with Analog Canon EOS Rebel
12.31.2012
12.26.2012
12.04.2012
یکی بود یکی نبود، یک خلیج فارسی بود...
روز سه شنبه، ١٤ آذر (٤ دسامبر) فرمانده نیروی دریایی سپاه
پاسداران ایران گفت که یک فروند هواپیمای بدون سرنشین (پهپاد) آمریکایی از نوع
اسکنایگل پس از ورود به حریم فضایی جمهوری اسلامی، توسط یگان های پدافندی این
نیرو "گرفتار و در اختیار گرفته شد." (بی بی سی)
اندکی بعد روی عرشه ناو کمپلکلنز شناور در آبهای نیلگون فلان خلیج همیشه بهمان ...
بلنگو: گروهبان جونز! گروهبان جونز به مرکز فرماندهی!
...
بلنگو: جونز! کدوم گوری هستی! گِت یور اَس آپ هیِر!
در مرکز فرماندهی ناو.
کاپیتان: جونز! برو این پهپادهامون رو بشمر ببینم این ایرانیا چی میگن!
جونز با یونیفرم گشاد، عینک ته استکانی، دستهای روغنی: چی میگن قربان؟
کاپیتان: گفتن باز پهپادتون رو دزدیدیم! از واشنگتن زنگ زدن که تکذیب کنیم.
...
...
اندکی بعد روی عرشه، جونز در حال شمردن پهپادها.
جونز: وان تو تری فور فایو... اِ اون که پهپاد نیست! مرغ دریاییِ... چخه! گو
اِوِی! ****
ج: سیکس، سون .... او بِی بی وان مور تایم.. (زنگ موبایل جونز)
ج: هِی! هو ایز ایت؟
دوست دختر جونز: ایتز اِیمی!
ج: چطوری عسلم! از خواب پا شدی؟
اِ: آره عزیزم. اَند آی اَم هات اَند وِت! داری چی کار می کنی الان؟
ج: اوه! من که دارم رو عرشه پهپاد میشمرم!
اِ: چرا چون خوابت نمی بره؟
ج: نه عزیزم اون گوسفنده که... بگذریم الان شمردم تموم شد! این آیرَنی هام زر
زیادی می زنند!
اِ: آیرین کیه؟ خاک تو سرم! باز با این *** های ناو ریختی رو هم؟ من کم باهات سکس چت می کنم مگه؟
ج: آیرین کیه بابا! آیرن! حالا ولش من دارم بر میگردم کابینم.
جونز شصت خود را رو به مرکز فرماندهی ناو بالا می برد.
...
دقایقی بعد: سخنگوی مرکز فرماندهی ناوگان پنجم آمریکا مستقر در بحرین گفت که نیروی دریایی ایالات متحده تمامی هواپیماهای بدون سرنشین خود در منطقه خاورمیانه را شمارش کرده و هیچیک از این هواپیماها از جمله هواپیماهای نوع اسکنایگل که ایران مدعی شکار آن شده، مفقود نشده است. (بی بی سی)
دقایقی بعد: سخنگوی مرکز فرماندهی ناوگان پنجم آمریکا مستقر در بحرین گفت که نیروی دریایی ایالات متحده تمامی هواپیماهای بدون سرنشین خود در منطقه خاورمیانه را شمارش کرده و هیچیک از این هواپیماها از جمله هواپیماهای نوع اسکنایگل که ایران مدعی شکار آن شده، مفقود نشده است. (بی بی سی)
یک ربع بعد: تلویزیون ماهواره ای عرب زبان "العالم"
متعلق به دولت ایران، تصویری از فرماندهان سپاه پاسداران را در حال بازرسی یک
فروند هواپیمای بدون سرنشین نشان داده در حالیکه این هواپیما آسیبی ندیده و سالم
به نظر می رسید...
به گزارش خبرگزاری تسنیم، آقای شریف رییس روابط عمومی سپاه پاسداران امروز چهارشنبه ۱۵ آذر (۵ دسامبر) اظهار داشت: "به فرمانده آمریکایی توصیه میکنم که یک بار دیگر پهپادهایش را به طور دقیق شمارش کند." (بی بی سی -واقعی)
به گزارش خبرگزاری تسنیم، آقای شریف رییس روابط عمومی سپاه پاسداران امروز چهارشنبه ۱۵ آذر (۵ دسامبر) اظهار داشت: "به فرمانده آمریکایی توصیه میکنم که یک بار دیگر پهپادهایش را به طور دقیق شمارش کند." (بی بی سی -واقعی)
بلنگوی ناو کمپلکلنز:
جووووونززززز!!!!!
ج: آه آه ه ه ه ه !
11.12.2012
11.03.2012
Running Scandinavia!
once again, late replying embassies, hurricane sandy, flight cancellations and visa issues as usual do not stop me from pursuing my plans and travels! Had to cancel Finland part of my trip but will have my coffee in Stockholm next Monday! YES!
10.12.2012
9.30.2012
Scandinavian dream
Helsinki - Stockholm - Lund - Copenhagen - Oslo - ... - Mashhad - Tehran - Shiraz
all this November!
9.27.2012
the days that changed my life (1)
a year ago in a day like today:
10:00AM: on a bus from Boston to NYC. no EU visa. no passport. US visa expires at midnight. flight tickets to Iceland for 9:00PM same day. got an email from Polish Embassy that passport sent to Boston Address via mail. took a deep breath and planned ahead:
no visa plan:
1-change flights (+100$)
2-cancel Berlin-Warsaw train ticket (50$ fee)
3-cancel Berlin hostel reservation (10$)
4-call Lawyer for visa extension (1400$)
visa plan
1- go to post office to send post cards
2 pickup passport
3- leave bag at train station
4- suspend cellphone service
5-drink ice tea lemonade
10:00PM: on the plane heading to Iceland.
9.18.2012
a time for emotions to perish
I knew it
by the Autumn breeze
they will come again
I knew it
by the gray clouds
it will rain again
I knew it
by the shine in her eyes
they will stare at me again
9.15.2012
9.03.2012
جورابهای پدربزرگ
از زمانی که یادم می آید، صبحها برنامه فشرده ای داشتیم.
مادرم اصرار عجیبی داشت که از خواب ما کم نشود و در آخرین لحظه ممکن بیدارمان می کرد.
با چشمهای خواب آلوده دستشویی میرفتم. با چایی داغی که گلویم را میسوزاند و معمولاً نصف نیمه میماند رو میز، صبحانه هُلهُلکی میخوردم. هنوز لباس
نپوشیده بودم، سرویس مدرسه میآمد و من میان زمین و هوا و کتاب و دفتر و مداد و
کیف و جورابهای لنگه به لنگه سوار سرویس مدرسه می شدم.
و البته جوراب همیشه مشکل آفرین ترین
بود. یا بو می داد و سوراخ بود یا لنگه به لنگه. کلی پوشیدنش ملاحظات داشت که
سوراخش بیفتد آن واری که بیشتر سوراخ نشود.نمیدانم در راستای فرهنگ صرفه جویی دهه شصتی بود! یا ما
در حال رشد بودیم. بالاخره یک توجیهی برای این همه جوراب سوراخ باید ارائه میشد.
هنوز هم صبحها دنبال جوراب تمیزی که
سوراخ نباشد میگردم. دیر از خواب بیدار میشوم و همه کارها هلهلکی انجام میشود وبعضا چیزی جا می ماند. امروز یک جلسه مهم دارم و باید لباس مناسبی بپوشم.
از جمله شلوار بدون لک با خط اتو و پیراهن سیاه معمارانه! این ترکیب یک جوراب بلند
مردانه سیاه هم میخواهد. اما من همهٔ جورابهایم ساق کوتاهند و رنگی. به سختی روی
نوک پا، دستم را کش می دهم تا ته قفسه را بگردم. دستم به چیز گرم و نرمی میخورد.
با خشونت میکشمش پایین. یک جفت جوراب قدیمیست. جورابهای پدر بزرگ کریستف.
پدر بزرگ کریستف از فعالین ارتش آزادی بخش لهستان در
زمان اشغال آلمان نازی بود. او که تاجری توانگر بود بخشی از هزینههای فعالیتهای
خراب کارانه بر علیه آلمانی ها را در شهر وِرُتسلاو هدایت میکرد. بعد از جنگ
آلمانیهای ساکن ورتسلاو، شهر را ترک کردند و پدر بزرگ کریستف یکی از خانههای
اشرافی آلمانها را صاحب شد. در دوران جنگ سرد از منتقدان حکومت کمونیستی وابسته
به شوروی شد و چندین بار دستگیرش کردند. بعد از آخرین دستگیری که به آزادی پیش از
موعدش انجامید شایعه شد که هم فکرانش را فروخته و به دوستانش خیانت کرده است. اینها را
کریستف به من گفت وقتی کمد بابا بزرگش را میگشت. چند سال پیش که ما به آن خانه
بزرگ رفتیم. چندی بود که بابا بزرگ خائن فوت کرده بود. کریستف با افتخار جورابها
را به من بخشید!
اینکه آدم با جورابهای یک خائن پلید
به جلسه برود حس عجیبی دارد. شاید در صبح یک روز سرد و بارانی نوامبر ۱۹۷۳، بابا بزرگ همین جورابها را
پوشید تا به اداره اطلاعات حزب کمونیست در ورتسلاو برود و همفکرانش را لو بدهد. شاید اگر جورابهایش
کثیف یا سوراخ بودند او از رفتن منصرف می شد. و مثلا با خودش می گفت: "خوب بزا
امروز جورابهام رو بشورم و بدوزم و فردا میرم اداره". و فردا نظرش عوض میشد!
شایدم قسمت و قضا و قدر این بوده است
که من امروز این جوراب را بپوشم و باهاش به جلسه بروم. من که آدم خوبیم و هیچوقت
به دوستانم خیانت نمیکنم. این را در راه ۳ بار پشت سر هم به خودم میگویم. واسه
اطمینان.
8.23.2012
7.15.2012
سانفرانسیسکو
روز: اول
وضعیت : سبز
هوا: خنک
اطرافیان: یک آدم قدیمی که جدیداً
دوست شدیم
مکان: برکلی
یه کمکی چاییدم.
امروز میخواهیم برویم بگردیم در شهر سانفرانسیسکو. شهر سن فرانسیسکو را یک از خدا
بیخبری رفته یک جایی ساخته است که واسه رسیدن بهش شونصد تا پل ساخته اند. نمی دانم
چه اصراری بوده است. حتی زمینش هم هم صاف نیست مثل مشهدمان. همه اش تپه ایی است.
مردم از ترمواهای زوار در رفته آویزان میشوند و ساحلش خیلی باد میآید.
هیچ چیزی جالبی نمیبینم و از ماشین
دوستم پیاده نمیشوم. ارتش توریستها از چیزهای تکراری عکس میگیرند با دوربینهایی
سایز آرپی جی. خیلی ملال آور و خسته کننده است همه چیز. از یک جاده پیچ پیچکی میرویم
که مثل جادههای شمال است. اما نه از آن وانت آبی داغانها دارد که رویش سبزی
قورمه سبزی تو شیشه جلو ماشین عقبی میخورد (۳ بار سریع تکرار کن)، نه
کسی کنار جاده ماهی و عسل و کلاه حصیری میفروشد. پلیس راه هم ندارد که پشت پیچها
قایم شود! خیلی بد است!
روز: دوم
وضعیت: زرد
هوا: ای، معمولی
اطرافیان: هنرمندان مقیم سن خوزه
مکان: سن خوزه
همه میخندند و خیلی خوشحالند. کیکهای
خوشمزه روی میز است و صاحب خانه روی سینی گل بلبلی چایی سرو میکند. به طرز نوار طوری،
خودم را به هرکی که میرسم معرفی میکنم. همه باز هی میخندند. کتاب خانههای
ایرانیهای اینجا مملو از کتابهایی است که تو ایران کسی دیگر تو خانه نگاه
نمیدارد. از آن کتابهای میدان انقلابی. از آنهایی که دستفروشها اینقدر جلو آفتاب
گذشته اند که زردمبو شده اند. جز کتابهای داغان و کیک چیزی توجهم را جلب نمیکند.
کلی سازو دمبل توسط هنرمندان نواخته میشود. من کیک میخورم با چایی. و من هم میخندم.
روز:دوم شبش
وضعیت: نارنجی
هوا: خووب!
اطرافیان: اهمیتی ندارد
مکان: آسمان
من حدس زده بودم که بین این خنده ها
و آن کیکها باید ارتباطی باشد. و بد ارتباطی هم بود. و ما خوردیم و سبک شدیم و
چسبیدیم به سقف. با یک خانومی یا آقایی یا هرچیزی که هست یک بحث جدی سیاسی میکنم
همزمان با یک چیز دیگری هم آن ور میز دارم بحث میکنم و خودم ازاین که با ۲
چیز در دو وره میز در آن واحد دارم بحث سیاسی میکنم از خودم خوشم آماده است. تا
سرم را آز اینی که اینور میز است تا آنی که اونور است می چرخانم نیم ساعت طول میکشد.
