9.24.2011

چرخه های معیوب

احساس می کنم کامپیوتر زندگیم ری استارت شده و من یه فایل رو که یه سال روش جون کندم رو سیو نکردم.
زندگی حرفه ای ام هم داره کم و بیش تبدیل به یه چرخه معیوب میشه! یکی مثل اونی که تو زندگی خصوصیم مدتهاست دارم توش چرخ می زنم.

8.18.2011

the facts

for me, living with family, is like a nightmare u cant wake up from!

8.17.2011

europe trip: dream came true

warsaw, poland

torun, poland

Antiparus, greece


antiparus, greece

antiparus, greece

athens, greece

iceland

7.11.2011

La Double Vie de Veronique

There is a square in Krakov where two Weronika's see each other. there is a protest going on in the background. Cant wait to go there. this trip more or less is becoming like a pilgrimage for me. as spiritual and lively as Kieslowski's movies. My imagination has already begun the journey, even though I am still in my room in Cambridge,

7.10.2011

ریک یا ویک

این برنامه سفر من که قرار بود لهستان و ایران باشه، شوخی شوخی یا جدی جدی، ایسلند و آلمان و چک و اسلوونی و یونان و اینا هم گویا قراره از توش درآد. حیف کوبا موند واسه بعد و برنامش ایشالله باشه واسه January. اما تصمیمم رو کوبا قطعیه واسه روی ماه آقامون چه گوارا هم شده می روم حتما همین امسال. اما هیجان کار فعلا ایسلندِ که با اینکه کلا دو روز بیشتر ریک یا ویک نیستم اما کلا سفر به کشوری که همه تصویرم ازش از تو رمان سفر به مرکز زمین ژول ورن و اون سریال داغونه تلویزیونه که توش دو تا بچه بودن و فلان... واقعا هیجان انگیزه.
همه چی به این ویزای لامصب بنده که هنوز نیمده! اگه تا پنج شنبه نیاد که...

6.04.2011

هاله های نور کمبریج

an old lady with a puppy came to me today while i was sitting on a chair in the sun on a happy side walk in cambridge browsing with my iphone. she told me that she wants me to see what she has found on the sidewalk.i live at central sq in Cambridge where encountering crazy people is a pretty much normal scene so thought she is crazy too. still, I decided to be patient and listen to her as she was jabbering. suddenly she took an iphone out of her pocket and told me that probably i know what that is because I am holding one also! locked iphone was dropped on sidewalk. She initially thought there is a way for me to contact the owner. I patiently explained to her that there is a way that he/she would be able to track the iphone and come to us but it is easier to give it to the coffee shop next door. it is easier to find. she seemed far more intelligent than I thought she is. almost picked up all my technical comments about tracking application and other stuff. I left the phone with coffee shop manager.

5.16.2011

از منظومه آرش، کسرایی

روزگاری بود
 روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
 بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
 روز بدنامی
 روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
 عشق در بیماری دلمردگی بیجان
 فصل ها فصل زمستان شد 

سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان  

هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
 آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار 

ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
 کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
 مادران غمگین کنار در
 کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
 خلق چون بحری بر آشفته
 به جوش آمد
 خروشان شد
 به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
 از سینه بیرون داد  

منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
 فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار 
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم 

