2.06.2014

مترو نگاری 2


هر روز يك ساعت خيال انگيز رو در مترو با او سپري ميكنم. در حركت قطار تجربه سكون لحظه اي آدمهايي كه دائم در حال دويدن هستند تماشاييه. آن طرف واگن مردي جوان با عينك كهنه كائوچويي و پالتو سياه با نوارهاي يقه و آستين خاكستري و شالگردن آبي روشن نشسته است. خيره با نگاهي به دوردست ها. برميگردم به پنجره مترو نگاه ميكنم. ميخواهم مطمئن شوم او هم همان جنگلهاي هيركاني سبز و خانه هاي تك و توك و از هم دور افتاده ميان علفزارها را ميبيند. اگر اين مناظر زيبا نبودند اصلا چرا بايد براي واگنهاي مترو پنجره ميگذاشتند؟ اين سكون فرح بخش با لذت ديدن اين مناظر زيبا تجربه زندگي در لحظه است. فكر ميكنم كه كدام ايستگاه بهتر است پياده شويم. قرارمان اين بود كه ايستگاه پايان هر كدام باشد كه عشقمان كشيد. اين شكل از سفر و حركت بدون داشتن مقصد معين و فكر به اينكه در انتها چه ميشود را دوست دارم. از او ياد گرفتم. نميدانم چرا بايد برايم دل كندن از اين واگن هاي سرد و بي روح و مسافران خوابالودش سخت باشد، وقتي او دستم را به سمت در واگن ميكشيد. بيا اينجا پياده شويم. اينجا كه دريا به جنگل و جنگل به كوهها ميرسد. همه مرزها نامشخصند. مه غليظ اين ايستگاه خط قرمز سكو را پوشانده است.