اینگر ساعتهاست که دارم صحبت میکنم. هرچی حرف میزنم تمام نمیشود. وسطش خیلی
میخندم. زیاد خنده ها به بحث نمیآید اما آن چیزها، که الان فهمیدم یکیشان خانومی
محترم و دیگری گربه صاحب خانه است هم میخندند. خیلی خوبه آقا! خیلی!
روز: سوم
وضعیت: قرمز
هوا: نمیدونم
اطرافیان: مسافران هواپیما
مکان: فرودگاه فک کنم
من یک ساعت دیگر پرواز دارم و هنوز پیوسته
میخندم. اما دیگر نمیخواهم بخندم. این را هم با خنده می گویم. هنوز تلو تلو میخورم
و همه چیز یک جوری است و میترسم راهم ندهند تو هواپیما. به گیت سکیوریتی میرسم. میگوید
مدرک شناسایی پیلیز. من کلی تمرکز میکنم که از تو کیف پولم یک مدرک درس درمونی
نشون بدهم. اما نمیدانم چرا کارت قهوه فروشی محل مان میآید بیرون. لبخند یک طرفه
اما ملیحی میزنم و باز دستم را میکنم تو کیفم. میگوید: وات ایز یور نِیم؟ خوب
این سوال من را یاد کلاس زبان شیش سالگیام می اندازد. همان طور نیم زبان میگویم:
مای نِیم ایز سینا! قرمز هم میشوم تازه. الان باید همه برایم کف بزنند و بگویند
آفرین و شوکولات بدهد خانم معلم و سوال بعدی را بپرسد که : هاو اولد آر یوو؟ اما
عوضش یه چیزهای دیگهای میگوید مامورسیکیوریتی که اصلا مهم نیست. با خنده دنبال
گیت پروازم میگردم. با این وضعیت واقعا رسیدن به صندلی ام در هواپیما خود یک حماسه
است! همینقدر یادم میآید که با چشمهای قرمز گود رفته خیره به جلو روی صندلی
نشسته ام و همه چیز دارد با دور تُند رد میشود. انگار با سرعت نور داریم حرکت میکنیم.
مهماندار تند تند آب و نوشابه میآورد و آدمهای چاق در راهرو هواپیما تلو تلو
میخورند و چراغهای کمربند هی خاموش روشن میشود و من نمی دانم چرا این خلبان تکلیف
خودش را معلوم نمیکند بالاخره ببندیم یا نبندیم!
نیم ساعته میرسیم نیویورک!
7.02.2012
6.25.2012
همیشه منتظر یک نامه مهم هستم
فکر کنم قبلا این متن را در بلاگم پست کرده بودم اما هرچی گشتم پیدایش نکردم. برای همین چون ازش خوشم آمده دوباره پست می کنم. از دوران دانشجویی و روزمرگی های آن روزها.
روزمرگیها – نسخه نیویورک
باورش سخته اما حتی در شهری مثل نیویورک میشه
روزمرگی رو تجربه کرد.
روز با لرزشهای موبایل شروع میشه .سعی میکنم
میان خواب و بیداری پیداش کنم تا بیشتر از این تقلا نکنه. یک نفس عمیق. کمی حرکات
کششی از نوع تخت خوابیش. 25 دقیقه از 30 دقیقه زمان آماده شدن و ترک آپارتمان باقی
مونده. دستشویی و رو شویی و غیره 1 دقیقه. حمام ده دقیقه. همه چیز به مرور زمان به
حالت بهینه از نظر زمانی انجام میشه. همه حرکات از پیش تمرین شده. مثل بازیگرهای
تاتر. لیف و صابون و حوله و شامپو و بقیه چیزها به ترتیبی جهت استحمام استفاده می
شن که میمنیمم زمان رو صرف کنند. بازگشت به اتاق. حدود 15 دقیقه وقت مونده. پوشیدن
لباس. چپاندن لپ تاپ و متعلقات به درون کوله پشتی. رفتن به آشپزخانه. حدود 10
دقیقه وقت مونده. اول شیر بعد آب پرتغال. حتی ترتیب اینها اهمیت دارد چون یک لیوان
استفاده می شود و من آب پرتغال با طعم شیر را به شیر با طعم آب پرتغال ترجیح می
دهم. در هنگام نوشیدن اینها باید روبرو پنجره آشپزخانه باشم و به مجموعه
ساختمانهایی که دید به افق را مسدود کرده اند خیره بشوم و تمرکز و مدیتیشن و این
چیزها. 5 دقیقه وقت مونده. مسواک هل هلی یک دقیقه. حرکت به سمت آسانسور. کندترین
آسانسور دنیا، طبق معمول همیشه دختر فرانسوی همسایه با من از آپارتمانش خارج می
شود و من همیشه باید درب آسانسور را نگه دارم تا او هم بیاید. و مثل همیشه او دیرش
شده است و باید تا دانشگاه بدود. برنامه زندگی من و او همیشه سی ثانیه اختلاف دارد
و در نتیجه ما هیچوقت به یکدیگر نمی رسیم. استاد ما، یا شاید کل دانشکده ما تنبل
هستند و ما معمارها هیچوقت نمی دویم اما دانشجویان حقوق می دوند چون استادها و کل
دانشکده انها تنبل نیستند. یک دقیقه. طبقه همکف مکث روی صفحه اول روزنامه نیویورک
تایمز همسایه. یک دقیقه. اگه تا حالا این تصور در ذهنتون شکل گرفته که الان که از
ساختمون خارج میشم کله صبحه. کور خوانده اید!
10:30 حرکت بسوی دانشگاه. پیاده. دختر همسایه
میدود و خداحافظی اش بین آژیر کرکننده ماشینهای اتش نشانی و عربده های یک سیاه
پوست ولگرد گم می شود. 20 دقیقه با اضافات. دو مسیر برای رفتن به دانشگاه وجود
دارد. خیابان برادوی و خیابان آمستردام. بطور متناوب یکی از این دو مسیر رو انتخاب
می کنم که یک وقت دچار روزمرگی نشوم!