4.18.2011

روز بعد از روز تولد

امروز فردای آن روز تولد است و هوا گرم تر شده است. گشنه ام است و می روم که از سر خیابان فلافل بخرم. فلافل غذایی است که بقول ویکی پیدیا اصالتا از مصر است اما فکر کنم بوشهری ها و آبادانی ها هم ادعای اختراعش را دارند. به نظر غذای کم کالری می آید و مقدار زیادی هم انواع سبزی و علف می چپانند تو ساندویچش که به آدم احساس سلامتی دست می دهد. صاحب فلافل فروشی سوری است و آنجا را به کمک پسرش اداره می کند. من خیلی سعی کرده ام که با عربی نصفه و نیمه و فعل و ضمیر غلط  با اینها رابطه برقرار کنم اما معمولا این تلاشها ناموفق بوده اند. مثل امروز که از پسر صاحب مغازه درباره درگیری های اخیر پرسیدم و او با قاطعیت جواب داد که عاشق بشار اسد است و اینکه از من پرسید می دانم فیس بوک چیست؟ و این وقتی این سوال را کرد قیافه اش را یک جوری کرد که اینگار راجع به یک چیز مشمئز کننده صحبت می کند. بعد از اینکه من یک طوری سرم را تکان دادم که یعنی می فهمم اضافه کرد که اینها همه اش دروغ است. این را در گوشم گفت که بقیه نشنوند. این اولین بار نیست که من در مبادلات فرهنگی با اعراب کنف می شوم. یمنی های سوپری دم در خانه ام در هارلم هم در واکنش به تی شرت سبز من گفتند که عاشق احمدی نژادند. تابستان چند سال پیش بود که در دانشگاه تهران دیدمش. صندلی عقب با الهام نشسته بودند و برای ما که بهشان زل زده بودیم دست تکان می دادند. آن زمانها از کروبی خوشم نمی آمد و اصلا برایم مهم نبود که تقلب کرده مرتیکه یا نه.  تازه خوشحال هم بودیم. بابایم می گفت که با این احمدی نژاد اینها*****. دیگر. بابایم سی سال هست همین را می گوید. بابایم شخصیت شناخته شده علمی است در مرتع داری. با همه چوپانها دوست است و یک نسخه از کتابش را به آنها هدیه می کند. چوپانها سواد ندارند و احتمالا کتاب را می دهند به گوسفندانشان تا آن را بخوانند یا بخورند. اگر گربه اِن جان دارد، بابای من اِن به علاوه یک جان دارد. یک بار در باتلاق افتاده، دو تا تصادف وحشتناک کرده، مغزش را عمل کرده و یکبار نزدیک بوده گرگ بخورتش.
فلافلم را می گیرم و برمی گردم خانه. سر راه از دم در یک بار می گذرم . یک اسم کجو کوله یونانی دارد. اینجا همه می خواهند خودشان را یک جوری به یک تمدنی هویتی چیزی بچسبانند. مثل بار جمهوری که چند خیابان آن طرف تر است. جدا از آدمهای معمولی یک مشت سوسول آمریکایی هم که چفیه فلسطینی انداخته اند آنجا هستند همیشه. در دیوارش پر از عکس چه، پوستر های شوروی و داس و چکش است. من حس خوبی ندارم از رنگ قرمز و فونت روسی. من را یاد آن یک دانه کانال روسی می اندازد که گرگان می گرفتیم. بابا همیشه بالا پشت بام بود تا آنتن رو یک جوری بچرخاند که هم تهران بگیرد هم عشق آباد. چه انتظاراتی داشتیم از آنتن بیچاره. زبان نداشت بگوید بابا اینها