8.20.2015

بيا و فراموش نكن

يادم نبود ميتوانم بنويسم. يادم نبود ميتوانم بخندم. ميتوانم بلند شوم و فرياد بزنم. يادم نبود بايد بهشان چي بگويم. چه زود همه چي فراموشم شد. برگشتم به آن تنهايي آشنا. آن اتاق با ميله هاي آهني. آن بالش خيس و آن ياس و نااميدي. دوستم بهناز اكثر اوقات به بعضي كلمات. بعضي جمله ها كه بقيه تند تند پشت هم ميگويند گير ميداد. فلان كسك در بي بي سي فارسي گفت مردم اميد را از دست داده اند. همين را با يك لحني ميگفت اگر هنوز برگ كوچك سبز اميدي بر تن درخت مردم بود در جا بخشكد و بيفتد. بهناز ميگفت كه آخر به چه حقي اميد مردم را ازشان ميگيريم؟ ديگه در ته اين بقچه زندگي جر اندكي اميد چه مانده است؟ تو هم بيا و مردانگي كن. سعي كن بياد بياوري اميد را كه هنوز هم اينجا پيش ماست. حرفها دارد اميد. قصه ها دارد. نه آن قصه را نميگويم. يكي خوبش را برايمان تعريف كن كمي روحيه بگيريم. آن يكي را بگو در بهار آن سال نه چندان دور در آن شهر تاريك و سرد. البته هنوز بهار نرسيده بود. يادمست صبح كه پا شدم ديدم زمين و آسمان خاكستري بود.  به دستم نگاه كردم خاكستري بود. رنگ سقوط خاكستري است اين را يادت باشد. مثل سرخپوستي پير كه به ابرهاي افق دور خيره ميشود و نويد طوفان ميدهد من هم از رنگ خاكستري نويد سقوط ميدهمت. در سقوط معاني نهفته است. ناگهان به خودشناسي ميرسي. يادت مي آيد كه چه قدر خودت را دوست داري. بغض ميگيرد گلويت را. از آن بغضها كه وقتي عزيزي ميرود مينشيند در گلويت و در ميان روزمرگي هاي يك روز بلند ميتركد. از بغض نوشتم تا اين يكي هم بتركد. تا شايد آن اشكها بيايند و با من آشتي كنند. بيايند چكه چكه در گوشهايم نجوا كنند از اميد. نه نجوا چرا؟ بلند بلند با من حرف بزن تا فقط صداي تو را بشنوم ميان همه اين صداها كه در مغزم غوغا كرده اند. خب ديگر بس است! چه خبر است شورش را در آورده ايد. حالا كه هنوز چيزي نشده است. از الان به عزا نشسته ايد كه چه؟ بياييد برايتان از آن روز خاكستري بگويم. آن روز اميد از پنجره پر كشيد. يادت مي آيد حالت را؟ فكر كردي تمام شد همه چيز. بمن نگاه كن. در چشمانم زل بزن. خودت بهتر از ميداني همه چيز نبود. همه چيز همه آن چيزهاييست كه تصميم گرفتي نبيني. وگر نه همان جا بودند. نه در ميان خاطرات دور و مبهم و نه در رويايي براي آينده. 

بگذار نفس بكشم. لحظه اي آرام شوم. بيا فراموش نكنيم.

No comments: