فك ميكنم رو سن تاترم. دارم اين مونولوگ رو ميخونم. بازيش ميكنم. دست و پامو تكون ميدم و با هيجان اين ور و اونور سن ميدوئم.
داستان حمله همه افكار كريه مثل ارواح خبيثه!
و من تنها در ميدون جنگي يك نفره شمشيرم رو در هوا تكون ميدم. همه جا رو مه گرفته. تشخيص اميد از نااميدي و غم از شادي سخته. همه چيز در هم گره خورده. با هر صدايي شمشيرم رو مي چرخونم! يه پروژكتور زوار در رفته كه هر لحظم ممكنه بتركه نور ميريزه رو سن. يه صندلي چوبي هم هست مثل همه سن هاي تاتر قديمي كوچيكا. سالن خاليه. شايد تو بياي ولي. بشيني صندلي رديف اول. با مونولوگم بخندي، گريه كني. شايد مونولوگم ديالوگمون بشه. هرچند با تو نيازي به تبادل كلمات نيست. با چشمات هم ميشه از همه تنهايي ها و دوري ها و دلتنگيها و افسردگيها و خستگي ها گفت...
No comments:
Post a Comment