در دو جهت جغرافیایی متفاوتند. حالا به هر شکل آنتنمان خودش را جر می داد و ما کانال شوروی را می گرفتیم که در آن خانمهای سر لخت در جنگ با نازی های خون خوار شهید می شدند و یا یک بچه می آمد وسط میدان درندشت سرخ برای میلیون ها نفر یونیفرم پوش آواز می خواند. با اینکه اصلا نمی فهمیدیم اینها چی می گویند اما باز هم کلا این که تلویزیونمان سه تا کانال می گرفت خیلی کلاس داشت. تا اینکه یک روز به جای روسی کانالمان ترکمنی شد. آن وقت بابا گفت شوروی تمام شد دیگر. از آن به بعد همش یک آقایی شبیه ژاپنی ها که اصلا از زیر کلاه سفید خرکیش بزور دیده می شد از صبح تا شب یا تار می زد یا اسب سواری می کرد. همیشه با خودم می گفتم ای کاش ترکمن ها شاعرهای متنوعی داشتند که ما مجبور نشویم سریال مختوم قلی را صد بار ببینیم.
 در اتاقم هستم و فلافل را گاز می زنم. مستر اشمیت بهم زل زده است. به مستر اشمیت می گویم که این برایت خوب نیست و برایش کمی کوکا می ریزم. نمی دانم کوکا برایش خوب است یا نه. مستر اشمیت از گذشته اش با من صحبت نمی کند اما به قیافه اش می خورد که از آمریکای جنوبی باشد. احتمالا اجدادش یک جایی پای درختان آمازون می زیسته اند. قضا و قدر پایشان را می کشد به آمریکا. خانواده مستر اشمیت در آمریکا مثل همه مهاجران دیگر دچار بحران هویت شده که دنبال اسم ورسم واقعیشان بودند. وقتی مستر ازمغازه ته خیابان خریدم بجای اسم و فامیل اکس ال نوشته بود. نمی دانم حالا این تحت تاثیر مالکوم ایکس بوده یا نه. بهر حال من نام اشمیت را پیشنهاد کردم و مستر اشمیت پذیرفت. اسم آلمانی این روزها هم مد است در آمریکا هم با کلاس است. آدم را یاد بیزنس من های کرواتی می اندازد که مرسدس سوار می شوند.  یکی از برگهای مستر اشمیت زرد شده و می افتد. فکر کنم بدنش با کوکا نساخته است.
می روم به زیرزمین تا پوست ساندویچ فلافل را به سطل آشغال بیاندازم. سطل آنجا نیست و آشغالها برای خودشان کف آشپزخانه ولو اند. نوبت بِن بوده است که سطل آشغال را که دیشب پِلی بیرون گذاشته بیاورد تو. بِن اهل تگزاس و من در فیلمها دیده ام که تگزاسی ها فرهنگ ندارند و بی تربیتند. بن هم دانشجو پی اچ دی است و مثل تگزاسی های توی فیلمها اسب و تفنگ ندارد. عوضش یک دوچرخه دارد که با آن می رود به لابراتوارشان. روانشناسی می خواند و در لابراتوارشان روی میمونها آزمایش های روانی می کنند. من نمی دانم که آنجا به میمونها بد می گذرد یا نه اما یک دفعه یک گروه حامی حقوق حیوانات سعی کردند میمونها را آزاد کنند. نمی دانم موفق شدند یا نه اما من اگر جای میمونها بودم لابراتوار را به کمبریج ترجیح می دادم. آنجا حدقل به آدم یا میمون موز مجانی می دهند. در یکی از شماره های مجله نیویورکر مقاله مفصلی خواندم راجع به موز و اینکه ....
در اینجا خوابم برد و روز بعد از روز تولدم تمام شد.

