12.11.2013

BALLOONS IN ACTION

8.27.2013

دویدم و دویدم به جایی نرسیدم

سلام امشب می‌خواهم از دویدن برایت بگویم. که من جز دویدن در همه این سال‌ها هیچ نکردم! دویدن را دوست دارم . چون وقتی‌ می‌دوم به هیچی‌ فکر نمیکنم. همهٔ این چیز‌های تهوع آمیز و ملال آور در بک‌ گراند محو میشوند. همه این فکر‌ها و منطق‌ها و توهمهایی که بوی گند روزمرگی میدهند. حالا جای دوری هم که نمی‌روم. در پیست دو و میدانی می‌چرخم، اما لااقل ذهنم واسه چند صباحی رها و آزاد میشود از حرفهاشان و نصیحت هاشان و نگاه هاشان. چه آن دسته که ادای اندیشیدن در می آورند، چه آنها که اصلا نمی‌فهمند من چه میگویم. کلا احساس غم انگیزی است که بعد صحبت باهاشان یه آن در چشمشان خیره میشوی و آن سیاهی تخم چشمشان که نمی‌تواند دروغ بگوید فریاد میزند که "نفهمیدیم آقا. میشود دوباره تکرار کنید؟" از حس آب در هاون کوبیدن بدتر است به جان تو!
وقتی‌ می‌دوم دیگر به تو هم فکر نمیکنم. آن اول‌ها، یادش بخیر، با هم میدویدیم. از کافه ایی به کافه ایی، خاطره ای به خاطره ای، شهری به شهری، قابی به قابی… تمام شد آن دوران. مدتی‌ بود که نمیدویدی. یهو یکجا خشکت زد. ایستادی و نگاهم کردی. من به دویدن ادامه دادم. فکر کردم شاید بیایی. اما نیامدی. حالا دیگر به پشتم نگاه نمیکنم. شاید هم داری میدوی اما در جهت عکس عقربه‌های زمانی‌ که باهم بودیم. کوتاه بود. از یک انتظار در کافه تا یک عربده میان جمعیت هیجان زده در میدان. از یک سکوت در ایستگاه مترو تا یک خداحافظی بی‌ بوسه در فرودگاه. همش را سر هم کنی‌ بزور، شاید، اندازه روز‌های ابری این تابستان که گذشت نمی‌شود.
بعضی‌‌ها میدوند که از جایی به جایی برسند. بعضی‌‌ دیگر می‌دوند واسه سلامتی‌. اما من چاره ای نداشتم جز دویدن و گریختن از هیولای روز‌های نکبت بار تنهایی و بالش خیس و حیاط بی‌ روحمان و پنجره خفه شده اتاقم میان میله های آهنی. من فقط میدویدم، از آدم‌ها و روز‌ها و خاطره‌ها و لحظات زشت و زیبا و آن آهنگ‌ها که باهم گوش نکردیم و آن سفر‌ها که نرفتیم و آن فیلمها که ندیدیم و آن رویا‌ها که نساختیم. از همه اینها رد شدم. از خودم رد شدم. از حسم. فرار کردم.  در هر فرار یک چیزیم جا میماند. دستم. گوشم. گردنم. قلبم. زانویم. بنده خدا همیشه یکی‌ از پشتم می‌دوید و تکه‌هایم را جمع میکرد، سر هم میکرد تا یک من دیگر بسازد و بهش احساس بورزد. اما حیف که تکه‌هایم در دستش میگندیدند و بوی تعفنش همه جا را ورمیداشت
من می‌دوم. برای فراموش کردن آن لحظه که از دستم چوب امداد را نگرفتی. آن شک مثل آدامس خرسی کهنه کف کفشت چسبیده بود. نیامدی و من مات و مهبوت به دویدن ادامه دادم. دیگر تو که نبودی نمیدانستم چرا اصلا می دوم. شاید برای فرار از او که با اعضا و جوارحم در دستش دنبالم می دوید. خودش که از نفس افتاد، نگاهش بازهم دنبالم دوید. خسته شد. ایستاد و مرد.