مسیر برادوی: کثیف. اشغالهای دیشب روی هم
انباشته شده. رفتگران نیویورک فکر کنم در اعتصاب همیشگی هستند. گدای همیشگی. با
لباس همیشگی و جملات همیشگی. Help
me something to eat for lunch. شبها هم همان
جمله که کلمه لانچ با دینر عوض میشود البته. به نظرم گداها شدیدا دچار روزمرگی
هستند.
کمی جلوتر مثل هر روز یک میز کهنه و یک شطرنج
کهنه تر و سیاه پوستی که فکر می کنم یا قهرمان شطرنج بوده، یا می خواسته قهرمان
شطرنج بشود. هر روز آنجا نشسته و نفس کش می طلبد در صفحه سیاه و سفید. هر روز به
من نگاه می کند و من هم نگاهش می کنم و هر روز وقت ندارم که بشینم باهاش بازی کنم.
شاید این تقدیر و سرنوشت است که من نباید با این سیاهه شطرنج بازی کنم چون ممکنه
من ببرمش و آنوقت او دچار بحران شخصیتی و اینها می شود و خودکشی می کند و این
موضوع من را تحت تاثیر قرار می دهد و من برای بقیه عمرم میشینم اینجا و شطرنج بازی
می کنم و دیگر معمار بزرگی نمی شوم و نمی توانم دنیا را نجات دهم. اما از طرفی
ممکن است ببازم و من دچار بحران شوم چون پدرم شطرنج باز قهاری هست و من نتوانستم
آرزوهای او را به حقیقت تبدیل کنم و یک بازنده باقی میمانم. خیلی با خودم فکر کردم
که مثلا این آدم از کجا نان می خورد. صبح تا شب اینجاست. پس حتما شطرنج باز قوی
هست و همه حریفانش را می برد و انها بهش پول میدهند یا نهار دعوتش می کنند. پس من
به او خواهم باخت و از شدت ننگ این شکست خودکشی می کنم و او تحت تاثیر قرار می
گیرد و معمار می شود تا دنیا را نجات دهد. یک سیاه ناجی بشریت. مثل اوباما!
بالاخره یکی از ما باید دنیا را نجات دهد.
در باقی مسیر اتفاق خاص دیگری نمیوفتد بجز بازار
محصولات کشاورزی ارگانیک! که مثلا در ده اینجا به بار آمده و جلو دانشگاه ما بفروش
می رسد! فکر کنم اول جمعه بازار بوده اما چون خوب فروش کرده اند حالا هر روز می
آیند و بساط پهن می کنند. به هر حال دانشگاهیان و تحصیل کردگان غذای سالم می خورند
و این روزها vegetarian و غذای ارگانیک کلی کلاس است و همبرگر مک دانلدز
کلی بی کلاسی!
مسیر آمستردام: نسبتا تمیز، باد زیاد. مسیر از
کنار یک کلیسا رد می شود که به نظر خیلی قدیمی می اید تو مایه های قرون وسطا و ان
طرفها. اما اقای کریستف آن زمان هنوز کشفمان نکرده بود. من همیشه فکر می کنم عقده
بی تاریخی باعث شده است که این کلیسا را یک جوری بسازند که اینقدر قدیمی به نظر
برسد اما به زور 100 سالش می شود.شاید هم می خواهند توریستها را خر کنند و
ببرندشان تو حال و هوای اثار تاریخی و این چیزها! به قیافه احقانه توریستها و
تبلیغات بی ربط روی اتوبوسشان به دقت نگاه می کنم. اینجا اتوبوس توریستی نه سالی
یک بار بلکه هر ده دقیقه یک بار می اید. دیدن توریستها همیشه برایم جالب بوده است
و تلاششان برای گرفتن بهترین عکس از بهترین زاویه. اینگار که میخواهند به خودشان
ثابت کنند که این کلیسا واقعا اینجاست و وجود دارد. فکر کنم روزی صدها تا از این
بهترین عکسها گرفته می شود تا این مجموعه
بخشی از روزمرگی من شود. جلوتر بیمارستانی بزرگ است که آدمهای سفیدپوش به آن رفت و
آمد می کنند. ساختمان بسیار نمای خشک و بی روحی دارد فکر کنم مثل دکترها و
پرستارهایش! نمی دانم این چه اصراری است که بیمارستانها همیشه چهره ای خشک و بی
روح دارند. حالم از ادمهای سفیدپوش و چیزهایی که به گردنشان آویزان است به هم می
خورد. روی سینه شان سمتشان بزرگ نوشته شده است که یکوقت دکتری با پرستاری اشتباه
گرفته نشود و عنوان و اعقاب دکتر بودنش بکار نرود! وای چه فاجعه ایی! دم در
دانشگاه کارت نگاه نمی کنند معمولا مگر وقتی که شخصیت خفنی به دانشگاه بیاید مثل
دانشگاه تهران خودمان! فقط فرقش این است که در تهران احمدی نژاد و چاوز به دانشگاه
میامدند، اینجا هیلاری و لیونی! به هر حال همشان همجنس بازند!
دانشکده معماری هم ادامه چرخه روزمره است. قهوه
غلیظ. کامپیوتر را روشن می کنم. سایت نیویورک تایمز. بالاترین. رادیو زمانه. جی
میل. فیس بوک. اینا همه 15 دقیقه. بعد کار. راینو. فتوشاپ. مکس. نرم افزارهای
متفرقه.راینو.فتوشاپ.مکس. نرم افزارهای متفرقه....
2 شب. وسایلم را جمع می کنم. تقریبا همه همچنان در
حال کارند و من احساس یک آدم تنبل بهم دست می دهد. چراغهای آتلیه های معماری
هیچوقت خاموش نمی شود. مسیر بازگشت. سکوت. ان وای پی دی. گداها پول شام می خواهند.
شطرنج بازنیست و یک جمجمه سفالی از صفحه سیاه و سفید مراقبت می کند که باد نبردش.
