3.30.2009
nightmare, stress, future and piece of ice
lahezate jalebie kolan! hata computer ham in lahezato ghanimat mishmore baraye entegham greftan! dige varede detail nemisham ke khatere khanandegane mohtaram blog azorde beshe!
stress dar hade marg be tak tak noron haye bakhshe khakestarie maghzam feshar miare. kaghazi ke roosh barname karimo neveshtam va be divar chasbundam yeho inghad cheghali peyda mikone ke mitune tak tak ostokhunamo khord kone.
ayande hade aghal dar kotah modat hich harfe jalebi, va'de jazabi, etefaghe khoshayandi ro dar chande nadare baraye tolide vaje hayee mese omid dar zehnam! there is no motivation at all!
everything is frozen. va dar in mohite yakh zade man khodamo dar hale dasto pa zadan mibinam, yani say mikonam ke dasto pa bezanam ama khub dar vaghe dar yek ghalebe yakhi gir kardam ba cheshm haye az hadaghe birun zade.
3.29.2009
3.25.2009
a poem : this morning
This morning
I opened my eyes
Found myself
Destructed by ambitions
Poisoning my blood
Rupturing my soul
Leaving traces of anger and fear
The anger to those
Rules imposed on me
Fear of the weakness
I am drowning in
This morning
I was forced to witness
The army of images
Marching into my eyes
Perishing every logic
Standing against the flood of emotions
Formed out of all the tears
I had left behind
Sina
03 24 09 nyc
3.22.2009
journey to north pole
in a chat room almost 9 years ago, we were discussing our favorite travel destinations. I chose north pole just to be funny, but soon after I realized that IT IS actually my favorite travel spot!
my dream for this summer is to go to Alaska and get as close as possible to the polar circle. again money is the biggest obstacle.
some photos of alaska
3.14.2009
ترم پیش ترم سختی بود
به راستی به کجا رسیده ام؟
چشمان سربازان پلاستیکی به من خیره شده است. هیچگاه فرمانده را این چنین وامانده ندیده بودند.
مصرف زیاد قهوه باعث لرزش عضلانیم شده است. عضلاتم بی اختیار می پرند. بی اراده دندانهایم را بر هم فشار می دهم. فکم درد گرفته است.
فرمانده دیگر نمی تواند شمشیر را در دست نگه دارد. به زحمت ایستاده است.
مگر نه اینکه هر آغازی را پایانی هست؟
آن روز را به یاد دارم که در دنیای به شدت آلوده به تخیلم جنگجویی بودم که با شمشیر چوبی به جنگ علفهای هرز باغچه می رفتم. یک جنگجو، تنها تصویری بود که راضیم می کرد.
یک ابر انسان. کسی که همیشه می تواند. زمین می خورد و باز می ایستد.
باید به جلو حرکت کرد حتی اگر هدف نابودی باشد.
به خرد شدن تدریجی جسمم پی بردم. به له شدن. به فرسوده شدن زیر فشار به حقیقت مبدل کردن ایده آلها. من در توهم استثنایی بودن، در توهم ابر انسان بودن، فراتر از توانایی ام وزنه زده ام. پا در راهی گذاشته ام که عاقبت ندارد. بارها تا مرز جنون رفته و باز گشته ام. اکنون همه عقربه های فشار سنج به درجه نهایت خود رسیده اند.
نمی دانم کجا می شکنم. کجا خرد می شوم. کجا تمام می شوم. آیا نیروی انسان بی نهایت است؟ آیا من هنوز در آغاز این راهم؟
من یک انسان عادی هستم. مانند توده انسانها.
آیا برای ادامه دادن باید چیزی غیر از انسان عادی بود؟ چیزی فراتر از آنچه من هستم؟
فکم درد می کند. سرم درد می کند. انگشتانم می لرزند. چشمانم پر از اشکند. به حال خود می گریم. به کجا رسیده ام؟
به آن مور دانه کش فکر می کنم که دانه اش می افتد، بار دیگر به پایین دیوار می رود و دانه را بر می دارد.
یک بار، دوبار،....قصه گو می گوید در نهایت مورچه دانه را به بالای دیوار می رساند. چگونه است که مورچه موفق می شود؟ چون ابر مورچه است؟ حال چه می شود اگر بازهم و بازهم دانه مورچه بیافتد؟ مورچه تا کجا به تلاشش ادامه خواهد داد؟ تا مرگ؟ تا نیستی؟ تا پایان؟
کجا به آخر می رسم؟ نمی خواهم تسلیم شوم. می خواهم ادامه دهم. می خواهم ببینم این نبرد کجا و چگونه به پایان می رسد. آخر این داستان چه می شود.
کی به پایان می رسم. جسم و روحم تا کجا، تا چه حد دوام می آورند.
امشب می خواهم عربده بزنم که دیگر نمی توانم. اما ... افسوس که نمی توانم! نمی توانم که بگویم که نمی توانم.
آن منطق زهر ماری به من می گوید که هنوز جان داری. زنده ای. نفس می کشی. هنوز شعورت سر جایش است. دیوانه نشده ای. پس باید ادامه دهی ... پی می توانی.
من یک انسان عادی ام. با هوش متوسط. هیچ چیز در وجودم، در ژنهایم، در جسمم نیست که مرا نسبت به دیگران برتر کند.
پس چرا نمی توانم بگویم که نمی توانم؟ پس چرا تسلیم نمی شوم؟ پس چرا ادامه می دهم؟ چرا در ساعت پنج صبح بیدارم؟
از دید یک روانپزشک به احتمال زیاد دچار فلان بیماری روانی هستم که در رده فلان بیماریها طبقه بندی می شوم. باید قرص مصرف کنم و مشاوره ببینم. اصلا ریشه همه اینها در همان کودکیست.
من چیزی نیستم جز یک بیمار روانی. این آخرین حرف امشبم است.
3.13.2009
IRAN in UN
3.07.2009
sleeping is a crime
u have slept less than 4 hrs last night, u wont sleep more than that tonight! u r very sleepy, can hardly control ur eyes. but thom mayne is sitting in front of u and bernard tschumi is criticizing frank gehry! an architectural dialouge is taking place at its highest quality ever! u feel u r in the middle of contemperory architecture theory as it is developing! simply there is no room left for sleeping!
3.05.2009
کابوس بعد از تحویل کار
سر به زیر وارد سوپر مارکت می شود. مستقیم به سمت بخش میوه و سبزی می رود. غیر از او هیچ مشتری دیگری نیست. کارکنان سوپرمارکت به اجناس اتیکت می زنند و با هم صحبت می کنند. شروع به قدم زدن در میان سبزیجات می کند. چشمهایش گود اوفتاده و صورتش خسته اند. کوله پشتی سنگینش بیش از پیش هیکلش را در خود فرو برده است. کاهو، کلم، خیار، گوجه فرنگی... از سبزیجات سان می بیند. هر ازچند گاهی مکثی میکند. میوه یا سبزی را بر می دارد. ورانداز می کند و سرجایش می گذرد. در نهایت در برابر تلی از فلفلهای دلمه متوقف می شود. دانه دانه آنها را بررسی میکند. به سمت صندوق حرکت می کند.