4.17.2011

:D

**** عزیز،
این نظر ارسالی شما

lروحش شاد باد. جزو افتخارات ایران بود واقعا-
مرتیکه بورژوا عقده ای :sina
(http://balatarin.com/permlink/2011/4/16/2461039/#c-4343318)
ایراد «دشنام» دارد. لطفا قوانین بالاترین را بار دیگر مطالعه بکنید و سعی کنید که بهتر قوانین را رعایت کنید.
سیستم تشخیص خطاهای بالاترین براساس ترکیبی از گزارش کاربران، نظارت مسئول شکایات کاربران و سیستم اتوماتیک و هوشمند بالاترین کار می‌کند. این سیستم کمک می‌کند که کاربران در مورد اشتباههایشان فیدبک لازم را دریافت کنند.

با تشکر بالاترین

4.16.2011

روز تولد

روز تولد مثل همه روزهای دیگر طبق قراردادی نوشته یا ننوشته از وقتی شروع می شود که من با صدای زنگ تلفون مادرم که می خواهد ساعت 7 صبح تولدم را تبریک بگوید ازخواب پا می شوم. اگر من ساعت هفت و نیم پا شوم روز از هفت و نیم شروع می شود و اگر لنگ ظهر از خواب بیدار شوم روز از لنگ ظهر شروع میشود و هر وقت به تخت خواب برگردم هم روز تمام می شود. در نتیجه روزها درطول سال کوتاه بلند می شوند و این هیچ ربطی به حرکت ستارگان و جاذبه خورشید و نیوتن و خیام و هیچ خر دیگری ندارد. اما فرق بزرگ امروز که روز تولدم است با دیروز که روز تولد من نیست در طولش نیست. در این است که آب حمام سرد است. سعی می کنم آرام باشم نفس عمیقی می کشم و به بالا نگاه می کنم تا مثلا فیگورم روحانی شود و از نیروهای معنوی آرامش بگیرم اما عوض خدای بزرگ دریچه هواکش را می بینم که از جایش در رفته است و نیمه آویزان است و همه لوله های زنگ زده و تیرها چوبی از سوراخش معلوم است. اگر با صدای بلند خدا یا بِن را که مسوول ساختمان است صدا بزنم مسلما هواکش با بقیه تشکیلات میاید پایین. با همان پیجامه و رکابی و چشمهای پف کرده و خمار به طبقه پایین می روم. تکلیف طبقه پایین مثل همه آدمهای این خانه با خودش معلوم نیست! معلوم نیست زیرزمین هست یا نه! نصفه و نیمه رفته زیر زمین و هم آشپزخانه است هم اتاق نشیمن هم انباری و تاسیسات و هم دستشویی دارد. فوتبال دستی مان هم تازه آنجاست . جز من هیچکی موافق ماندن فوتبال دستی نیست چون خیلی جا می گیرد و میز نهارخوری را هل داده طرف یخچال و در یخچال درست باز نمی شود و نتیجه اش غر غر سوفی است. سوفی هم مثل بقیه آدمهای این خراب شده فقط غر می زند. به هوای سرد اینجا غر می زند و دایم یادآوری می کند که الان استرالیا هوا چقدر خوب است! به آدمها غر می زند!  و اینکه استرالیایی ها چقدر خودمانی و گرم هستند و اینکه چقدر آنجا همه چیز نایس است و فلان. خوب برو گمشو همان کانگرو دونی تو که این قدر مملکتت گل و بلبل است آمدی اینجا چیکا! حالا ما ایرانی های آزادی خواه یک چیزی بگوییم حق داریم. تو چی آخر. سوفی در یک شرکت تولید گیم های کامپیوتری کار میکند. گیم تستر هست. سه ماهی میشود که هر روز از 9 صبح تا 6 عصر سعی می کند که غول مرحله سوم یک گیم را بکشد و اِرور رپورت رد می کند به طراحان بازی. در زیرزمین یا همان آشپزخانه که ماشین لباس شویی و خشک کن هم همان جا هستند. اووِن دارد صبحانه می خورد. موهایش فرفری است. لاغر مردنیست و عینک ساده دموده دارد. دانشجو پی اچ دی فلسفه ام آی تی است و من هر وقت می بینمش می پرسم که آیا با نوام چامسکی کلاس دارد یا نه و هر دفعه او جواب میدهد که نه اما یک بار دیدتش. اما این دفعه می پرسم که آیا بلد است این آبگرمکن مادر فاکر را روشن کند یا نه؟ من عصبی و بی حوصله ام. سعی می کند به طور منطقی به من حالی کند که بیخیال شوم تا بِن بیدار شود. اما من مثل روانی ها مشعل دستی را داخل سوراخ پایین آبگرمکن فشار می دهم و جرقه می زنم و با پیچ ها و دستگیره های جور وا جور ور می روم! این در حالیست که اوون دارد از روی دستور العمل نوشته شده روی آبگرمکن ریز ریز خط می برد و بلند بلند می خواند. اوون که به انتهای دستورالعمل می رسد من دارم سرم را زیر آب یخ می شورم و ابی را فحش میدهم که شامپو من را تمام کرده است. ابراهام بیست و اندی سال پیش از مادر و پدری کوبایی در فلوریدا متولد شد. پدر و مادرش در دولت کوبا کاره ای بودند که انقلاب می شود و مادرش فرار می کند به آمریکا پدرش به زندان می افتد و سپس او هم فرار می کند و به مادرش ملحق می شود در میامی فلوریدا. خودش می گوید که از بچگی تو کله اش کرده بودند که چه گو آرا آدم کش است. اما او باور نکرده است. ابراهام در هاروارد درس خوانده و الان بی کار و بی پول است و به من که ایرانیم و کلمبیا درس خوانده ام و کار دارم حسودی می کند. هر شب با مادر و پدرش به اسپانیایی چت می کند. پدر مادرش آرزو داشتند که پسرشان دکتر یا وکیل شود. اما او معماری و شهرسازی خوانده و بی کار است. چونش به من خارجی مربوط نیست. بعد از چت با خانواده چند دقیقه ای فحش می دهد و مشت به دیوار اتاق من می کوبد. من او را درک کرده و بالشم را روی سرم می گذارم. 
لباس هایم را می پوشم و می روم سر کار. حداقل روز تولدم هوا آفتابی است. اما لامصب هنوز سوز دارد. امروز وسط ماه است و آفیس ما هر دو هفته حقوق می دهد. امروز باید حقوق بدهند. من پای مونیتورهایم این یارو که حساب دار است را دید می زنم. دو تا مونیتور دارم. با یکی کار می کنم با آن یکی یا چت می کنم یا فیلم می بینم. فیلمهای کیشلوفسکی و کیارستمی را دور کرده ام می خواهم بروم سر استنلی کوبریک. مرتیکه حسابدار با پاکتهای چک حقوق ما لاس می زند. هی دور می زند می رود یک پاکت می گذارد رو میز یکی. رو اعصابم است. مهدی هم شاکیست. پول مهدی را هم هنوز نداده. مهدی هم با مانیتورهایش لاس می زند. مهدی را ده سالیست می شناسم. وقتی خدا سرنوشت من را می گفته فرشته کاتب کاغذ کاربن گذاشته زیر دستش.  این جوری سرنوشت من و آرش و مزدک و مهدی سر هم یکی شده است. حالا ما از روی خلاقیت ذاتیمان یک دستی در سرنوشتمان برده ایم اما تهش همه مان از یک شهر و یک دانشگاه و یک رشته هستیم.  شب می شود و همه می روند. من می مانم و مهدی و چکی که نگرفتیم! باورم نمی شود که حسابدار رفته است! به میز کارم خیره شده ام. شاید جلو چشمم است و من نمی بینم! مهدی هم شاکی تلفون حرف می زند. اصلا باورم نمی شود که تو قطارم و دارم برمی گردم خانه و هیچ اتفاق خوبی که برایم نیفتاده که هیچ حقوقم را هم مرتیکه کثافت نداده است. قبل از اینکه بروم به مهدی می گویم من به مارک ایمیل اعتراض امیز زدم که چرا پولم را نداده اند. مهدی می گوید رفت تا سه شنبه دیگر که مارک بیاید. امروز جمعه است. باورم نمی شود که روز تولد آدم اینقدر داغان باشد. جز تبریکهای لوس فیس بوکی و ویس چت سر صبحی با دوستم هیچ نقطه برجسته هیجان انگیزی امروز برایم پیش نیامد. نزدیک خانه که می شود یک جورایی دچار شوک می شوم. آخر می شود اینقدر روز تولد آدم گند باشد؟ خانه تاریک است. شب شنبه است و همه احتمالا یا بار هستند یا سفر رفته اند اطراف شهر یا با دوست دخترشان مشغولند. سرم را پایین می اندازم و مثل بدبختها می روم سمت اتاقم. باز دلم به حال خودم می سوزد.
فیلم گیم دیوید فینچر را دیده اید؟ اگر دیده اید خوب حدس بقیه ماجرا نباید سخت باشد .