تنها جایی که می توان عذا خورد یک پیتزایی است که مزخرف ترین پیتزای دنیا را می
فروشد. فکر کنم فلسفه برنامه روزمره من و فلسفه وجودی این پیتزا فروشی در هم عجین
شده اند. یک یهودی همانطور که به پیتزای پنیر گاز می زند تورات می خواند و کلش را
عقب جلو می کند. توجه یکسانش به پیتزا و تورات برایم جالب است. بازگشت به ساختمان
535. چک کردن صندوق پست! مثل همیشه هیچ چیزی نیست. چون هم خانه ایی ام همیشه سر شب
آنرا چک می کند و من نمی دانم انگیزه من از صرف کالری و استهلاک کلید چیست؟ شاید
چون همیشه منتظر یک نامه مهم هستم. نامه ای که زندگی مرا عوض می کند. نامه ای از
یک دوست قدیمی یا جدید ، از سیبری، از صحرای گبی، از آن سوی کوههای برفی، از آنجا که همیشه باران می آید،از دور دستها یا از همین نزدیکیها، آپارتمان بغلی. به آپارتمانمان وارد می شوم و 15 دقیقه
به خودم فرصت می دهم که دستشویی برم. مسوا بزنم ایمیل چک کنم و جواب افلاینهایی را
بدهم که حال می کنم. 5 دقیقه قبل خواب سعی می کنم فکرهای مثبت کنم. به اینکه من در
نیویورک زندگی میکنم و دانشجو کلمبیا هستم و زندگی چقدر زیباست و من چقدر خوشبختم.
بعد بیهوش می شوم.
a poem
The rebellion
far beyond of that tiny window
of that room of that house
now pouring in anger
in these streets of our city
that river of frustration
formed by drops of tears
of me and you
all the shouts silenced
captive in our throat
all the words we shared
with our wet pillows
never went in vein
never vanished within
those walls of oppression
I see the shattered walls
I see the voices released
In this rebellion of minds
demanding humanity
it’s not about me anymore
sharing the common memory
of all those tiny smiles
of all paths of pain
following the united voices
leading us to those squares
we shall conquer one day
Sina Mesdaghi
August 05 09
6.09.2012
6.01.2012
5.01.2012
نیویورک
از خانه بیرون میزنم. نسیم خنک صبح به صورتم میخورد و گرد بهاری شکوفهها
چشمهایم
را پراز اشک میکند. تند تند سرازیری را تمام میکنم از جلو چند ماشین میدوم و از
پلهای مترو پایین میروم. روی پله ها، کف سکوه، ستونها و آدمها لایه ایی تاریخی
از لجن نشست است. مسافران منتظر در سکوی ایستگاه خشک شده اند، خیره به جلو. همه
سعی میکنند که حتی اگر شده برای چند لحظه در این فضای نکبت بار به هیچ چیز فکر
نکنند. ایستگاه بی قطار پر از آدمهای بتونی است با روکشی لجنی.
اینجا ساعت ۸ صبح است در نیویورک. پایتخت رؤیاهای آنانی که پایشان به اینجا نرسیده
و گور دست جمعی آرزوهای ساکنانش.
از لای در مترو یک مکزیکی کلاه به سر گیتارش را به درون قطار میکشد،
نفسی چاق میکند و به یاد صحراهای مکزیک زیر آواز می زند. تونل تاریک مترو روشن
میشود و نور شدید صحرا چشمهای خواب آلودم را میزند. هر از چند گاهی کاکتوسی از
کنار قطار رد میشود و تیغهایش روی بدنه قطار صدای ضجههای عقابی گرسنه را میدهند
که هیکل های گوشتی ما را ورنداز میکند. هوا خیلی گرم شده است. به زیر سایه
خواننده میخزم. فریاد میزند و از عشق و زنهای زیبا میگوید. شایدم هم از چیزهای دیگر. چه فرقی می کند. با لهجه اسپانیایی همه
کلمات باز هم همان عشق و زنهای زیبا میشوند. مثل زاپاتای کودکی ما. فامیل دورمان
زیر باران ،خیس خودش را به خانه داییام میرساند و دست زیر کتش میکرد و با لبخندی
قهرمانانه فیلم وی اچ اس زاپاتا را بیرون میآورد. فامیلمان را نه آمریکایی ها،
که کمیته بالاخره گیر انداخت. قهرمان کودکی ما بود. زاپاتا در بی کیفیتترین
حالت ممکن برای ما دست تکان میداد، هورا میکشید و کلاه از سر در بر میآورد و
هلهله کنان به صف پیاده نظام آمریکا میزد. خواننده مکزیکی هم کلاه از سر در میآورد
و جلو آمریکاییها میگیرد و گدائی میکند. آهنگ که تمام میشود، آدمهای
قوز کرده و عبوس به واگن ما بر میگردند و باز همه جا تاریک میشود. نه حرفی نه حرکتی،
همه در روزمرگی شان خشک شده اند. روز مرگ شده اند. ما کارمندان به down town میرویم تا چرخ اقتصاد
آمریکا را بچرخانیم. همان آمریکا که هر روز صبح
راس ساعت هفت به فرمان آقای ناظم فحشش میدادیم."بلندتر
بلند تر! این صدای بچه مسلمون نیستا! میخوام یه شعاری بدین که همه همسایههابشنوند"
و همسایهها احتمالا ما را فحش میدادند.
اجساد نیویورکرها به هم میخورد، چند فحش رد و بدل میکنند و به راه
خود میروند.
پشت میزم میشینم. یاد کارتونی می افتم که صبحها با افتادن کرواتم در
سوپ آبکی شروع میشد و بقیه روز را در رویاهای کودکی، خوش بودم. فرق منِ در
کارتون با منِ خواب آلود پشت این میزِ خیلی تمیز این است که من حتی خاطرات شیرینی
از کودکی هم ندارم که بخواهم به آنها پناه ببرم. در خاطراتم، عده ای عربده میکشند
و با سر نیزه شکم دشمن را جر میدهند. خمپارهها می بارند و ترکشها چشمم را از حدقه
در میآورند و آژیر سفید میگوید که حمله هوایی تمام شده است و شما از نو به این
دنیای متعفّن آماده اید.
جِین سرش از را از پشت مونیتورش بالا میآورد و بزور با لبخندی مشمئز
کنند و حرکتهای بی ربطِ ابرو سلام میکند.
هیکلش بی تناسب، چاق و زمخت و چشمانش مثل چشمهای مرده سفیده اش بی خون و مردمکش
بدون برق است. از استرالیا آماده است و مانند همهٔ استرالیاییهای دیگری که من
دیدهام از آب و هوا شکایت میکند. دیدن
چهره عبوس و بی احساس جِین برای اینکه از زندگی سیر شوم کافیست. تنها وقتی راب
را میبیند بر اثر ترشحات هورمونها ماهیچههای خاصی از صورتش تحریک و منقبض میشوند
و برای چند لحظه لبخند لرزانی تحویل راب میدهد. راب موجود کودنی است با گردن
کوتاه، دستهای بلند، قوز دار، موهای تیفوسی ، عینک لبه صاف دموده و شلوار لی
گشاد. راب ازودج کرده و ۱۰ سالست که در این شرکت آتوکد میزند. هر روز در ساعت نهاربه جیم میرود و
فردا خیکی تر از قبل میآید. راب تجسم واقعی سبزیجات انسان نماست. که در میانشان
فرشتگانی به بازیگوشی و شیطنت مشغولند.