8.22.2013

دكتر كيابي

امشب شب دراز و نفس گيريست. نزديكهاي صبح بود كه ياد حرف آن روز دكتر كيابي اوفتادم. آن سالها كه گرگان بوديم. استاد محيط زيستي آنجا بود به اسم دكتر كيابي. علاقه عجيبي به حيوانات داشت . ريش داشت و من يواشكي ديده بودم كه نماز ميخواند. تنها آدم مذهبي بود كه پدرم باهاش وقت ميگذراند. من ميدانستم كه پدرم از مذهبي ها خوشش نمي آيد. از مادرم پرسيدم كه چطور ما با بقيه مذهبي ها ارتباط نداريم. مادرم ميگفت از بابات بپرس. پدرم ميگفت دكتر كيابي واقعا مذهبيست و مثل حزب اللهي ها ادايش را در نمي آورد. من از آن موقع فهميدم دو جور آدم مذهبي داريم. دكتر كيابي هميشه تو دست و بالش جك و جانور زياد بود و در آن محيط ايزوله سر و كله زدن به حيوانات تنها تفريح براي من پنج ساله بود! نه تنها هر وقت حيواني را مي گرفتم يا مرده پيدا ميكردم برايش مي بردم بلكه ساعتها با هم وقت ميگذرانديم و من همه آن سوالهايي را كه مادرم ميگفت از بابات بپرس و پدرم حوصله نداشت جواب بدهد را از دكتر كيابي مي پرسيدم. او با حوصله جواب همه سوالهاي من را ميداد. دكتر كيابي جوان و خوش سيما بود هميشه لبخند ميزد و آرام بود. تنها بود و زن نداشت. از مادرم پرسيدم چرا دكتر كيابي زن و بچه ندارد. مادرم گفت از بابات بپرس و پدرم هميشه از دادن جواب به اين سوال طفره ميرفت و به جقد يا روباه يا كلاغ يا هر جانور ديگري كه به ذهنش ميرسيد اشاره ميكرد و شروع ميكرد راجع بهش توضيح دادن و پرت كردن حواس كودك پنج ساله زياد هم سخت نبود. يك شب پدرم ديروقت به خانه آمد. پيشم آمد و گفت اگر ميخواهم لاكپشت زنده ببينم همراهش بروم به خانه دكتر كيابي. مادرم غري رد و از اينكه پدرم نصف شبي برود بيرون زياد راضي بنظر نمي رسيد. اما من اماده دم در منتظر ايستاده بودم. مادرم زياد از شطرنج بازي كردن پدرم خوشش نمي آمد و حدس ميزد به بهانه لاكپشت ديدن پدرم ميخواهد با دكتر كيابي شطرنج بازي كند. پاييز بود. اين را يادم است چون مادرم مجبورم كرد ژاكت كاموايي سفيدي كه خودش بافته بود را تنم كنم. من ژاكت كاموايي را دوس نداشتم چون پوستم را مور مور ميكرد. به عشق ديدن لاكپشتها اما خودم داوطلبانه ژاكتم را هم پوشيده بودم. تا دكتر كيابي با پدرم خوش و بش كند من از زير پاهايشان رد شده بودم و دنبال لاك پشتها به هر سو سرك ميكشيدم. يك لاك پشت تاكسودرمي شده كنار ميز شطرنج روي ميز توي هال بود. من جلو دويدم و با چهره درهم وسط صحبتهاي آنها پريدم و گفتم واسه همين لاكپشت خشك شدههه امديم؟؟ من تا بزرگ سالي نتوانستم تاكسودرمي را درست تلفظ كنم . فكر ميكردم مادرم راست مي گفته و داستان لاكپشت بهانه اي بوده براي اينكه پدرم و دكتر كيابي شطرنج بازي كنند و اوردن من هم پوششي براي اين كار! چون اوايل مادرم باور نميكرد كه پدرم ساعتها غيبش بزند و فقط با اين و ان شطرنج بازي كند. براي همين بعد از مدتي پدرم من را هم با خودش به سر جلسات شطرنج مي برد و من در بازگشت به مادرم گذارش ميدادم. پدرم واقعا شطرنج دوست داشت و بازي مي كرد و من هر چه امروز شطرنج بلدم مربوط به ان دوره است. دكتر كيابي دستم را گرفت و با لحن خاصي گفت اين دفعه يك حيوان خاص را اورده ام تا بييني. اين حرفش من را سحر كرد و طوري گذاشتم دستم را بگيرد كه انگار داريم سينما ميرويم يا بسمت دروازه هاي بهشت ميرويم. در حالت عادي من از اينكه كسي دستم  را از مچ بگيرد متنفر بودم. حتي يك دفعه به خانم معلم كلاس اول براي اين كار لگد هم زدم. اصرار ميكرد خب.  خانه دكتر كيابي يك نشيمن بزرگ داشت كه به راهرويي ختم ميشد اتاقها در دو طرف راهرو بودند و در انتهاي راهرو حمام بود. از جلو هر اتاقي كه رد ميشديم من سرك ميكشيدم تا بلكه لاكپشتهايم را بيينم. در همين اتاقها يك بار عقاب، بچه گراز و حتي يك بار توله يوزپلنگ ديده بودم. اما اينبار از اتاقها گذشتيم و به حمام رسيديم. در وان حمام كه تا نصفه از آب پر شده بود سه چهار لاكپشت شنا مي كردند. من معطل نكردم و ژاكت كاموايي سفيدم را به گوشه حمام پرت كردم، پاچه هاي شلوارم را با زدم و رفتم تو وان! دكتر كيابي داشت با دقت راجع لاك پشتها صحبت ميكرد؛ اين كه اسم علمي شان چيست و از كجا امده اند. براي من همه اسمهاي علمي حيوانات و گياهان شبيه اسم دايناسورهايي بود كه تازه ياد گرفته بودم. همانجور كه دستهايم تا ارنج توي آب بود و با لاكپشتها ور مي رفتم بگشتم و وسط حرفهاي علمي رو به دكتر كيابي كردم پرسيدم: چرا زن نداري؟ دكتر كيابي حرفش را قطع كرد و فرم صورتش تغيير كرد پدرم مانده بود مواظب گاز گرفتن لاك پشتها باشد يا يك جوري حواس من را پرت كند. دكتر كيابي لبخند ارامي زد و به من گفت شايد خودت روزي بفهمي. پدرم يك بند معذرت خواهي ميكرد و با لبخند روزكي رو به من ميگفت اين چه سوالي بود كردي بچه. امشب اما فكر ميكنم جواب سوالم را فهميدم. 

