9.15.2015

قطار بعدی

قطار بعدي تو را به هر مقصدي كه بخواهي خواهد برد.
زن بي خانمان در ايستگاه مي شاشد. بوي گند شاشش با بوي كثافات تلنبار روي سكو، ديوارها و روح منتظران قطار مي آميزد. همه حسهايشان را از دست داده اند و تعفني كه درش دست و پا ميزنند را نميبينند. در حبابي انتزاعي از موفقيتها، دستاوردها و بلندپروازي ها دست و پا ميزنند. تا خرره در كثافت فرو رفته اند و با لبخند تاثر بر انگيزي به پيتزايشان گاز ميزنند. در سرزمين آزاديها. آزادي شاشيدن در ايستگاه مترو نصيب ما شده است.

آنها در اين برزخ زميني مدتهاست ماندگار شده اند. داوطلبانه در انتظار مردن و پوسيدن جسم و روحشان هستند. نميدانم چرا مثل من صداي ضجه ي جيرجيركها را نميشنوند؟
اين فلاكتي كه فرا گرفته شان را نميبينند؟ چطور كور و كر شدند؟ چه بر سرشان آمده كه به اين اختناق هر روزه تن داده اند؟ چه فلاكتي بيشتر از سكون در اين منجلاب؟ در اين ايستگاه آخر تمدن انسان؟ قطارهاي زباله فقط اينجا مي ايستند. 

و من تنها در اين آخرين ايستگاه اميدوار به آمدن قطار بعدي نشسته ام. مژده اش را بهم داده اند. آن روز در رقص نور آفتاب از ميان شاخه هاي درختان سبز مژده اش را داد. در ميان نت هاي يك آهنگ بلوز در آن جاده در آن دشت قرمز در نور غروب آن روز بلند تابستاني مژده اش را داد. در ميان وقفه اي در آن سفر در دل شب كوير جايي ميان دب اكبر و اصغر.  يا شايد در طعم آن  قهوه صبحگاهي در كافه اي بعد از باران بهاري. نه! اصلا همه آن دانه هاي برف كه از جلوي چراق برق خيابان از آسمان فرو مي آمدند در آن شب سرد در سكوت ردپايم در برف مژده قطار بعدي را مي دادند.
در گوشم نجوا ميكند. قطار بعدي ترا به هر مقصدي كه بخواهي خواهد برد.