با حرکتی زیگ زاگی و بی تعادل فرشته این روزهای من با سرو صدا وارد
میشود. فردریک یک رنگی کمان فرانسوی در این دنیای خاکستری است. همه سعی میکنند از دسترس اش
بگریزند. با سماجت خاصی همه را بغل میکند و میبوسد. وقتی به من میرسد نفس
عمیقی میکشم تا شاید کمی بیشتر از بوی گندِ سیگارش را وارد ششهایم کنم. ته ریشش
صورتم را سوزن سوزن میکند و دندانهای زردش از میان لبهای همیشه خندانش شکلک در میآورند!
فردریک پیام آوری از جهان زندگان است. از مدینه فاضلهٔ دیگری! آنجا که سیگار کشیدن و آبجو خوردن همه جا آزاد است.از همان جا که هنوز همه فکر می کنند اینجا بهشت برین و شهر رویاهای بی سر و ته کودکی شان است. توی صندلی ام میروم
و محو تماشای جست خیز فردریک در میانه لبخندهای زورکی سایرین میشوم. هدفونهایم را گوش می گذارم. خواننده مکزیکی در رادیو می خواند. دیوار روبرو جر
میخورد و قطار کهنه ساخت کانادا تو صورتم میخورد و من سوار برهلهله سوارانی گمنام می شوم
که در صحرائی بی آب و علف در مکزیک، در گرد و خاک اسبهای دورگهشان گم میشوند.
4.09.2012
خوابهای ترسناک
پارسال زمستان خوابهای ترسناکی می دیدم. زمستان سردی بود با برف فراوان. کف پایم زخم شده بود و هر قدمی که بر می داشتم درد تا مغز استخوانم تیر می کشید. خانه ما ماشین لباس شویی نداشت. یعنی داشت اما صاحب خانه آن را فقط خودش استفاده می کرد. نزدیک ترین لباس شویی و خشک شویی در محله مجاور بود و ما نیم ساعتی پیاده می رفتیم تا آنجا لباسهایمان را بشوریم. ساکنان محله ما پولدار بودند و خودشان ماشین لباس شویی داشتند. محله مجاور بیشتر سیاه پوست بودند و مهاجرین آفریقایی تازه وارد. با اولین برف زمستان زخم پایم بدتر شد. دکتر گفت یک عفونت ویروسی زیرپوستی آفریقاییست. هر هشت ساعت یک قرص ایپوبروفن می خوردم تا بتوانم راه روم. قرص ایبوپروفن حالت خواب آلودگی هم می آورد. شبها یکی قبل از خواب می خوردم و از شب اول، خواب های ترسناک شروع شد. اما چرا به این خوابها کابوس نمی گویم؟ و دوست دارم خواب ترسناک بناممشان؟ این خوابهای ترسناک در واقع نه تنها ترسناک نبودند، بلکه زیبا ،لطیف، گرم و رنگارنگ بودند. به حدی که ترسناکشان می کرد.
خوابها هر دفعه در شهری بود. شهرهای بارانی، برفی، آفتابی با خیابانهای سنگ فرش. چراغهای کم نور خیابان با حبابهای زیبا و میله خوش فرم. خیابانهای خلوت اما با کافه هایی شلوغ که بوی قهوه و سیگار از آن بیرون می زد. و بارهایی که تا دم دمای صبح باز بودند و صدای خنده بلند جوانان مست و موسیقی جاز از آنها به گوش می رسید. هر گوشه شهر و هر تصویر تکه ای بود از خاطره ای خوب از شهری که به آن سفر کرده بودم. همه آن لحظات زیبا در کنار هم یکی از خوابها را می ساخت. هر شب در خواب با او بودم. با هم حرف می زدیم. نقشه را ورنداز می کردیم و تصمیم می گرفتیم آن روز عصر به کدام موزه یا کافه یا گالری برویم. او مهربان بود. پر انرژی و پر جنب و جوش. و من از خود بی خود. اصلا برایم مهم نبود به کدام گالری یا میدان می رویم. یا از کدام خیابان رد می شویم و در کدام شهر هستیم و هیچ چیز دیگر . خوابم با او ترسناک می شد. شهر رویایی و آدمها و خیابانهایش همه پس زمینه من و او بودند که دست در دست هم خرامان می چرخیدیم و به هر کوچه و پس کوچه ای سر می زدیم. بیگانگان بعضا به ما اخم می کردند. شاید از روی حسادت بود. ما گرم و شاد، حسرت برانگیز بودیم. روزهایم در آن زمستان هم پس زمینه این خوابهای ترسناک شده بودند. در طول روز به خاطرات شب قبل و اینکه کجا رفتیم و چه کردیم فکر می کردم. دستش را حس می کردم که در خواب وقتی نقشه را ورنداز می کردم دور گردنم انداخته بود و از پشت بغلم کرده بود. وقتی سرش را جلو می آورد تا با انگشتش جایی را نشان دهد من نفسش را حس می کردم که چقدر به من نزدیک بود.آدمها و کار و خیابانها در بیداریم هم پس زمینه خاطرات خواب شب قبل بودند. زمستان را دوست داشتم. روز زود تمام می شد و من با ذوق و شوق قرص ایبوپروفن را می خوردم و خود را برای خوابی دیگر آماده می کردم. چیزی نگذشت که آنچه در خواب با او می کردم و حرفهایی که می زدیم و مسیرهایی که قدم زدیم از زندگی روزمره برایم مهم تر شد. شروع کردم به زیاد کردن تعداد قرصها. بعضی روزها تا ظهر می خوابیدم و سر کار نمی رفتم. بعضی شبها دو یا سه قرص می خوردم. خوابم عمیق تر و طولانی تر می شد. خوابها ترسناک تر می شدند. به قدری بودن با او لذت بخش بود که دیگر نمی خواستم بیدار شوم. روزها را در آروزی گرفتن دستش یا بوییدن لباسش در خوابی دیگر می گذراندم. خوابها به طرز ترسناکی لذت بخش بودند. آن قدر که دیگر دوست نداشتم بیدار باشم.