7.06.2013

شبهاي تهران

چند شب است كه ديگر خوابم نمي برد. چشم هايم را كه مي بندم بدن نيمه عريانش جلو چشمم مي آيد كه در تختي غريبه با آشنايي جز من جمع شده است. دستي از آن سوي تخت بيرون مي آيد و به موهايش دست مي كشد و من چشمهاي گشادم باز مي شوند اينقدر كه مي خواهند از حدقه بيرون بزنند. نفسم گير كرده. براي خفه نشدنم كه شده از تخت خواب بيرون مي پرم تو دستشويي. صورتم را آب مي زنم شايد بتوانم خودم را گول بزنم كه تبم كه پايين بيايد آرام مي شوم. اما گول نمي خورم. تبم بيشتر ميشود و اتاق سه در چهار ِگرم و تب كرده را بالا پايين ميروم. لباس ميپوشم ساعت سه صبح از خانه بيرون ميزنم. گوشه پياده رو كنار رودخانه را مي گيرم و تند تند راه ميروم. مثل وقتي در خيابانهاي منهتن بدنبال كارها و قرارهايم مي دوم. اينجا اما اصلا نميدانم كجا ميروم . اينجا فقط ميخواهم فرار كنم . از خودم. از آن بدن نيمه عريان. از آن دست كه زير لباسش مي خزد. داغتر مي شوم. مثل يك روح سرگردان از ميان رفتگران رد ميشوم. بي هيچ اعتنايي به حرفهاشان ادامه مي دهند. شايد من مرده ام. به هيچ كسي راجع بهش چيزي نگفته ام. حتما فكر ميكنند ديوانه ام وقتي برايشان تعريف كنم آن روز از ميرداماد تا آبشار نزديك توچال پياده رفتم. نميخواهم ديوانه شوم. داروخانه مي روم تا قرص خواب بگيرم. بدون نسخه نميدهد. اصرار ميكنم. به يه بسته قانع  ميشود. بيشتر مي خواهم. مي خندد. - خودكشي نميكني كه؟ - مرده كه خودكشي نميكنه. 

از پياده هاي سربالايي دربند بالا مي روم. نميدانم كجا ميروم. چرا مي روم. فقط مي روم. فكر ميكنم اگر لحظه اي توقف كنم ديوانه مي شوم. عربده ميزنم و مي پرم جلو ماشينها. اصلا چه فرقي ميكند كجا باشم و به كجا بروم. چه سنگ فرش بارسلون باشد چه ريل تراموا زوريخ چه پياده رو هاي بتوني بروكلين. هميشه فكر مي كردم كه بالاخره جايي پيدايش خواهم كرد. پشت ميز چوبي چركين كافه اي يا روي تاب توي پارك. حالا ميبينم بدنبال كسي نبودم.  سالهاست كه از اين شهر به آن شهراز خودم فرار ميكنم. 

6.28.2013

در سالن انتظار پرواز مهرآباد

دوس داشتم اينجا بودي با هم با اين پرواز ميرفتيم. دو تايي . همه فكرها و منطقها و محاسبات و احتمالات رو ميداديم به بار. من بي درد زانو و دغدغه روزمرگي نيويوركي و اين پوچي لعنتي، تو بي درد دست و پا و اضطرابهاي مالي و نگراني خونواده و دوستات! ما سبك و خالي سوار هواپيما مي شديم. مث احمقهاي خوشحال مي خنديديم. دوس داشتم اين ما رو. ميدونم حداقل الان نميشه. شايدم هيچوقت نشه. ميدونم خيلي چيزا نميشه.
 