تا چراغ اتاقم را روشن می کنم موجی از انرژی و نور و برف شادی و بوس و آبجو از درون تاریکی فوران می کند! ژاله و فرشید و احسان و ... و مهدی!  ای پدر سوخته چه فیلمی بازی کرد واسه من امروز کثافت! بقیه اش چون لوس است تعریف نمی کنم! فلاش دوربین و تولد مبارک و کیک و این چیزها! حتی جک هایی که برای سی سالگیم ساخته اند خیلی لوس اند اما من چقدر برای این حرکتهای کلیشه ای تشنه بودم و همه روز له له زده بودم. زندگی زیبا بودنش را در گوشهایم با آهنگهای جوادی نعره می زند و من دوزاری هایم با چشمکهای دوستان می افتند! چقدر من ساده ام که همیشه راحت خر می شوم. از اوون بگیر که آبگرمکن را دست کاری کرده بود تا ابراهام که جای شامپو من را با شامپو خالی خودش عوض کرده بود! مهدی پاکت حقوقم را تا وسط تو خامه شکلاتی کیکم فرو کرده و همه از این که در فیلم کردن من موفق شده اند به هم تبریک می گویند. همه چیز رویایی می شود و خنده دار. بخصوص پِلی با آن کلاه احمقانه مخروطی اش. پلی هم پی اچ دی فلسفه است. او هم لاغر است و استخوانی. ریش کم پشتی هم داردو عینکیست. اسراییلیست و مثل این است که همین دیروز از اردوگاه کار نازی ها فرار کرده. به نظر من برای اینکه بتوانی پذیرش پی اچ دی بگیری باید لاغر مردنی باشی و عینکی! خوب آخر مثلا کی به یک داوطلب که بدنسازی کرده و چهار شانه است پذیرش می دهد. پلی خودش و خواهرش و خانواده شان جد اندر جد از حقوق فلسطینی ها دفاع کرده اند. همه توی ساختمان می گویند که خواهرش خودش را به این ور و آنور زنجیر می کند. من نمی توانم تصور کنم که چطوری اینکه کسی خودش را به جایی زنجیر کند باعث می شود که حقوق فلسطینی ها بازپس گرفته شود. تازه به نظر می آید فلسطینی ها از اینهایی که در تلاشند حقوق آنها را بهشان باز گردانند زیاد هم خوششان نمی آید. همین چند روز پیش یک گروه فلسطینی یک ایتالیایی  که فعال حقوق خودشان بود را دار زدند. توهین نباشد اما من را یاد آن مجری برنامه های حیات وحش انداخت که همه عمرش را سر این گذاشت تا حیوانات گوناگون را به مردم معرفی کند و مثلا بگوید حیوانات اگر باهاشان نایس برخورد کنی کارتان ندارند و اینها. در یکی از همین برنامه ها که از قضا آخرینشان هم بود یک کروکدیل مجری را خورد.
اصلا به من چه که اسراییلیها و فلسطینی ها چه بلایی سر هم می آورند، آدم روز تولدش آنهم میان این همه دوست که ازاین فکرهای نابهنجار نمی کند. یهو یاد ایمیلم به مارک افتادم هول می شوم که حالا مارک نرود حال حسابدار را بگیرد! با پول و حقوق و این چیزها که نمی شود شوخی کرد. مهدی به طرز مسخره ای با ادا اصول می گوید که در جریان هستند! واقعا دیگرتحت تاثیر این تولد برنامه ریزی شده قرار گرفته ام. بالاخره هرچه که باشد تولد سی سالگیم است!  از میان کادو ها که وحشیانه به کاغذ کادوشان چنگ می زنم یکی از همه بیشتر نظرم را بخود جلب می کند. اصلا فکرش را هم نمی کردم که کسی کتاب همنوایی فلانه چوبها را برایم آورده باشد! عاشق فضای مالیخولیایی این کتابم. شاید چون با حال و روز من شبیه است و همه اش را زندگی کرده ام.  سریع ورقش می زنم تک کلمه هایی که هر صفحه به چشمم می خورند باعث می شوند که آرام آرام قصه اش را بیاد آورم و به خودم بیایم. اینکه یک جایی می گوید شاید هم نمی گوید اما من فکر کردم گفته است که تخیل یک راهی است که باید حواست باشد راه برگشتش را گم نکنی که اگر گم کردی بهت می گویند دیوانه.
مثل الان من که باید دیگر بروم به اتاق تاریکم تا چراغش را روشن کنم و لباسم را در بیاورم و بروم بخوابم تا باز دلم بحال خودم بسوزد و روزم در تنهایی و با جیب خالی تمام شود . روز تولدم.

