دختري با چهره اي آرام به در مترو تكيه داده و در حال ذكر خواندن از روي گوشي موبايلش است. اين را از حركات سرش و زمزمه كردنش حدس ميزنم. مردي جا افتاده با كت و شالگردن خاكستري و كلاهي سياه كتابي كوچك بدست دارد و هر از چندگاهي زير بعضي خطوط خط ميكشد. بقيه مسافران اطرافم كم و بيش خوابند. از پنجره مترو كنار سر دختر نوري گرم بداخل واگن مي ريزد. چشم هايم را ميزند. از ميان شعاعهاي نور درختان و بوتهاي سبز را مي توانم تشخيص دهم. هر از چندگاهي از كنار تراكتورها و روستايياني ميگذريم كه بار و بچه بدوشند. يكي شان بر مي گردد و نگاهي نافذ به ما ميكند. شايد فقط به من. مثل عتيقه جات منيريه هزاران سال ان نگاه قدمت دارد. لااقل عتيقه فروش اينطور ميگويد. انعكاس نور توجهم را متوجه دوردستها ميكند. مثل هميشه از آن اولين لحظه ديدن دريا ذوق زده ميشوم. ايستگاه بعدي از مترو پياده ميشوم و تا ساحل شني گرم خواهم دويد.
No comments:
Post a Comment