6.24.2013

بدون عنوان

منگ و مبهوتم. در كوچه پس كوچه هاي الهيه سرگردان مي گردم. فقط يكبار با بهناز بيرون رفتم و در همان فقط يك بار، تاتر رفتيم و در همان فقط تاتر بود كه خودم را در شخصيت جمشيد ديدم. جيمي صدايش مي كردند. در طول تاتر جيمي از يك موجود شاد و بذله گو به جسدي متعفن و بي روح بدل ميشد. و من براي جيمي اشك ريختم. نه شايد براي خودم اشك ريختم. از آن روز چهار سال گذشته است و من همچنان در اين لوپ ميدوم. مسابقه مدتهاست به پايان رسيده. نمايش تمام شده. ولي من ميخكوب روي صندليهاي چرمي و چركين هنوز منتظرم جيمي از پشت پرده آخر بيرون بيايد و بمن بگويد كه پايان جور ديگريست. و من آن كودك ساده مي شوم كه او هر آنچه بمن بگويد قبول خواهم كرد. ايكاش از پشت گذري ناگهان پيدايش مي شد مرا در آغوش ميگرفت و آن دو كلمه جادويي را در كالبد بيروحم نجوا مي كرد و من جان مي گرفتم و سبك ميشدم و بالا مي رفتم و باور مي كردم كه اين همه سال بدنبال سرابي نبوده ام. در گرماي خرداد جز چند كارگر كه در سايه درختي لم داده اند كسي در كوچه پس كوچه هاي الهيه نيست. جز من. جز جيمي كه با لجبازي ديوانه واري هنوز زنگ هر خانه اي را مي زند شايد براي لحظه اي او را ببيند. 

4.12.2013

عکس



به چشمهایم زل می‌زند. زیر آفتاب تند جنوب پوستش سوخته است. چشمهایش درشت است و پر از حرارت. خیره ماندن به چشمهایش خیلی‌ سخت است. نمی‌توانم پلک بزنم. میروم به طرفش. نفس عمیقی می‌کشم مثل وقتی‌ که می‌خواهم شیرجه بزنم توی آب. آسان نمی‌توانم نفس بکشم. قلبم تند می‌زند. دستش را میگیرم میارمش سمت خودم. سمت دوربین. دوربین رو چهارپایه است. دستش را می گذارم روی شاسی. اینبار خودم می روم توی کادر.  دوست دارم سوژه اش باشم. بمن بگوید کجا بایستم. لبخند بزنم یا جدی باشم. سرم را چطوری بگیرم. بمن می گوید به چه چیزی فکر کنم. من کوچک میشم و او بزرگ می‌شود. احساس آزادی می‌کنم. از خودم
حدود ۱۰ ساله پیش در همچین روزهایی که هوا روزها گرم بود و شبها خنک، با اتوبوس تعاونی چهارده با صندلی‌‌های به هم چسبیده با روکش چرک از مشهد به گرگان می رفتم. از خیس شدن شیشه می شود حدس زد که رسیدیم به جنگل گلستان. وسط های جنگل ایست بازرسی بود و مسافر‌های مچاله نیمه شب به خط می‌شدند. چند نفر را میکشیدند بیرون و وسیله شان را میگشتند. بعد باز مسافرها را بهمان شکل مچاله می چپاندندن بین آن صندلی‌ های جِفت هم. آنقدر خسته ام که به درد زانو و چرک روکش صندلی‌ یا کثافت رو شیشه فکر نمیکنم. با والکمن زوار در رفته به یک نوار قراضه که از دوستم قرض گرفته ام گوش می‌کنم . خواننده تو آهنگ هی‌ تکرار میکند "ران اِوِی". باطری قلمی دارد تمام میشود اما هی‌ نوار را عقب میزنم تا برسد به این آهنگ. همین کافی‌ است که از تصویر خودم که روی شیشه بخار گرفته افتاده است صدها تصویر بسازم و بروم درون آنها و گم شوم میان جنگل گلستان که سر برگ درختانش هر از چند گاهی به شیشه‌های اتوبوس کشیده میشود.
صبح زود است که می‌رسم گرگان. زانوهایم سخت خم و راست میشوند. به دردشان اهمیت نمی دهم شاید چون که آنها برای این سفر کنار گذاشته ام.شاید بعد از این سفر به زانو هایم احتیاجی نخواهم داشت. میروم سمت اول جاده نهارخوران. من با لباسای چروکیده، دوربین و سه پایه به دست درهارمونی روزمره شهرعنصر اضافی بودم . شاید چون تمرکز پیرمرد‌های شطرنج باز در پارک ملت را برای لحظه ای برهم می زدم یا باعث می شدم پلیس سر میدان شالیکوبی با دیدن من که هن هن کنان از پیاده رو سربالایی می گذشتم لحظه ای آرام تر سوت بزند. بالای شهر سر جاده نهارخوران ماشین‌های روستا ایستاده بودند. تویوتاهای لندکروز پوسیده که بعد جنگ به مزایده گذاشته شده بودند، از دهاتی ها پر می شدند، جاده را می گرفتند میرفتند بالا. از همان لندکروزهایی که تو فیلم‌های جنگی بهشان گل میمالیدند و میان خمپاره‌ها در جاده های خلوت و پر از چاله و چوله جنوب ویراژ می‌دادند. پشت این یکی‌ تانکر آب است. راننده آهنگ شاد گذشته و میان انفجار خمپاره‌ها قر میدهد. دوربین را از دستم میگیرد و زوم می‌کند روی لب‌های تشنه چند سرباز. خون میان ترکهای لب‌هاشان خشک شده است.  به این هوا عادت ندارند. یکی شان لنگان جلو تر می آیدروی سینه اش اسمم نوشته شده است.
 تو جاده دهاتی ها به حضور من اهمیتی نمی‌دهند. انگار که من آنجا نیستم یا حضور من برایشان مهم نیست. خیره به حرکت برف پاک کن‌ها به جاده زل زدم. به جنگل با نم نم باران. هر از چند گاهی از یک دهاتی رد می شدیم و من شاید از شیشه جلو بیرون میرفتم و چوبم را درهوا تکان میدادم. می‌خندیدم. ماشین عبوری برایم بوق میزد و راننده سری تکان میداد و در مه‌ گم می شد. یک آن در سکوت من با جنگل تنها می شدم. باهم آواز میخواندیم. من داد میزدم و جنگل بهم جواب می داد. اینجا دوست داشتم دکمه پاز را بزنم. خشک بشوم. سنگ بشوم، مثل سنگ‌هایی‌ که از کوه بیرون زده اند و سایه شان روی جاده افتاده است. انگار همین الان قرار است بیفتند. هزاران سال قرارست که بیفتند. چوب دستیم را پرتاب می‌کنم وسط بوته‌ها و با پرنده هایی که می پرند پرواز می کنم. میان مه‌ غوطه ور میشویم. سخت بشود فرق درختها و ابرها را فهمید.در دره  پیچ در پیچ به جاده میرسیم با تویوتا لند کرز پوسیده. راننده آهنگ شادی گذاشته است و خودش هم با آن قر میدهد. بقیه مسافر‌ها ساکتند. چیزی نمانده که به روستا برسیم.