3.13.2012
nomad dreamer
I am leaving Hariri&Hariri Architecture, looking for work. had many interviews at various NYC architecture offices. good ones so far were at SOM, OMA, Handel Architects. lets see which one I get! will be my 8th new office in 3 years! not to mention I moved 14 times in the same time period! dated 8 girls and traveled to 8 countries.
3.07.2012
3.01.2012
روز خود را چگونه گذرانده اید؟
مفیدترین سوغاتی که تاحالا گرفتم را هر ۸ ساعت یک بار می خورم. کرمی هستم که تو پیله ام میان جنگلی سفید از دستمال کاغذی های خِلی می لولم. زیپ پیله ام تازه هر از چند گهی گیر هم میکند ! میان خواب و بیداری با زیپش ور می روم. یاد زیپ شلوارم می افتم که در سفرم به اروپا از یه مرحله ای به بعد دست از همکاری کشید و هی می آمد پایین. هر جا میرفتم باید به حاضران توضیح میدادم که زیپم مشکل دارد. تلاش هایم برای درست کردنش نتیجه نداد و هنوز همانجوری است. خیلی چیزهای دیگر اما امروز اونجوری نیستند. مثلا کارم، یا شهرم، یا آدمی های دور و برم، وزنم و نوع ویزام. روز هایم خیلی رنگی و خوشگل شدند و به هرکی میرسم برایش آن شعر کسرایی رو میخوانم که "زندگی زیباست و شعله اش فلان و بهمان". اینجا خیلی سرد است. فک نمیکنم میسیز آلوار که صاحب خانمان است شعر کسرایی رو خوانده باشد. کلا هم زیاد با شعله و گرما میان خوشی ندارد چون همیشه خانه مان سرد است و شعله آب گرم کن خاموش. میسیز آلوار یک پیرزن سیاهپوست انگلیسی است که به دلیل نامعلومی پا شد آمد آمریکا و در هارلم همین خانه ایی را خرید که الان من و مزدک و الاهه تو طبقه سومش زندگی میکنیم. میسیز آلوار در زیر چهره مهربانش، انسان خشک ، بی محبّت، خشن، خسیس و لجوجی است که شعله آب گرمکن رو پایین نگاه میدارد. اما روحیم خوب است و کاهش دما باعث نمیشود که خودم را ببازم. با انرژی و شور و شوق میروم که دوش بگیرم. صحنه تراژیک من، ایستاده در وان و در انتظار گرم شدن آب دوش آن بخش جدا ناپذیر از زندگی فلاکت بار من است. سرم را با آب سرد می شورم.
سر کار روی پروژیه ای کار میکنم در سوئیس که امیدوارم ساخته شود. حتی بیشتر از ساعتهای کاری شبها شرکت می مانم که تمامش کنم چون دوست دارم بروم سوئیس سر سایت پروژه و بعدش برم ژنو و اونجا با کارولینا برویم قهوه بخوریم. و دیگرهمین خیلی خوب است! میروم برای ناهار بیرون و سراغ فتیش جدیدم که غذای کره ای است . از رستوران کره ای که بیرون می آیم با خودم یک بار دیگر شعر کسرایی را تکرار میکنم. همه چیز خیلی خوب است. همه چیز سر جایش است. در یک نظم و هماهنگی رویایی. تقریبا به همه چیز هایی که میخواستم رسیده ام. با مزدک خانه گرفتیم، تو نیویورک کار خوب گرفتم و مشکل ویزا هم حل شده. از آن لبخندهای رضایت آمیز میزنم . آدم باید قدر این لحظه را بداند. معلوم نیست ده دقیقه بعد چی میشود.
ده دقیقه بعد تلفنم زنگ میزند. یکی که اخیرا هم را میبینیم (دیت می کنیم) میگوید که "فکر نمیکنه این رابطه به جایی برسه". با تامل و درایت خاصی با او هم عقیده میشوم و با ریلَکسی تمام رابطه نصف و نیمه مان در ظرف ۳۰ ثانیه تمام میشود. تکانی به سرم میدهم از آن تکان ها که وقتی از زیر دوش بیرون می آیی می دهی تا آب گوشهایت دربیاید بیرون. مثل وقتی که میخواهی ادا در بیاوری که مثلا خواب نیستی. با خودم میگویم که بالاخره قرارهم نیست که همه چیز خوب پیش برود. به قول فرنگیها: لایف هَز ایتس آپ اَند دَون!
کمی سرخورده اما هنوز امیدوار برمیگردم به سر کار. کامپیوترم در حال رندر گرفتن از طرحم است. سعی میکنم روی فضای سوئیس و گاوهای تو عکس گوگل مَپ تمرکز کنم که تلفن روی میزم زنگ میزند. رئیس میگوید که بروم به اتاقش. همان جا دم در اتاق بطور خلاصه و موجز به من توضیح میدهد که کل پروژههای شرکت از جمله پروژه سوئیس متوقف شده و همراه با ابراز پشیمانی به من اعلام می کند که دیگر توان مالی استخدام من را ندارند و کلیه طراحان شرکت بجز یکی که قدیمی است بطور رسمی از این لحظه بیکار هستند. از جمله من که نمیدانم چرا خیلی منطقی آنجا ایستاده ام و سرم را یک جوری تکان میدهم که انگار کاملا متوجه شدم که دهانم در این توضیحات ۵ دقیقه ای تا به چه حد سرویس شده است. بعد من برمیگردم سر میزم. رندر پروژه سوئیس به شکل هیولا واری رو مونیتورم پت و پهن شده است. خیره شده ام به مونیتور. مثل آدمی ام که از درون سونای آب گرم یهو پرتش کرده اند در استخر آب یخ. هنوز بین زمین و هوا دارم دست پا میزنم که دستم را به جایی بند کنم که پسر عموم در یاهو مسنجر یک تک جمله مینویسد که "تو نرفتی ایران؟" میگویم: "چرا برم؟" میگوید: "خوب میرفتی مراسم عمو دیگه!" میگویم: "عمو؟ کدوم عمو؟ چه مراسمی؟!". ۴۰ روز است که عمویم مرده است.
