد اشاره ميكرد و شروع ميكرد راجع بهش توضيح دادن و پرت كردن حواس كودك پنج ساله زياد هم سخت نبود. يك شب پدرم ديروقت به خانه آمد. پيشم آمد و گفت اگر ميخواهم لاكپشت زنده ببينم همراهش بروم به خانه دكتر كيابي. مادرم غري رد و از اينكه پدرم نصف شبي برود بيرون زياد راضي بنظر نمي رسيد. اما من اماده دم در منتظر ايستاده بودم. مادرم زياد از شطرنج بازي كردن پدرم خوشش نمي آمد و حدس ميزد به بهانه لاكپشت ديدن پدرم ميخواهد با دكتر كيابي شطرنج بازي كند. پاييز بود. اين را يادم است چون مادرم مجبورم كرد ژاكت كاموايي سفيدي كه خودش بافته بود را تنم كنم. من ژاكت كاموايي را دوس نداشتم چون پوستم را مور مور ميكرد. به عشق ديدن لاكپشتها اما خودم داوطلبانه ژاكتم را هم پوشيده بودم. تا دكتر كيابي با پدرم خوش و بش كند من از زير پاهايشان رد شده بودم و دنبال لاك پشتها به هر سو سرك ميكشيدم. يك لاك پشت تاكسودرمي شده كنار ميز شطرنج روي ميز توي هال بود. من جلو دويدم و با چهره درهم وسط صحبتهاي آنها پريدم و گفتم واسه همين لاكپشت خشك شدههه امديم؟؟ من تا بزرگ سالي نتوانستم تاكسودرمي را درست تلفظ كنم . فكر ميكردم مادرم راست مي گفته و داستان لاكپشت بهانه اي بوده براي اينكه پدرم و دكتر كيابي شطرنج بازي كنند و اوردن من هم پوششي براي اين كار! چون اوايل مادرم باور نميكرد كه پدرم ساعتها غيبش بزند و فقط با اين و ان شطرنج بازي كند. براي همين بعد از مدتي پدرم من را هم با خودش به سر جلسات شطرنج مي برد و من در بازگشت به مادرم گذارش ميدادم. پدرم واقعا شطرنج دوست داشت و بازي مي كرد و من هر چه امروز شطرنج بلدم مربوط به ان دوره است. دكتر كيابي دستم را گرفت و با لحن خاصي گفت اين دفعه يك حيوان خاص را اورده ام تا بييني. اين حرفش من را سحر كرد و طوري گذاشتم دستم را بگيرد كه انگار داريم سينما ميرويم يا بسمت دروازه هاي بهشت ميرويم. در حالت عادي من از اينكه كسي دستم  را از مچ بگيرد متنفر بودم. حتي يك دفعه به خانم معلم كلاس اول براي اين كار لگد هم زدم. اصرار ميكرد خب.  خانه دكتر كيابي يك نشيمن بزرگ داشت كه به راهرويي ختم ميشد اتاقها در دو طرف راهرو بودند و در انتهاي راهرو حمام بود. از جلو هر اتاقي كه رد ميشديم من سرك ميكشيدم تا بلكه لاكپشتهايم را بيينم. در همين اتاقها يك بار عقاب، بچه گراز و حتي يك بار توله يوزپلنگ ديده بودم. اما اينبار از اتاقها گذشتيم و به حمام رسيديم. در وان حمام كه تا نصفه از آب پر شده بود سه چهار لاكپشت شنا مي كردند. من معطل نكردم و ژاكت كاموايي سفيدم را به گوشه حمام پرت كردم، پاچه هاي شلوارم را با زدم و رفتم تو وان! دكتر كيابي داشت با دقت راجع لاك پشتها صحبت ميكرد؛ اين كه اسم علمي شان چيست و از كجا امده اند. براي من همه اسمهاي علمي حيوانات و گياهان شبيه اسم دايناسورهايي بود كه تازه ياد گرفته بودم. همانجور كه دستهايم تا ارنج توي آب بود و با لاكپشتها ور مي رفتم بگشتم و وسط حرفهاي علمي رو به دكتر كيابي كردم پرسيدم: چرا زن نداري؟ دكتر كيابي حرفش را قطع كرد و فرم صورتش تغيير كرد پدرم مانده بود مواظب گاز گرفتن لاك پشتها باشد يا يك جوري حواس من را پرت كند. دكتر كيابي لبخند ارامي زد و به من گفت شايد خودت روزي بفهمي. پدرم يك بند معذرت خواهي ميكرد و با لبخند روزكي رو به من ميگفت اين چه سوالي بود كردي بچه. امشب اما فكر ميكنم جواب سوالم را فهميدم.