من پرنده نشدم. نه آن غریبه کنار جاده. نه آن چوبدستی. نه آن پرنده. من یک عکاس خسته ماندم با زانو‌های درد ناک که میان کوچه‌های خاکی روستا بدنبالش می‌گردم تا پیدایش کنم. به چشمهای درشتش خیره بشوم. دستش را بگیرم بگذارم رو شاسی دوربین. بروم درون کادرش. التماسش کنم که از من عکس بگیرد. شاید او بشوم. بخندم بعد ازش بخواهم عکسم را برایم بفرستد. گوسفندهایم را هی هی کنان جمع کنم و بروم به جنگل میان درختانی که درمه‌ نمی‌شود  از ابرها تشخیصشان داد و تو می آیی ‌به میان ساختمان‌های دود گرفته نیویورک. روی صندلی چرک مترو، خیره می شوی‌ به پنجره خیس بارون زده.
 ده سال بعد درمترو داغان نیویورک نشسته ام. به چرک رو صندلی‌‌ها یا مسافران سنگی‌ که ازاین سو و آن سو بیرون زده اند هستند فک نمیکنم . انگار هر لحظه ممکن است بیفتند. صدها سال است که هر لحظه ممکن است بیفتند. به شیشه خیس مترو باران می‌زند. زانوهایم هم دیگر درد نمی‌کنند.  اصلا شاید این من نیستم. شاید من بودم که پشت فرمان تویوتا کهنه نشستم. توی آن ضبط داغان آهنگی شاد  می گذارم.  باهم می‌خندیم و قِر میدهیم. هوای بیرون آتش است.  جریان هوا با خاک از پنجره‌ها به داخل می‌زند. کثافت همه جا را گرفته است. ما بلند تر می‌خندیم و خمپاره‌ها نزدیک تر زمین میخورند. ما بازهم بلند تر می‌خندیم.
 به این که فکر می‌کنم خنده ام می گیرد. همان جا. کنار جاده. آنجا که چوب را پرت می‌کنم. شاید آن تیک چوب شدم میان آن بوته. وقتی‌ مرا می شکنی از درونم هزار تا حشره هیجان زده بیرون میآیند و درهم می لولند. شاید آن پرنده شدم و روی مترو میان ساختمانهای دود گرفته پرواز کنم.
التماست می‌کنم که شاسی دوربین را فشار بدهی. انگشتت با شاسی بازی‌ می‌کند. شک داری از من عکس بگیری. شک داری من بشوی‌. شاید هم ازمن عکس گرفتی. شاید تو شدم. شاید آن روز مه‌ آلود در آن روستا جای مان عوض شد. من با گوسفندها گم شدم و تو سوار ماشین شدی و برگشتی‌ شهر با زانو‌های درد ناک و از پشت فرمان بهم خندیدی. منم خندیدم. صدای بلند سوت میاد. دستهایمان را بالا می بریم و هورا می‌کشیم. لندکروز منفجر می شود. یه گوله آتیش می شویم. صدای خنده مان هنوز دارد روی سطح  جاده جلو می رود
دوربین را زوم کرده ای رو لب هایم که لای ترکهایش خون خشک شده است. بسختی آب دهانم را فرو میدهم. شاتر با صدای کلیک بسته می‌شود.

