سلام امشب میخواهم از دویدن برایت بگویم. که من جز دویدن در همه این
سالها هیچ نکردم! دویدن را دوست دارم . چون وقتی میدوم به هیچی فکر نمیکنم.
همهٔ این چیزهای تهوع آمیز و ملال آور در بک گراند محو میشوند. همه این فکرها و
منطقها و توهمهایی که بوی گند روزمرگی میدهند. حالا جای دوری هم که نمیروم. در
پیست دو و میدانی میچرخم، اما لااقل ذهنم واسه چند صباحی رها و آزاد میشود از
حرفهاشان و نصیحت هاشان و نگاه هاشان. چه آن دسته که ادای اندیشیدن در می آورند،
چه آنها که اصلا نمیفهمند من چه میگویم. کلا احساس غم انگیزی است که بعد صحبت
باهاشان یه آن در چشمشان خیره میشوی و آن سیاهی تخم چشمشان که نمیتواند دروغ
بگوید فریاد میزند که "نفهمیدیم آقا. میشود دوباره تکرار کنید؟" از حس
آب در هاون کوبیدن بدتر است به جان تو!
وقتی میدوم دیگر به تو هم فکر نمیکنم. آن اولها، یادش بخیر، با هم
میدویدیم. از کافه ایی به کافه ایی، خاطره ای به خاطره ای، شهری به شهری، قابی به
قابی… تمام شد آن دوران. مدتی بود که نمیدویدی. یهو یکجا خشکت زد. ایستادی و
نگاهم کردی. من به دویدن ادامه دادم. فکر کردم شاید بیایی. اما نیامدی. حالا دیگر
به پشتم نگاه نمیکنم. شاید هم داری میدوی اما در جهت عکس عقربههای زمانی که باهم
بودیم. کوتاه بود. از یک انتظار در کافه تا یک عربده میان جمعیت هیجان زده در
میدان. از یک سکوت در ایستگاه مترو تا یک خداحافظی بی بوسه در فرودگاه. همش را سر
هم کنی بزور، شاید، اندازه روزهای ابری این تابستان که گذشت نمیشود.
بعضیها میدوند که از جایی به جایی برسند. بعضی دیگر میدوند واسه سلامتی. اما من چاره ای نداشتم جز دویدن و گریختن از هیولای روزهای نکبت بار
تنهایی و بالش خیس و حیاط بی روحمان و پنجره خفه شده اتاقم میان میله های آهنی.
من فقط میدویدم، از آدمها و روزها و خاطرهها و لحظات زشت و زیبا و آن آهنگها
که باهم گوش نکردیم و آن سفرها که نرفتیم و آن فیلمها که ندیدیم و آن رویاها که
نساختیم. از همه اینها رد شدم. از خودم رد شدم. از حسم. فرار کردم. در هر
فرار یک چیزیم جا میماند. دستم. گوشم. گردنم. قلبم. زانویم. بنده خدا همیشه یکی
از پشتم میدوید و تکههایم را جمع میکرد، سر هم میکرد تا یک من دیگر بسازد و بهش
احساس بورزد. اما حیف که تکههایم در دستش میگندیدند و بوی تعفنش همه جا را
ورمیداشت.
من میدوم. برای فراموش کردن آن لحظه که از دستم چوب امداد را نگرفتی. آن شک مثل آدامس خرسی کهنه کف کفشت چسبیده بود. نیامدی و من مات و مهبوت به دویدن ادامه دادم. دیگر تو که نبودی نمیدانستم چرا اصلا می دوم. شاید برای فرار از او که با اعضا و جوارحم در دستش دنبالم می دوید. خودش که از نفس افتاد، نگاهش بازهم دنبالم دوید. خسته شد. ایستاد و مرد.
No comments:
Post a Comment