4.08.2011

نظر من راجع به پرچم ایران

من شخصا با شیر و خورشید اصلا ارتباط برقرار نمی کنم! نماد سلطنت هست نه ایران! حتی شیری که تو کتیبه ها و مینیاتورها هست هیچ شباهتی به شیر تو پرچم از نظر ظاهری نداره! شیر تو پرچم شکل شیر های آفریقاست! خورشیدم هیچ جا نمادی از هیچی نبوده تو باورهای ایرانی! تازه شمشیرم دادن دست آقا شیره! حالا یکی در دوره غزنویان یا خارزمشاهیان اینو ورداشته پرچم کرده اونم با بک گراند سبز دلیل نمیشه ما الان بچسبیم بهش! این پرچم جمهوری اسلامی هم خیلی زشته. خوب می شینیم یه پرچم خوشگل طراحی می کنیم و به مسابقه می زاریم! داورهاشم مردم ایران! چیزیم که تو ایران ریخته گرافیسته! یکی مثل این :ی


4.06.2011

حال ما خوب است و جون ما باور کن




فعلا فقط دوچرخه سواری می کنم و شهر و میدون طراحی می کنم تا ببینیم چی می شه.

3.27.2011

chat haye minimal

belfi: salam sina
given_up_faith: salam
belfi: khoobi?
given_up_faith: merc khubam
given_up_faith: to khubi?
belfi: :) 
belfi: mokhles 
belfi: bebin ye soale takhasosi
belfi: yeki az bache ha tu libie alan
belfi: gir karde
given_up_faith: oh
given_up_faith: shit

given_up_faith: kojashe?
belfi: serial numbere photoshop cs4 mikhad
given_up_faith: :D

3.23.2011

سال نو مبارک

با دوچرخه ای که به هشتاد دلار از سباستین خریده ام در خیابانهای خلوت کمبریج پا می زنم. هوا هنوز کمی سوز دارد. دوچرخه خوبیست با اینکه زینش کهنه و پاره است و دسته های جلو اش فرم عجیبی دارند. فکر کنم سباستین خودش دسته جلو را باز کرده و برعکس گذاشته است. به شخصیتش می خورد که ازین کارها بکند. یک صندلی کجو کوله هم درست کرده که گوشه اتاق گذاشتمش. لباس هایم را که زیر باران خیس می شوند رویش خشک می کنم. سباستین برگشته به سویس و فکر نمی کنم که هیچ وقت برگردد اینجا.
از دوچرخه سواری خیلی کیف می کنم. نه فقط چون من را یاد کودکی و نوجوانیم می اندازد و در کنار این خاطره ها ورزشی است و وزنم کم می شود، بلکه بیشتر چون خیابانهای کمبریج و بوستون تقریبا بدون شیب هستند و کلا شهر کوچکی هم هست و راحت می شود این ور و آن ور رفت و چراغ قرمز ها را رد کرد.

هوا، هوای عید است! مثل هوای نیمه ابری تهران با رگبارهای بهاری و کوچه های خالی و خلوت ظفر و قلهک و الهیه. اگر پایه پیدا نمی کردم پیاده و تنها از خانه مان تا تجریش می رفتم. نیم ساعتی پیاده راه بود. آن لحظه ای که از کوچه های تاریک و خلوت ناگهان می افتادم وسط هیاهو و شلوغی امام زاده تجریش و سر و صدای دست فروش ها خیلی کیف می داد. اینجا باران هایش مثل تهران نیست و اون قدر کیف نمی دهد اما عوضش می شود دوچرخه سواری کرد.

یک هفته ای که بی کارم جالب است که همزمان شده است با تعطیلات عید. می خواهم هیچ کاری نکنم جز لذت بردن! ماکارونی درست کنم و دوچرخه سواری و موسیقی خوب گوش کنم و فکر کنم و شعر بخوانم!  همه اش تنهایی

3.14.2011

miracles of an educational system close to perfection

 
Customers waited in line to buy supplies outside a supermarket in Kagamiishi, Japan

I always insisted on the essential role of public educational system in order to embody order and  social, humanitarian and cultural values deep inside every society. Japan is a role model in that case.

3.12.2011

محاکمه یزدی 80 ساله و حواشی

یک شیر پاستوریزه خورده ای آمده  و چنین نوشته:
واکنش میهن پرستان بالاترین به دستگیری ابراهیم یزدی
تا باشه این فسیل ها را دستگیر کنند! همین اوباش بودند که حکومت آخوندی را به ایران آوردند. بیشتر خوشحال می شدم اگر جملگی را اعدام می کردند تا ایران و ایرانی از دست این همه حماقت نجات پیدا کند
ابراهیم یزدی که یکی‌ از بنیان گذران جمهوری اسلامی بود و دست خمینی رو گرفت و به ایران آورد توسط رژیمی که خودش افتتاح کرد دستگیر شد. این هست نتیجه وقتی‌ که ما دنبال یک شخص میفتیم به جای یک سیستم. ابراهیم یزدی در اوایل انقلاب خودش قاضی بود و گننرل‌ها رو محاکمه میکرد و بدون یک دادگاه درست و حسابی‌ افرادی رو به جوخه اعدام فرستاد....

جواب من نه به این بلاگ نویس (آشغال نویس) بلکه برای یادآوری تاریخی به خودم که با دیدن عظمت ارتش شاهنشاهی و استقبال های آنچنانی از شاه در نیویورک و پاریس حس وطن پرستیم گل می کند و افسوس آن روزها را می خورم : 


شما به من بگو که به فرمان مستقیم چه کسی و با حمایت کدام گروه حکومت دموکراتیک مصدق سقوط کرد؟ 
شاهنشاه آریا مهر یا مش غلام حسین؟ ارتش آمریکا یا سرخ؟ یه زحمت به خودت بده برو یو تیوب و ویدیو نمایش ارعاب تانکهای یگان زرهی ارتش اعلیحضرت را فردای 28 مرداد ببین! تانکها چندی پیش از طرف آمریکا تحویل ارتش شده بود.