2.18.2013

آش سيد مهدي

اصلا چه اهميتي دارد كه واقعيت فرسنگها با روياهاي من فاصله دارد. اصلا اين من هستم كه تصميم آخر را مي گيرم كه در رويايم زندگي كنم يا در واقعيت. يا بين اين دو. يا يكي را بگيرم و بكشم بدرون ديگري. اصلا من يادم نمي آيد كجا واقعيت تمام شد و رويا شروع شد. داشتيم حرف مي زديم و حواسمان نبود. اصلا چرا بايد واقعيت، ديدن و نشست و برخاست هاي كسالت آور روزمره با آدمهاي عبوس و نچسب و تكراري باشد و رويا، و رويا تو باشي.

بالا و بالا تر مي روم و به زندگي حقيرانه و دغدغه هاي روزمرشان,  شادي هاي كوچك و غم هاي بچگانشان نگاه مي كنم. من بزرگ و بزرگتر ميشوم و گودزيلاوار بين ساختمانها قدم مي زنم. حتي بزرگتر و بين شهرها قدم مي زنم. بزرگتر. پايم از نيويورك بر ميدارم و مي گذارم آن ور اقيانوس اطلس. با يك قدم ديگر ميرسم تهران. در ميدان تجريش. نشسته ام و آش رشته سيد مهدي مي خورم. تا آشم تمام شود تو هم رسيدي. بعد ميرويم تو بازار تجريش قدم ميزنيم. ميان زنهاي چاق چادري زنبيل بدست و جوانان بيكاري كه به ديوارها تكيه داده اند. ميان همه چيزهاي ترش و خوشمزه و رنگارنگ و بوي صابون و كشك و ادويجات. من و تو فارغ از قيد زمان و مكان هم را مي بوسيم. ببينيد دو حالت بيشتر نيست. اول اينكه من اين رويا را در واقعيت با تو تجربه مي كنم. دوم اينكه من خودم بخشي از اين رويا مي شوم. كف ميشوم . كف امواج ساحل اقيانوس. من و روياي با تو بودن ابدي مي شويم. حالت سومي هم ندارد. 
اين زيگزاگ بين رويا و واقعيت نيست. من نه قبول دارم اين روياست نه آن واقعيت. اينها مثل مولكولها دائم در حال تشكيل پيوندهاي كوالانسي هستند. هر لحظه به شكلي در مي آيند. واقعيت، رويايي و وهم انگيز مي شود و همزمان روياها به واقعيت مي پيوندند. و من و شايد تو، معلق در ميانشان، در حاليكه در چشم هم زل زده ايم، بي كلام داستانهایمان را به هم مي گوييم. 
اصلا چه اهميتي دارد كجا هستيم. ساعت چند است. ديروز با كه همخوابه بوده ايم و فردا قرار است چه كنيم. بايد بروم آنجا كه رويا و واقعيت در هم مي آميزد. پاي آش سيد مهدي. منتظرش بشينم تا بيايد. 

2.17.2013

آب تنی بعد از ظهر گرم تابستان



در يك بعد از ظهر گرم تابستاني كنار استخر در باغ ميوه ايستاده ام. نسيم گرمي مي آيد و برگ درختان سیب و گلابی را براي چند لحظه تكان مي دهد تا در صداي جيرجيركها وقفه اي ايجاد شود. من اما فقط به آب زلال نگاه مي كنم. بعد به آسمان و ابرهايي كه شكل هيچ چيز خاصي نيستند و شيرجه ميزنم. به محض ورود به آب بطور غريزي دست و پا ميزنم تا به تعادل برسم. به بالا نگاه ميكنم. آن بالا لب استخر ايستاده و من را نگاه مي كند. شك دارد كه بپرد يا نه.
قرارهايمان معمولا در كافه ها بود. باهم قبلا صحبت كرده بوديم. آن روز تو كافه. يكي از كافه ها. در يكي از آن خوابها. وقتي از دنیای افسرده اطرافمان فرار مي كرديم. آن دفعه اما يادم نميايد در خواب بوديم يا بيداري. وقتي نتوانست مثل هميشه تصميم بگيرد. حالا كه يادم مي آيد آن روز اصلا صحبت نكرديم. فقط در چشم هم زل زديم.