عموی بزرگم نوجوان بود که پدرش و بابابزرگ بنده مُرد. خیلی کلیشه ایی مَرد زندگی شد . از نوجوانی میرفت کار میکرد تا شکم بابام، عمو کوچکم و عمه ام را سیر کند. مثل این فیلم قدیمی ها. حالا من سالها بود که عمویم ندیده بودم و کلا آدم نسبت به آدمایی که سالهاست ندیده یک احساس عجیبی دارد. اما خوب من در آن لحظه خاص که کامپیوتر از همه جا بیخبرم هنوز داشت رندر میگرفت با یک زمین لرزه و ۲ پس لرزه مواجه بودم. بهتر دیدم که اول از همه کامپیوترم را در جریان بگذارم و پنجره رندر را ببندم. بعد تو صندلی ام لم بدهم و به این یک ساعت اخیر و بلاهایی که سرم آمده فکر کنم. تمرکزمم با عطسه پی درپی، سرفه و آب ریزش بینی بهم میخورد. میرم دستمال کاغذی می آورم که دماغم را تمیز کنم. متوجه آبی شدن چیزی می شوم در فضای اطرافم، مثل هاله ای از نور آبی. از گوشه چشم به صفحه لپ تاپم نگاه می کنم که بُلو اِسکرین داده است و هارد دیسکش در لحظه ترکیده است. دفعهٔ آخری که هاردش ترکید، مسئول تعمیرات شرکت دِل با خونسردی و دقت نظر خاصی بهم توضیح داد که هاردهای این مدل خاص از لپ تاپ که من یکی شان را دو سال پیش با پول وام دانشگاه خریدم مورد خاصی دارند و به دلیل عملکرد ناقص فَن مادر بُرد بیش از حد داغ شده و عمرشان در یک ثانیه خاص از مدت زمانی که روشن بوده اند به پایان رسیده و از کار میافتند. او ادامه داد که شرکت دِل هیچگونه مسئولیتی نسبت به آن چندین گیگابایت اطلاعاتی که من روی هاردم داشتم ندارد و گارانتی لپتاپم هم تمام شده و من باید هم هزینه هارد جدید را بدهم وهم هم هزینه نصبش را. اعداد و ارقامی نامفهوم هنوز رو صفحه آبی شده لپتاپم بالا و پایین میروند.
درون کیسه خوابم میروم و زیپش گیر می کند.سعی می کنم به روزی که گذشت فکر نکنم .کارم را از دست دادم، پروژه عشقیم شکست خورد، عمویم مُرد، سرما خوردم و لپتاپم به چوخ رفت. ساعتم زنگ می زند و سر هشت ساعت آنتی بیوتیکم را می خورم و شعر کسرایی را زمزمه می کنم. آری آری زندگی زیباست ... و فلان و بهمان.
2.24.2012
مصاحبه
الان ساعت ۴ بعد از ظهر در طبقه ۲۴ام در برج شماره ۱۱ خیابان دیوار هستم. و من باید به یک سری سوالهای مسخره آدمهای کراواتی در اتاقی که جز میز و صندلی هیچی درش نیس جواب بدم. اینکه یک طرف زندگی آدم کار در وال استریت نیویورک باشد و یک طرف دیگرش مثلا پناهگاه بمباران هوایی باشد در مسجد محله مان در تهران یک کنتراست مسخره ای دارد که قوه تعقل آدم را از درون میپکاند. در زندگیم همیشه همین سر و ته کار برایم جالب بوده است و گرنه وسط هایش هیچ چیز خاصی ندارد. یکی شان که یقه کرواتش شل است میپرسد که در نیویورک از چه ساختمانی خوشم میآید. حتما همه انتظار دارند که من اسم یکی از ساختمانهایی را ببرم که شرکت خودشان یا یک معمار معروف طراحی کرده است. و بعدش من یک پاراگراف در مدح آن ساختمان بگویم و آنها خاضعانه به من در مورد محدودیتهای آن پروژه توضیح دهند و بحث با این قربان صدقه ها تمام شود. اما من کاملا از این سوال شوکّه شده ام. تازه متوجه میشوم که اینجا نیویورک است و پر از برج. منهتن است لامصب دیگر! کلا جز ساختمان چیز دیگری هم مگر دارد؟ اما من چرا این ساختمانها را ندیدم. چرا حتی یک اسم یا تصویر جلو چشمم نمیآید. مثل اینکه تو را وسط یک جنگل انبوه ببرند و بگویند از کدام درخت از همه بیشتر خوشت میآید! من هرچه به ذهنم فشار میآورم، خودم را میبینم که در خیابانها بی هدف قدم میزنم. بدون اینکه به چیزی توجه کنم. اصلا این خصلت نیویورک است که آدم بی تفاوت میشود. تهی میشود. چون زمین، آسمان و همه چیز و همه کس سعی میکنند توجه تو را به خودشان جلب کنند، دیگر هیچ چیزی توجهت را جلب نمیکند. چشمهایت مثل چشمهای مرده میشود که باز است اما چیزی نمیبیند. ایکاش اسم یک ساختمان را حفظ کرده بودم و میگفتم. اینکه آدم وسط جنگل بایستد و بگوید درخت خاصی به ذهنم نمیآید دیگر خیلی جواب ضایعی است. آن یکی قهوه استرباکسش را میریزد رو لباسش و با دادن فحش سبکی این اتفاق را به همه اعلام میکند. به نظرم زیاد قهوه رو خودش میریزد چون معمولاً آدمهایی که یک خطایی را زیاد مرتکب میشوند هر دفعه یک جوری وانمود میکنند که شوکّه شده اند انگار که بار اولشان است. آن یکی که تازه هم آماده تو میپرسد قبل از آمدن به نیویورک در ایران چکار میکردم؟ با اینکه فقط ۴ سالست که ایران را ترک کردهام اما این سوال مرا آنچنان به گذشته میبرد که انگار ۱۰۰ سال از آخرین باری که از پل عابر پیاده مترو میرداماد گذشتم یا به جمعه بازار رفتم یا تو سینما فرهنگ فیلم دیدم میگذرد. اصلا انگار من از اول در آمریکا به دنیا آماده و بزرگ شدهام و همزادم در ایران زندگی کرده و امروز با این سوال من و همزادم یک جوری اورلب شدیم و من باید از طرف او که حالا من هم شده است توضیح بدهم که در آن سالهای دور در دانشگاه تهران و قبل ترش در مشهد چه کرده ام. کلی به حافظه ام باید فشار بیاورم که اصلا من کی بود ام. اصلا فکر نمیکردم سوالهایشان اینقدر سخت باشد. بهم میگویند که بعدا نتیجه را به من خبر میدهند. باز لبخند میزنیم دست میدهیم و من سوار مترو میشوم و از وال استریت میروم هارلم.