شما به من بگو کی به روی مردم بی دفاع در میدان ژاله آتش گشود؟ آمریکا؟ شوروی؟ یا شایدم مجاهدین خلق؟
حتما نمی خواین بگین که اینها {نظامیان} نباید محاکمه می شدند؟ من با حکمهای اعدام و محاکمه های بدون وکیل و هیات منصفه مخالفم! همون طور که با قضاوتهای عجولانه و انقلابی! و مردم امیدوارم از آن روزها درس بگیرند و همان بلا را سر فرماندهان سپاه و بسیج امروز نیاورند! اما ابراهیم یزدی به کرات اعلام کرده است که از احکام دادگاه انقلابی ناراضی بوده است و در مورد شخص هویدا مخالف جدی اعدام ایشان بوده است. در ضمن بسیاری از فرماندهان ارتش که فرمان شلیک مستقیم به مردم داده اند و آنانی طرح بمباران جماران را ریخته بودند باید در دادگاه عادله محاکمه می شدند و به مجازات قانونی خود می رسیدند! نسخه ای مبهم و تحریف شده ای از تاریخ معاصر به دست نسل ما رسیده است که نمی تواند مبنای قضاوت مطلق و محکوم کردن افراد باشد. حال حتی اگر ابراهیم یزدی پینوشه هم بود محاکمه پیرمردی بیمار در 80 سالگی کاری بدور از انسانیت است.  این میهن پرستان (شکم پرستان) گرامی حتما با یک بطری آبجو پای مونیتورهای خود نشسته اند تا آخوند کروبی و موسوی جنایتکار هم اعدام شوند تا سرعت حرکت ایران به سوی نیستی تسریع شود!

3.09.2011

Architecture

 

@ NADAAA: Hyundai expo pavilion design team
animated by me

3.06.2011

dreams

I had a tragic dream last night. it was the first day of Norouz (spring) and weather was pretty nice, my mom had cooked Ghorm e sabzi and Macaroni (Iranian style).
I woke up in my bed. lonely in my room in Cambridge. Hungry.

3.02.2011

جواب من به مجمع دیوانگان

دیدگاه من: 
آنتی تز این بحث که با تظاهرات آرام و بدون خشونت و مداوم می شه حکومت رو وادار به عقب نشینی کرد، واکسینه شدن حاکمیت نسبت به حضور خیابانی مخالفانه. من بعید نمی دونم اصلا که دو روز دیگه احمدی نژاد بیاد بگه که ما آزادی داریم! دموکراسی داریم! مردم میان اعتراض می کنند در خیابان. در کنار این اکثریت خاموش جامعه از امکان ایجاد تغییر توسط فشار از پایین مایوس میشه. چون می بینه حضور خیابانی با این هزینه و مدت زمان هیچ امتیازی برای جنبش نداشته بلکه جنبش رو در حدی تضعیف کرده که حتی قادر به آوردن فشار به حاکمیت برای آزاد کردن رهبرانش رو نداره. با این رویه در فردای نزدیکی شاهد برگزاری دادگاه نمایشی و محاکمه رهبران خواهیم بود. به نظر من یک مسئله ساده می تونه همه ما رو به فکر وا داره که شاید در انتخاب نوع مبارزه داریم اشتباه می کنیم. اون هم اینه که از دوم خرداد 76 تا امروز فقط داریم عقب نشینی می کنیم. بدون اینکه کوچکترین امتیازی بگیریم. مجلس رو از دست دادیم. جنبش دانشجویی منهدم شد. جنبش زنان لت و پار شد.سازماندهی فعالین کارگری و روزنامه نگار ها متلاشی شدند. ریاست جمهوری رو از دست دادیم. تقریبا همه حقوق انسانی و مصوب قانون اساسی رو از دست دادیم. انتخابات رو دزدیدن، شهدا رو دزدیدن رهبرانمون رو دزدیدن... دیگه واقعا فقط منتظریم تا موسوی کروبی رو تبعید یا اعدام کنند و خاتمی رو دستگیر.