الان هم بهم زل زده ايم. او آن بالا و من اين پايين معلق در آب استخر. با بي تفاوتي رويش را به سمتي ديگر مي گرداند و من نفسم به شماره ميفتد. مثل اينكه در اتاق سي سي يو كسی شير اكسيژن را مي بندد يا ماشه را مي چكاند يا زير صندلي مي زند و من مردمك چشمهايم گشاد مي شود. رعشه كوتاهي مي گيرم و دست و پاهايم از حركت مي ايستند. اين بار به پايين نگاه مي كنم. به فرو رفتنم در آب كه حالا سبز و لجني شده است. من ميميرم. شايد هم قبلا مرده بودم. قبل از بسته شدن شير اكسيژن يا چكاندن ماشه يا افتادن از صندلي. 

شايد آن روز در مزرعه گلزا مُردم. پنج سالم بود و درمزارع گرگان به جاي پنبه، گلزا مي كاشتند. گل هاي زردي داشت كه هر كدام به تنهايي زيبايي خاصي نداشتند اما مزرعه مثل لحافي زرد بود كه كودك پنج ساله مي خواهد داخلش برود و گم شود. و ما در ميان گلهاي زرد و پروانه هاي سفيد مي دويديم. در يكي از آن قرارها. در يكي از آن روياها. من آنجا گمش كردم. گشتن فايده نداشت. او نبود. مثل وقتي كه صبحها در يك وجب جا جورابت را پيدا نمي كني يا هر چي جيبهايت را مي گردي كيف پولت نيست. عرق سردي مي كني. بدنت سست و تبدارمي شود. بعد به خودت و رويايت شك مي كني. 

مزرعه ديگر رنگ ندارد. آسمان هم آبي كم جان است. از اول هم همينطور بود. آن ابرهاي پف پفي و رنگ آبي كف حوضي را فتوشاپ كرده بودم. همه اش دروغ بود. پشت به دوربينم روي سه پايه كهنه، ايستاده ام .حالا كه به آن عكس نگاه مي كنم كمي قوز دارم و پاهايم ضعف دارد و كم حوصله ام. مي خواهم سري شاتر اين عكس را بگيرد و جمع كنم بروم.  مثل وقتي كه به تماشاي فيلم مزخرفي رفته ام و با چهره درهم منتظرم كه فيلم تمام شود. لبهايم فرمشان زشت و تنفرآميز است. فيلم خسته كننده و تكراريست. مردي با كت كهنه با وصله هاي آرنج و شلوار مخملي كه سر زانو ها و روي رانش چرك شده روي يك دوچرخه قديمي زوار در رفته در جاده اي خاكي كنار ديواري خشتي  پا مي زند. صداي قرچ و قروچ دنده هاي دوچرخه و زنجير با كيفيت صداي دالبي در سالن پخش و با خرناس خانمي مسن اما تحصيل كرده در رديف ما قاطي مي شود. به سوراخي در ديوار خشتي مي رسد و از دوچرخه پياده مي شود تا وارد باغ ميوه شود. كارگردان اصرار بي موردي در نشان دادن همه اين پروسه كسل كننده دارد. باغ مه آلودست. ميوه ها با جلوه هاي ويژه خوش رنگ تر از آنچه كه هستند ديده مي شوند. همانطور كه در اعماق باغ جلو مي روم دوربين از پشت سر دنبالم مي كند. ريتم خرناس خانم مسن تحصيل كرده بهم مي خورد پشت هم خر خر مي كند انگار دارد خفه مي شود. تا رويم را بر مي گردانم دستم را مي گيري و به سمت استخر مي رويم وسط باغ ميوه ، در يك بعد از ظهر گرم تابستاني. در دو سوي استخر مي ايستيم و ناگهان هر دو لباس ها را مي كنيم. خانم مسن تحصيل كرده ساكت با چشمهاي گشاد و دهان باز يك وري روي صندلي سالن ولو شده است. كسي ديگري نيست. من و تو و آپارات چي پير كه پشت دستگاه چرت مي زند. من شيرجه مي زنم. فيلم تمام ميشود. دستگاه آپارات تق تق مي كند و از حركت مي ايستد. مثل دست و پاي من. به پايين نگاه مي كنم. بدون مقاومتي و حتي با رضايت در منجلاب و لجن اين باتلاق متعفن فرو مي روم.

1.22.2013

امشب می‌خواهد برف بیاید

امشب می‌خواهد برف بیاید. من از بچگی برف را دوست داشتم. ما گرگان زندگی‌ میکردیم و گرگان برفی به آن شکل که جاهای دیگر می آید نمی‌آمد. یک بار هم در سال که برف می‌‌آمد ذوق مرگ می شدیم. مدرسه ما لب یک دره ساخته شده بود و از پنجره کلاس ما کوه هایی در دور دست معلوم بودند. گرگان کوه‌های بلندی داشت. آنجا که جنگل به مراتع مرتفع می‌رسید همیشه جز تابستان سفیدپوش بود. من سر کلاس در ردیف یکی‌ مانده آخر پشت نیمکت‌های زوار در رفته چوبی می نشستم و خیره می شدم به کوهها. آنجا بود که برای اولین بار از دنیای کوچک خودم و آدم‌های دورو برم فرار کردم .از همان دور کوهنوردانی را می دیدم که آزاد و شاد در بعدی دیگر ، جهانی‌ دیگر، از کوه بالا می‌رفتند. بالا می رفتیم و آواز می خواندیم. به سرزمینهای فرودست خیره می شدیم، به آدمهای فرودست و دنیاهای کوچکشان. آنجا سر کلاس ریاضی‌. و همه دغدغه محمد پای تخت این بود که ضرب ۲۲ در ۱۱ چه میشود. همه ساکت بودند. محمد بلد نبود. اشکال نامعلومی در اثر حرکت ناخودآگاه دستش با گچ رو تخت سیاه می‌کشید. هر لحظه خموده تر می شد و سرش پایین تر میرفت.  زیر حجم سکوت کلاس و سنگینی‌ قدم‌های معلم که حالا پای تخت سیاه رسیده بود، خرد می شد. وقتی‌ دست سنگین معلم روی گردن گوشتی محمد پایین می آمد از شوکش بدن محمد و کل کلاس یک ویبره کامل می کردند. جز من که ویبره که نمیکردم هیچ، لبخندی هم گوشه لبم بود. من یا در آینده بودم یا در گذشته. یا یک حال موازی. هر جا بود در آن خراب شده نبودم. هوای خفه کلاس را نفس نمی کشیدم و آزاد بودم. سالها بعد صبحها که می رفتم دانشگاه از دروازه دولت  سوار تاکسی می شدم. هوا در انقلاب به طور نکبت باری خفه و سنگین بود. فلاکت از سر روی تاکسی و راننده اش و ما که مسافرانش بودیم می بارید. انگار تا خرخره در باتلاقی از مدفوع خود فرو رفته بودیم و در همان حالت مانده بودیم. منتظر تا بمیریم. من در همه آن سالها که از آن کلاسهای ریاضی گذشته بود تمرین فرار از دنیاهای روزمره ی اسفناک می کردم و در آن تشنج تابستانی خیابان انقلاب و دود مینی بوس بغلی و اخ تف راننده و ذکر زن چادری تپل کنارم به بیرون خیره بودم. بیرونی که من می دیدم اما با بیرونی که زن چادری می دید یکی نبود. من بجای دیدن مغازه ها با تابلو های دود گرفته و آدم های افسرده، دشتهای وسیعی را می دیدم که در افق دور به کوههایی می رسیدند که در نور غروب خورشید قرمز رنگ بودند. گاوچران هایی را که در پی گوساله ای رم کرده تاخت می رفتند و کودکانی که بر حصار چوبی مزرعه نشسته بودند و به ما نگاه می کردند. ما نه آن آدمهای خیس عرق و عبوس که مست و شاد در آغوش هم بودیم و در کادیلاک بدون سقفمان بلوز گوش می کردیم. در آغوش هم غوطه ور بودیم و یکدیگر را می بوییدیم و مزه می کردیم. دوست دارم جاده ما را به هر کجا که می خواهد ببرد. شاید به آن کوهها در دوردست ها. آنجا که جنگل به مراتع مرتفع می رسد و همیشه جز تابستان سفیدپوش است. آنجا! هر جا بجز اینجا در صندلی عقب تاکسی بغل دست یک زن چادری خپل که ذکر می خواند. درخیابان انقلاب. در قبرستان رویاهای نسلهایی که جنازه هایشان پشته پشته روی هم تلنبار شده است. 
امشب می‌خواهد برف بیاید. من از بچگی برف را دوست داشتم. من در نیویورک زندگی می کنم. در آینده یا گذشته یا یکی از آن حالهای موازی. اینجا، اینجا نیست. یک جای دیگر است. یکی از آنجا ها است. نمی دانم. شاید در یکی از فرار ها دیگر برنگشتم و برای همیشه در آنجای دور ماندم. در بالای آن کوه آنجا که جنگل به مرتع می رسد یا در افق آن دشت آنجا که کوههای قرمز شروع می شوند و دنیای کوچک من تمام می شود. و حالا من هر لحظه خموده تر می شوم. نفسم بالا نمی آید و سنگینی همه قدمهای همه معلمها من را بتدریج خرد می کند. از رویایی به رویایی دیگر می گریزم. شاید آنجا باشد. قرارمان در یکی از همین رویا ها بود در کادیلاکی بی سقف با آهنگ بلوز نرسیده به چهارراه ولی عصر، میان همه آن آدمها که تا خرخره در باتلاقی از مدفوعشان فرو رفته اند. قرارمان آنجا بود. بیرون دنیاهای کوچکمان. سالهاست که از رویایی به رویایی می گریزم تا شاید لحظه ای در یک وقفه در این روزمره گیها، دستش را بگیرم و در میان این زندگی فلاکت بار، تصویری شویم ابدی برای یک ذهن که اندیشه گریز دارد به دنیایی دیگر.